وسیله ای چوبی یا پلاستیکی و استوانه شکل که با آن خمیر را پهن و صاف می کنند، وردنه میل یا چوب استوانه شکل که در ماشین های مختلف دور خود می چرخد یا چیزی دور آن پیچیده می شود بن مضارع نوردیدن و نوشتن پسوند متصل به واژه به معنای طی کننده مثلاً رهنورد، صحرانورد، گیتی نورد هر تا و لای پیچیده از چیزی، پیچ و تاب، خمیدگی، ضمیر پارچه، اندوخته، بسته، کیسه، درج بساط فرش طومار زیبا درهم پیچیده شدن جنگ، نبرد درخور کنایه از زوال
وسیله ای چوبی یا پلاستیکی و استوانه شکل که با آن خمیر را پهن و صاف می کنند، وردنه میل یا چوب استوانه شکل که در ماشین های مختلف دور خود می چرخد یا چیزی دور آن پیچیده می شود بن مضارعِ نوردیدن و نَوَشتن پسوند متصل به واژه به معنای طی کننده مثلاً رهنورد، صحرانورد، گیتی نورد هر تا و لای پیچیده از چیزی، پیچ و تاب، خمیدگی، ضمیر پارچه، اندوخته، بسته، کیسه، دُرج بساط فرش طومار زیبا درهم پیچیده شدن جنگ، نبرد درخور کنایه از زوال
نام قدیم شهر کازرون است. (یادداشت مؤلف از المعجم). از بلادفارس است و قصبۀ کازرون است. (سمعانی). قصبه ای است از نواحی کازرون در خاک فارس. (از معجم البلدان)
نام قدیم شهر کازرون است. (یادداشت مؤلف از المعجم). از بلادفارس است و قصبۀ کازرون است. (سمعانی). قصبه ای است از نواحی کازرون در خاک فارس. (از معجم البلدان)
سوراخی را گویند مانند مخزنی به جهت پنهان کردن چیزها. (برهان قاطع) (آنندراج)، به معنی زیان هم هست که به عربی نقصان گویند، و به معنی زبان هم به نظر آمده است که عربان، لسان خوانند، و ظاهراً در این دو معنی تصحیف خوانی شده باشد. (از برهان قاطع). نواد که در برهان (قاطع) آمده لفظ مجعول و غلط است. (یادداشت مؤلف). از برساخته های دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 شود
سوراخی را گویند مانند مخزنی به جهت پنهان کردن چیزها. (برهان قاطع) (آنندراج)، به معنی زیان هم هست که به عربی نقصان گویند، و به معنی زبان هم به نظر آمده است که عربان، لسان خوانند، و ظاهراً در این دو معنی تصحیف خوانی شده باشد. (از برهان قاطع). نواد که در برهان (قاطع) آمده لفظ مجعول و غلط است. (یادداشت مؤلف). از برساخته های دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 شود
خبر خوش. (رشیدی) (جهانگیری) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). مژده. (اوبهی) (برهان قاطع). مژدگانی. هرچیز که سبب خوشحالی شود. (برهان قاطع). مژده دادن به هر چیزی که باشد. (فرهنگ خطی). خوش خبری. بشارت. هرچیز که خوشحالی آورد. (ناظم الاطباء) : جوینده را نویدی خواهنده را امیدی درمانده را نجاتی درویش را نوائی. فرخی. توئی گفت از ایزد دلم را امید هم از بخت تو فرخی را نوید. اسدی. به گوش هوش من آمد ندای اهل بهشت نصیب نفس من آمد نوید ملک بقا. خاقانی. برگ زرد ریش و آن موی سپید بهر عقل پخته می آرد نوید. مولوی. به مطربان صبوحی دهیم جامۀ چاک بدین نوید که باد سحرگهی آورد. حافظ. بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید. حافظ. ، وعد. وعده. (یادداشت مؤلف) : نویدی است که داده اید به برانگیختن و ثواب دادن بر طاعت و عقوبت کردن بر معصیت. (تفسیر کمبریج، بنیاد، ج 1 ص 135). نوید خدای تعالی حق است برانگیختن و شمار کردن بر شما. (تفسیر کمبریج، بنیاد، ج 1 ص 608) ، وعده دادن بود بخیر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چنان باشد که کسی را به امید کنند. (لغت فرس ص 117). امیدوارگردانیدن و وعده کردن به خدمات دیوانی و کارهای بزرگ و با نفع و فائده. (برهان قاطع). وعده به کارهای بزرگ با نفع و سودمند. (ناظم الاطباء). وعده نیک. (فرهنگ فارسی معین). وعده خوش: به چیزی که دادی دلم را نوید همی بازخواهد نویدم امید. فردوسی. از لب تو مرمرا هزار نوید است وز سر زلفت هزار گونه زلیفن. فرخی. شیرین تر از امیدی وندر دلم نویدی نیکوتر از هوائی وندر دلم هوائی. فرخی. گفتی بجانب تو فرستم نوید قتل تا زنده باشم از تو همین بس نوید من. آصفی (از آنندراج). - نوید و خرام، وعده و ایفاء وعد. وعده کردن و به وعده وفا کردن. و رجوع به خرام شود: بگویش که من با نوید وخرام بگسترد خواهم یکی تازه دام. فردوسی. بدو باشد ایرانیان را امید از او پهلوان را خرام و نوید. فردوسی. ز یزدان بر آن گونه دارم امید که آورد روز خرام و نوید. فردوسی. دل مرد دانا ببد ناامید خرامش نیاید پدید از نوید. عنصری. نویدی است پیری که مرگش خرام فرسته است و موی سپیدش پیام. اسدی. سپهبد از آن گفته ها گشت رام که پیغام بد با نوید و خرام. اسدی. ای روزگار چون که نویدت حلال گشت ما را و گشت لیک خرامت همی حرام. ناصرخسرو. خوار برون راندت آخر ز در گرچه بخواند به نوید وخرام. ناصرخسرو. ، ایعاد. وعده به شر. (یادداشت مؤلف) : ز فرمان بگشتند فرمان بران همان پیشه ور مردم مهربان بر اینسان همی برد رنج و نیاز برآمد براین روزگار دراز بدان روز ما را نباشد نوید به فر جهاندار نیکو امید جهاندار محمودگیتی خدیو... فردوسی (یادداشت مؤلف). خداوند کیهان و بهرام و شید از اویم امید و بدویم نوید. فردوسی. ویقولون و می گویند کافران متی هذا الوعد کی خواهد بود این نوید، ای که نوید روز قیامت. (تفسیر کمبریج، بنیاد، ج 1 ص 107) ، مهمانی. ضیافت. (ناظم الاطباء). بزم. محفل. مجلس. (یادداشت مؤلف) : دست بر سبلت نهادی در نوید رمز، یعنی سبلت من بنگرید. مولوی (یادداشت مؤلف). ، پذیرفتن به نیکوئی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس) ، بشارت دادن به ضیافت و مهمانی. (برهان قاطع). دعوت به ضیافت و میهمانی. (ناظم الاطباء). مقابل خرام. (فرهنگ فارسی معین) ، خوشی. (رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). خرام. (جهانگیری) (اوبهی) ، حصه ای از غذای میهمانی که میهمان با خود می برد، پاداش. جزا. مزد، داد. عدالت، نذر. عهد. پیمان، زور. قوت، ملامت کننده. سرزنش دهنده. (ناظم الاطباء) ؟ - نوید آوردن، مژده آوردن. بشارت دادن. خبر خوش دادن. نوید دادن: به دوری ز خویشانت آرد نوید نمایدت طمع و نشاند نمید. اسدی. مرا مبشر اقبال بامداد پگاه نوید عاطفت آورد از آستانۀ شاه. ظهیر. به مطربان صبوحی دهیم جامۀ چاک بدین نوید که باد سحرگهی آورد. حافظ. - ، به مهمانی خواندن. به ضیافت دعوت کردن. (یادداشت مؤلف) : گر این است آیین اسفندیار که این کار ما را گرفته ست خوار که مهمان کندمان نیارد نوید به نیکی مدارید از وی امید. فردوسی. - نوید دادن، وعده دادن. امیدوار کردن: به دیدار تو داده ایمش نوید ز ما باز برگشت دل پر امید. فردوسی. ز کوه سپند و ز پیل سپید سرودی ّ و دادی دلم را نوید. فردوسی. که بهرام دادش به ایران نوید سخن گفتن من شود باربید. فردوسی. امیر بر آن سوگندنامه خواجه را نیکوئی گفت و نویدهای خوب داد. (تاریخ بیهقی ص 149). به نیکی ورا گفت دادم نوید مبادا کز آن پس شود ناامید. اسدی. یا بهشت جاودان که نوید داده اند پرهیزکاران را. (تفسیر کمبریج چ بنیاد ج 1 ص 271). امروز تکینم بخواند و فردا داده ست نوید عطا ینالم. ناصرخسرو. رعایا را به عدل و احسان نوید داده. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 44). پدر او را نوید داده بود که چون آن فتح بکند پادشاهی بدو دهد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 52). قهرش ادریس را نداده نوید لطفش ابلیس را نکرده نمید. سنائی. داد نعمان به نعمتیش نوید که به یک نیمه ز آن نداشت امید. نظامی. - ، وعده به شر دادن. بیم دادن: پس راست کنیم مر ایشان را آن نوید که داده بودیم. (تفسیر کمبریج چ بنیاد، ج 1 ص 97). نوید داده است خدای تعالی بدان آتش ناگرویدگان را. (تفسیر کمبریج، ایضاً ص 174). - ، مژده دادن. بشارت دادن. خبر خوش دادن. امیدوار کردن: توئی که بعد سلیمان و نوح داد خدای ترا به ملک سلیمان و عمر نوح نوید. انوری. دلم می دهد وقت وقت این نوید که حق شرم دارد زموی سپید. سعدی. - ، دعوت کردن. به ضیافت دعوت کردن. صلای پذیرائی زدن: دولت او را به ملک داده نوید و آمده تازه روی وخوش به خرام. فرخی. هر روز روزگار نویدی دگر دهدت کان را هگرز دید نخواهی همی خرام. ناصرخسرو. چون داد نوید رنج و دشواری آراسته باش مر خرامش را. ناصرخسرو. مرا چو داد بفرمان او امید نوید. گرفت عزمم در راه احترام خرام. مختاری. دوشم نوید داد عنایت که حافظا باز آ که من به عفو گناهت ضمان شدم. حافظ. - نوید داشتن، امیدوار بودن: به مهر تو دارد روانم نوید چنین چیره شد بر دلم بر امید... فردوسی. - نوید رسیدن، مژده رسیدن: تهمتن مرا شد چو باز سپید رسیدم ز تاج دلیران نوید. فردوسی. - نوید کردن، وعده کردن. امیدوار ساختن: سیاوخش را داد و کردش نوید ز خوبی بدادش فراوان امید. فردوسی
خبر خوش. (رشیدی) (جهانگیری) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). مژده. (اوبهی) (برهان قاطع). مژدگانی. هرچیز که سبب خوشحالی شود. (برهان قاطع). مژده دادن به هر چیزی که باشد. (فرهنگ خطی). خوش خبری. بشارت. هرچیز که خوشحالی آورد. (ناظم الاطباء) : جوینده را نویدی خواهنده را امیدی درمانده را نجاتی درویش را نوائی. فرخی. توئی گفت از ایزد دلم را امید هم از بخت تو فرخی را نوید. اسدی. به گوش هوش من آمد ندای اهل بهشت نصیب نفس من آمد نوید ملک بقا. خاقانی. برگ زرد ریش و آن موی سپید بهر عقل پخته می آرد نوید. مولوی. به مطربان صبوحی دهیم جامۀ چاک بدین نوید که باد سحرگهی آورد. حافظ. بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید. حافظ. ، وعد. وعده. (یادداشت مؤلف) : نویدی است که داده اید به برانگیختن و ثواب دادن بر طاعت و عقوبت کردن بر معصیت. (تفسیر کمبریج، بنیاد، ج 1 ص 135). نوید خدای تعالی حق است برانگیختن و شمار کردن بر شما. (تفسیر کمبریج، بنیاد، ج 1 ص 608) ، وعده دادن بود بخیر. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چنان باشد که کسی را به امید کنند. (لغت فرس ص 117). امیدوارگردانیدن و وعده کردن به خدمات دیوانی و کارهای بزرگ و با نفع و فائده. (برهان قاطع). وعده به کارهای بزرگ با نفع و سودمند. (ناظم الاطباء). وعده نیک. (فرهنگ فارسی معین). وعده خوش: به چیزی که دادی دلم را نوید همی بازخواهد نویدم امید. فردوسی. از لب تو مرمرا هزار نوید است وز سر زلفت هزار گونه زلیفن. فرخی. شیرین تر از امیدی وندر دلم نویدی نیکوتر از هوائی وندر دلم هوائی. فرخی. گفتی بجانب تو فرستم نوید قتل تا زنده باشم از تو همین بس نوید من. آصفی (از آنندراج). - نوید و خرام، وعده و ایفاء وعد. وعده کردن و به وعده وفا کردن. و رجوع به خرام شود: بگویش که من با نوید وخرام بگسترد خواهم یکی تازه دام. فردوسی. بدو باشد ایرانیان را امید از او پهلوان را خرام و نوید. فردوسی. ز یزدان بر آن گونه دارم امید که آورد روز خرام و نوید. فردوسی. دل مرد دانا ببد ناامید خرامش نیاید پدید از نوید. عنصری. نویدی است پیری که مرگش خرام فرسته است و موی سپیدش پیام. اسدی. سپهبد از آن گفته ها گشت رام که پیغام بد با نوید و خرام. اسدی. ای روزگار چون که نویدت حلال گشت ما را و گشت لیک خرامت همی حرام. ناصرخسرو. خوار برون راندت آخر ز در گرچه بخواند به نوید وخرام. ناصرخسرو. ، ایعاد. وعده به شر. (یادداشت مؤلف) : ز فرمان بگشتند فرمان بران همان پیشه ور مردم مهربان بر اینسان همی برد رنج و نیاز برآمد براین روزگار دراز بدان روز ما را نباشد نوید به فر جهاندار نیکو امید جهاندار محمودگیتی خدیو... فردوسی (یادداشت مؤلف). خداوند کیهان و بهرام و شید از اویم امید و بدویم نوید. فردوسی. ویقولون و می گویند کافران متی هذا الوعد کی خواهد بود این نوید، ای که نوید روز قیامت. (تفسیر کمبریج، بنیاد، ج 1 ص 107) ، مهمانی. ضیافت. (ناظم الاطباء). بزم. محفل. مجلس. (یادداشت مؤلف) : دست بر سبلت نهادی در نوید رمز، یعنی سبلت من بنگرید. مولوی (یادداشت مؤلف). ، پذیرفتن به نیکوئی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس) ، بشارت دادن به ضیافت و مهمانی. (برهان قاطع). دعوت به ضیافت و میهمانی. (ناظم الاطباء). مقابل خرام. (فرهنگ فارسی معین) ، خوشی. (رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). خرام. (جهانگیری) (اوبهی) ، حصه ای از غذای میهمانی که میهمان با خود می برد، پاداش. جزا. مزد، داد. عدالت، نذر. عهد. پیمان، زور. قوت، ملامت کننده. سرزنش دهنده. (ناظم الاطباء) ؟ - نوید آوردن، مژده آوردن. بشارت دادن. خبر خوش دادن. نوید دادن: به دوری ز خویشانت آرد نوید نمایدت طمع و نشاند نمید. اسدی. مرا مبشر اقبال بامداد پگاه نوید عاطفت آورد از آستانۀ شاه. ظهیر. به مطربان صبوحی دهیم جامۀ چاک بدین نوید که باد سحرگهی آورد. حافظ. - ، به مهمانی خواندن. به ضیافت دعوت کردن. (یادداشت مؤلف) : گر این است آیین اسفندیار که این کار ما را گرفته ست خوار که مهمان کندْمان نیارد نوید به نیکی مدارید از وی امید. فردوسی. - نوید دادن، وعده دادن. امیدوار کردن: به دیدار تو داده ایمش نوید ز ما باز برگشت دل پر امید. فردوسی. ز کوه سپند و ز پیل سپید سرودی ّ و دادی دلم را نوید. فردوسی. که بهرام دادش به ایران نوید سخن گفتن من شود باربید. فردوسی. امیر بر آن سوگندنامه خواجه را نیکوئی گفت و نویدهای خوب داد. (تاریخ بیهقی ص 149). به نیکی ورا گفت دادم نوید مبادا کز آن پس شود ناامید. اسدی. یا بهشت جاودان که نوید داده اند پرهیزکاران را. (تفسیر کمبریج چ بنیاد ج 1 ص 271). امروز تکینم بخواند و فردا داده ست نوید عطا ینالم. ناصرخسرو. رعایا را به عدل و احسان نوید داده. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 44). پدر او را نوید داده بود که چون آن فتح بکند پادشاهی بدو دهد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 52). قهرش ادریس را نداده نوید لطفش ابلیس را نکرده نمید. سنائی. داد نعمان به نعمتیش نوید که به یک نیمه ز آن نداشت امید. نظامی. - ، وعده به شر دادن. بیم دادن: پس راست کنیم مر ایشان را آن نوید که داده بودیم. (تفسیر کمبریج چ بنیاد، ج 1 ص 97). نوید داده است خدای تعالی بدان آتش ناگرویدگان را. (تفسیر کمبریج، ایضاً ص 174). - ، مژده دادن. بشارت دادن. خبر خوش دادن. امیدوار کردن: توئی که بعد سلیمان و نوح داد خدای ترا به ملک سلیمان و عمر نوح نوید. انوری. دلم می دهد وقت وقت این نوید که حق شرم دارد زموی سپید. سعدی. - ، دعوت کردن. به ضیافت دعوت کردن. صلای پذیرائی زدن: دولت او را به ملک داده نوید و آمده تازه روی وخوش به خرام. فرخی. هر روز روزگار نویدی دگر دهدت کان را هگرز دید نخواهی همی خرام. ناصرخسرو. چون داد نوید رنج و دشواری آراسته باش مر خرامش را. ناصرخسرو. مرا چو داد بفرمان او امید نوید. گرفت عزمم در راه احترام خرام. مختاری. دوشم نوید داد عنایت که حافظا باز آ که من به عفو گناهت ضمان شدم. حافظ. - نوید داشتن، امیدوار بودن: به مهر تو دارد روانم نوید چنین چیره شد بر دلم بر امید... فردوسی. - نوید رسیدن، مژده رسیدن: تهمتن مرا شد چو باز سپید رسیدم ز تاج دلیران نوید. فردوسی. - نوید کردن، وعده کردن. امیدوار ساختن: سیاوخش را داد و کردش نوید ز خوبی بدادش فراوان امید. فردوسی
نورالدین دهلوی متخلص به نوید یانویدی، از پارسی گویان قرن دوازدهم هندوستان و از مقربان عمدهالملک امیرخان بهادر است. در اواسط قرن دوازدهم درگذشته. او راست: اگر نیست با عاشقی خو مرا چرا می طپد دل به پهلو مرا از این غصه ام دل ز جا می رود که جا نیست در خاطر او مرا. (از صبح گلشن ص 567) (نتایج الافکار ص 728) غلام علی بیگ الله آبادی (میرزا...) متخلص به نوید. از پارسی گویان هند است و در عهد نواب امیرخان بهادر کوتوال الله آباد بود و چندی هم منصب قضا داشت. او راست: ما بندگی مغبچه بسیار کرده ایم شد مدتی که دختر رز بار کرده ایم. (از صبح گلشن ص 561) (فرهنگ سخنوران)
نورالدین دهلوی متخلص به نوید یانویدی، از پارسی گویان قرن دوازدهم هندوستان و از مقربان عمدهالملک امیرخان بهادر است. در اواسط قرن دوازدهم درگذشته. او راست: اگر نیست با عاشقی خو مرا چرا می طپد دل به پهلو مرا از این غصه ام دل ز جا می رود که جا نیست در خاطر او مرا. (از صبح گلشن ص 567) (نتایج الافکار ص 728) غلام علی بیگ الله آبادی (میرزا...) متخلص به نوید. از پارسی گویان هند است و در عهد نواب امیرخان بهادر کوتوال الله آباد بود و چندی هم منصب قضا داشت. او راست: ما بندگی مغبچه بسیار کرده ایم شد مدتی که دختر رز بار کرده ایم. (از صبح گلشن ص 561) (فرهنگ سخنوران)
نام مکانی که آتشکدۀ برزین در آنجا بود. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) : بجائی کجا نام او بد نوند بدو اندرون کاخهای بلند، کجا آذر بر زبر زین کنون بدانجا فروزد همی رهنمون. فردوسی. ، نام کوهی است، نام مبارزی ایرانی که پسر او فرهاد نام داشته. (برهان قاطع)
نام مکانی که آتشکدۀ برزین در آنجا بود. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) : بجائی کجا نام او بد نوند بدو اندرون کاخهای بلند، کجا آذر بر زبر زین کنون بدانجا فروزد همی رهنمون. فردوسی. ، نام کوهی است، نام مبارزی ایرانی که پسر او فرهاد نام داشته. (برهان قاطع)
اسب. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرفتار. (غیاث اللغات). اسب تندرو. (آنندراج) (انجمن آرا). فرس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزفهم بادپای بزین. تکاور. باره.بارگی. (اوبهی). اسب و استر تیزرو خصوصاً. (برهان قاطع). مرکوب تندرو. (فرهنگ فارسی معین) : روز جستن تازیانی چون نوند روز دن چون شست ساله سودمند. رودکی (احوال و اشعار نفیسی ج 3 ص 1085). بگفت و برانگیخت از جا نوند درآمد به کین چون سپهر بلند. فردوسی. یکی را بهائی به تن درکشد یکی را نوندی کشد زیر ران. بهائی در آن رنگهای شگفت نوندی بر آن برستامی گران. فرخی. به جانیم همواره تازان به راه بدین دو نوندسپید و سیاه. اسدی. یکی از بر خنگ زرین جناغ یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ. اسدی (گرشاسبنامه ص 7). کجا من شتاب آورم بر درنگ نوند زمان را شود پای لنگ. اسدی. چند گردی گردم ای خیمه ی بلند چند تازی روز و شب همچون نوند؟ ناصرخسرو. تفته ز تاب مهر بدین گونه دوزخی کرده نوند من چو سمندر بر او گذر. اثیر (از فرهنگ خطی). نوندش کوه و صحرا را سماری حسامش دین و دنیا را حصار است. ابوالفرج رونی. برگرفته نوند چار پرش وز وشاقان یکی دو بر اثرش. نظامی. ز مشرق به مغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی. گر نه بسی زود نیز نعل سمند افکند ور نه بسی عمر نیز تیز بتازد نوند. عطار. نه پیک تیزگرد خیال ره به مرحلۀذاتش تواند برد و نه نوند مراحل نورد اندیشه. (گلشن مراد)، پیک. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرگیر. (لغت فرس) (صحاح الفرس). نامه بر. (ناظم الاطباء). شاطر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرآور. (صحاح الفرس) (برهان قاطع). سوار تندرو که به چاپاری و سرعت به جائی فرستند. (آنندراج). قاصد. (فرهنگ فارسی معین). خبربر.برید. (یادداشت مؤلف) : برافکند پیران هم اندر شتاب نوندی به نزدیک افراسیاب. فردوسی. برون آمد از پیش خسرو نوند به بازو بر آن نامه را کرده بند. فردوسی. وز آن سو روان شد نوندی به راه به نزدیک سالار توران سپاه. فردوسی. چو از آفرینش بپرداختند نوندی ز ساری برون تاختند. فردوسی. چو ویس دلبر از نامه بپرداخت نوندی را همانگه سوی او تاخت. فخرالدین اسعد. بمژده نوندی برافکن به راه که ما چیره گشتیم بر کینه خواه. اسدی. برافکند هر یک نوندی به راه یکی نامه با کشتگان پیش شاه. اسدی. کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک از حبشه سوی روم تیز رونده نوند. سوزنی. ، {{صفت}} مردم تیزفهم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، جستجوکننده. تفحص کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، فریبنده. مکار. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، {{اسم}} اسپند. (جهانگیری). سپند و آن تخمی است که به جهت دفع چشم زخم سوزند. (برهان قاطع) : از پی چشم زخم خوش صنمی خویشتن را بسوز همچو نوند. سنائی (از جهانگیری و انجمن آرا). ، آواز بلند. (جهانگیری). صدا و آواز بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آواز بازگشت. (ناظم الاطباء)، {{صفت}} تیزرونده. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). هر تیزرونده و تیزرو عموماً. (از برهان). تیزرو. تیز. تند. چابک. چالاک. تندرو. (ناظم الاطباء) : چرخ چنین است و بر این ره رود لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند. رودکی. چو او را ببینی میان را ببند ابا او بیا بر ستور نوند. فردوسی. رسیدند بر تازیان نوند به جائی که یزدان پرستان بدند. فردوسی. از آنجای برگاشت تازی نوند فرومانده از کار چرخ بلند. فردوسی. کدام است گفتا دو اسب نوند همه ساله تازان سیاه و سمند. اسدی. چه کنی تو ز آب و آتش و باد چه کنی تو ز خاک و باد نوند. سنائی (جهانگیری). ، رونده. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود: شود بستۀ بند پای نوند وز او خوار گردد تن ارجمند. فردوسی. - چون (چو) نوند، کنایه است از تیز و تند و سریع: کجا رفت خواهی همی چون نوند به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند. فردوسی. بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه دماوند کردش به بند. فردوسی. بیاورد (مادر فریدون) فرزند را چون نوند چو غرم ژیان سوی کوه بلند. فردوسی. همی شد پسش شیربان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند. فردوسی. همی گرد آن شارسان چون نوند بگشتند و جستند هر گونه بند. فردوسی. وز آنجا هیونی بسان نوند طلایه سوی پهلوان برفگند. فردوسی. فرستاد مر دایه را چون نوند که رو زیر آن شاخ سرو بلند. فردوسی. سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند. ناصرخسرو. - نوند برافکندن، پیک و قاصد گسیل کردن: به نامه درون سربسر کرد یاد نوندی برافکند برسان باد. فردوسی. نوندی برافکند نزدیک سام که برگشتم از شاه دل شادکام. فردوسی. نوندی برافکند هم در زمان فرستاد نزدیک رستم دمان. فردوسی. - نوند راست کردن، پیک اعزام داشتن: نوندی سر سال نو کرد راست خراج از خداوند کابل بخواست. اسدی. - نوند رساندن، پیک فرستادن: ز هرچ آگهی زو به سود و گزند بدان هم رسان زود نزدم نوند. اسدی. - ، اسب تاختن: ز مشرق بمغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی (اقبالنامه ص 244)
اسب. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرفتار. (غیاث اللغات). اسب تندرو. (آنندراج) (انجمن آرا). فرس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزفهم بادپای بزین. تکاور. باره.بارگی. (اوبهی). اسب و استر تیزرو خصوصاً. (برهان قاطع). مرکوب تندرو. (فرهنگ فارسی معین) : روز جستن تازیانی چون نوند روز دن چون شست ساله سودمند. رودکی (احوال و اشعار نفیسی ج 3 ص 1085). بگفت و برانگیخت از جا نوند درآمد به کین چون سپهر بلند. فردوسی. یکی را بهائی به تن درکشد یکی را نوندی کشد زیر ران. بهائی در آن رنگهای شگفت نوندی بر آن برستامی گران. فرخی. به جانیم همواره تازان به راه بدین دو نوندسپید و سیاه. اسدی. یکی از بر خنگ زرین جناغ یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ. اسدی (گرشاسبنامه ص 7). کجا من شتاب آورم بر درنگ نوند زمان را شود پای لنگ. اسدی. چند گردی گردم ای خیمه ی ْ بلند چند تازی روز و شب همچون نوند؟ ناصرخسرو. تفته ز تاب مهر بدین گونه دوزخی کرده نوند من چو سمندر بر او گذر. اثیر (از فرهنگ خطی). نوندش کوه و صحرا را سماری حسامش دین و دنیا را حصار است. ابوالفرج رونی. برگرفته نوند چار پرش وز وشاقان یکی دو بر اثرش. نظامی. ز مشرق به مغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی. گر نه بسی زود نیز نعل سمند افکند ور نه بسی عمر نیز تیز بتازد نوند. عطار. نه پیک تیزگرد خیال ره به مرحلۀذاتش تواند برد و نه نوند مراحل نورد اندیشه. (گلشن مراد)، پیک. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرگیر. (لغت فرس) (صحاح الفرس). نامه بر. (ناظم الاطباء). شاطر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرآور. (صحاح الفرس) (برهان قاطع). سوار تندرو که به چاپاری و سرعت به جائی فرستند. (آنندراج). قاصد. (فرهنگ فارسی معین). خبربر.برید. (یادداشت مؤلف) : برافکند پیران هم اندر شتاب نوندی به نزدیک افراسیاب. فردوسی. برون آمد از پیش خسرو نوند به بازو بر آن نامه را کرده بند. فردوسی. وز آن سو روان شد نوندی به راه به نزدیک سالار توران سپاه. فردوسی. چو از آفرینش بپرداختند نوندی ز ساری برون تاختند. فردوسی. چو ویس دلبر از نامه بپرداخت نوندی را همانگه سوی او تاخت. فخرالدین اسعد. بمژده نوندی برافکن به راه که ما چیره گشتیم بر کینه خواه. اسدی. برافکند هر یک نوندی به راه یکی نامه با کشتگان پیش شاه. اسدی. کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک از حبشه سوی روم تیز رونده نوند. سوزنی. ، {{صِفَت}} مردم تیزفهم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، جستجوکننده. تفحص کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، فریبنده. مکار. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، {{اِسم}} اسپند. (جهانگیری). سپند و آن تخمی است که به جهت دفع چشم زخم سوزند. (برهان قاطع) : از پی چشم زخم خوش صنمی خویشتن را بسوز همچو نوند. سنائی (از جهانگیری و انجمن آرا). ، آواز بلند. (جهانگیری). صدا و آواز بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آواز بازگشت. (ناظم الاطباء)، {{صِفَت}} تیزرونده. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). هر تیزرونده و تیزرو عموماً. (از برهان). تیزرو. تیز. تند. چابک. چالاک. تندرو. (ناظم الاطباء) : چرخ چنین است و بر این ره رود لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند. رودکی. چو او را ببینی میان را ببند ابا او بیا بر ستور نوند. فردوسی. رسیدند بر تازیان نوند به جائی که یزدان پرستان بدند. فردوسی. از آنجای برگاشت تازی نوند فرومانده از کار چرخ بلند. فردوسی. کدام است گفتا دو اسب نوند همه ساله تازان سیاه و سمند. اسدی. چه کنی تو ز آب و آتش و باد چه کنی تو ز خاک و باد نوند. سنائی (جهانگیری). ، رونده. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود: شود بستۀ بند پای نوند وز او خوار گردد تن ارجمند. فردوسی. - چون (چو) نوند، کنایه است از تیز و تند و سریع: کجا رفت خواهی همی چون نوند به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند. فردوسی. بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه دماوند کردش به بند. فردوسی. بیاورد (مادر فریدون) فرزند را چون نوند چو غرم ژیان سوی کوه بلند. فردوسی. همی شد پسش شیربان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند. فردوسی. همی گرد آن شارسان چون نوند بگشتند و جستند هر گونه بند. فردوسی. وز آنجا هیونی بسان نوند طلایه سوی پهلوان برفگند. فردوسی. فرستاد مر دایه را چون نوند که رو زیر آن شاخ سرو بلند. فردوسی. سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند. ناصرخسرو. - نوند برافکندن، پیک و قاصد گسیل کردن: به نامه درون سربسر کرد یاد نوندی برافکند برسان باد. فردوسی. نوندی برافکند نزدیک سام که برگشتم از شاه دل شادکام. فردوسی. نوندی برافکند هم در زمان فرستاد نزدیک رستم دمان. فردوسی. - نوند راست کردن، پیک اعزام داشتن: نوندی سر سال نو کرد راست خراج از خداوند کابل بخواست. اسدی. - نوند رساندن، پیک فرستادن: ز هرچ آگهی زو به سود و گزند بدان هم رسان زود نزدم نوند. اسدی. - ، اسب تاختن: ز مشرق بمغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی (اقبالنامه ص 244)
تیز رو تند رو، مرکوب (اسب استر) تند رو: (روز جستن تازیانی چون نوند روزدن چون شست ساله سود مند) (رودکی. لفا. هر. 29)، بیک قاصد، خبر گیر خبر آور: (چرخ چنین است و بر بن ره رود لیک زهر نیک و زهر بد نوند) (رودکی. صحاح الفرس)
تیز رو تند رو، مرکوب (اسب استر) تند رو: (روز جستن تازیانی چون نوند روزدن چون شست ساله سود مند) (رودکی. لفا. هر. 29)، بیک قاصد، خبر گیر خبر آور: (چرخ چنین است و بر بن ره رود لیک زهر نیک و زهر بد نوند) (رودکی. صحاح الفرس)
میل یا چوب استوانه ای شکل که در ماشین چاپ به کار رود و مرکب را روی صفحه می کشد، پیچ و تاب، چین و شکن، چوبی استوانه ای که به وسیله آن خمیر را پهن می کنند
میل یا چوب استوانه ای شکل که در ماشین چاپ به کار رود و مرکب را روی صفحه می کشد، پیچ و تاب، چین و شکن، چوبی استوانه ای که به وسیله آن خمیر را پهن می کنند