دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، در 17 هزارگزی شمال شرقی کرمانشاه در جنوب جادۀ کرمانشاه به تهران، در دامنۀ سردسیری واقع است و450 تن سکنه دارد، آبش از چاه و چشمۀ طاق بستان، محصولش غلات و حبوبات و صیفی و چغندرقند، شغل مردمش زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، در 17 هزارگزی شمال شرقی کرمانشاه در جنوب جادۀ کرمانشاه به تهران، در دامنۀ سردسیری واقع است و450 تن سکنه دارد، آبش از چاه و چشمۀ طاق بستان، محصولش غلات و حبوبات و صیفی و چغندرقند، شغل مردمش زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
شخصی که تازه صیادی اختیار کرده باشد. (آنندراج). کسی که تازه نخجیر کردن را آموخته باشد. (ناظم الاطباء). تازه شکارچی. شکارچی تازه کار و ناماهر: خون ما را نوشکاران بی محاباریختند همچو برگ لاله در دامان صحرا ریختند. ؟ (از آنندراج)
شخصی که تازه صیادی اختیار کرده باشد. (آنندراج). کسی که تازه نخجیر کردن را آموخته باشد. (ناظم الاطباء). تازه شکارچی. شکارچی تازه کار و ناماهر: خون ما را نوشکاران بی محاباریختند همچو برگ لاله در دامان صحرا ریختند. ؟ (از آنندراج)
نیکوکار. نکوکردار. خیّر. که خیر و نیکی به مردم رساند. محسن. که کار خوب کند. مقابل بدکار و بدکردار: مر او را نکوکار زآن خواندند که هرکس تن آسان از او ماندند. فردوسی. به جای نکوکار نیکی کنم دل مرد درویش را نشکنم. فردوسی. مردی است سخاپیشه و مردی است عطابخش با خلق نکوکار به کردار و به گفتار. فرخی. از عباد ملک العرش نکوکارترین خوش خوئی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی. منوچهری. نکوکار با چهرۀ زشت و تار فراوان به از نیکوی زشت کار. اسدی. نکوکار و بادانش و داددوست یکی رسم ننهد که آن نانکوست. اسدی. تو نکوکار باش تا برهی با قضا و قدر چرا ستهی. سنائی. از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد افکنده سر چو خائن بدکار می روم. خاقانی. فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی. خاقانی. چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان به نکوکارپناه آرم و او هست پناه. خاقانی. نکوکار مردم نباشد بدش نورزد کسی بد که نیک آیدش. سعدی. قدیم نکوکار نیکی پسند به کلک قضا در رحم نقش بند. سعدی. طریقت همین است کاهل یقین نکوکار بودند و تقصیربین. سعدی. در زمان صحابه و یاران آن بزرگان و آن نکوکاران. اوحدی. ، عفیف. باعفت. مقابل بدکار به معنی بی عفاف و ناپاکدامن: کس را به مثل سوی شما راه ندادم گفتم که برآیید نکونام و نکوکار. منوچهری. گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی از نکوکاران وز شرمگنان باشی. منوچهری
نیکوکار. نکوکردار. خیّر. که خیر و نیکی به مردم رساند. محسن. که کار خوب کند. مقابل بدکار و بدکردار: مر او را نکوکار زآن خواندند که هرکس تن آسان از او ماندند. فردوسی. به جای نکوکار نیکی کنم دل مرد درویش را نشکنم. فردوسی. مردی است سخاپیشه و مردی است عطابخش با خلق نکوکار به کردار و به گفتار. فرخی. از عباد ملک العرش نکوکارترین خوش خوئی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی. منوچهری. نکوکار با چهرۀ زشت و تار فراوان به از نیکوی زشت کار. اسدی. نکوکار و بادانش و داددوست یکی رسم ننهد که آن نانکوست. اسدی. تو نکوکار باش تا برهی با قضا و قدر چرا ستهی. سنائی. از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد افکنده سر چو خائن بدکار می روم. خاقانی. فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی. خاقانی. چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان به نکوکارپناه آرم و او هست پناه. خاقانی. نکوکار مردم نباشد بدش نورزد کسی بد که نیک آیدش. سعدی. قدیم نکوکار نیکی پسند به کلک قضا در رحم نقش بند. سعدی. طریقت همین است کاهل یقین نکوکار بودند و تقصیربین. سعدی. در زمان صحابه و یاران آن بزرگان و آن نکوکاران. اوحدی. ، عفیف. باعفت. مقابل بدکار به معنی بی عفاف و ناپاکدامن: کس را به مثل سوی شما راه ندادم گفتم که برآیید نکونام و نکوکار. منوچهری. گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی از نکوکاران وز شرمگنان باشی. منوچهری
تازه کار بودن. مبتدی بودن. (فرهنگ فارسی معین). نوکار بودن. رجوع به نوکار شود، (اصطلاح مقنیان) با کاری تازه بر طول قنات افزودن. رجوع به نوکار شود، نوکری. (فرهنگ فارسی معین) : او را یرلیغ و پایزۀ سرشیرداد و نایمتای و ترمتای را به نوکاری او معین گردانید. (جهانگشای جوینی) (فرهنگ فارسی معین)
تازه کار بودن. مبتدی بودن. (فرهنگ فارسی معین). نوکار بودن. رجوع به نوکار شود، (اصطلاح مقنیان) با کاری تازه بر طول قنات افزودن. رجوع به نوکار شود، نوکری. (فرهنگ فارسی معین) : او را یرلیغ و پایزۀ سرشیرداد و نایمتای و ترمتای را به نوکاری او معین گردانید. (جهانگشای جوینی) (فرهنگ فارسی معین)