جدول جو
جدول جو

معنی نوعی - جستجوی لغت در جدول جو

نوعی
(نَ / نُو)
منسوب به نوع. مقررشده برای نوع. (ناظم الاطباء). مربوط به نوع: صورت نوعی. حرکت نوعی. (فرهنگ فارسی معین) : من نوعی
لغت نامه دهخدا
نوعی
نوعی در فارسی سردکی گنی گونه ای جوری
تصویری از نوعی
تصویر نوعی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوری
تصویر نوری
(دخترانه)
روشنایی، نور (عربی) + ی (فارسی) منسوب به نور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناعی
تصویر ناعی
خبر مرگ دهنده، خبر بددهنده
فرهنگ فارسی عمید
نوعی از زردآلوی، (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات)، قسمی زردآلوی درشت و بسیار شیرین و آبدار و هسته شیرین، مقابل زردآلو انک، (یادداشت مؤلف) :
از نوری آن به وجه احسن
شد ذائقه را چراغ روشن،
تأثیر (از آنندراج)،
، مأخوذ از هندی، قسمی از طوطی سرخ، (ناظم الاطباء)، طوطی سفید، (غیاث اللغات از چراغ هدایت)، جانوری است قرمزرنگ براق که تمام تنش چون منقار طوطی سرخ باشدلیکن ورای طوطی است، (از غیاث اللغات از مصطلحات شعرا) (آنندراج)، غایتش می گویند که مثل طوطی حرف قالبی می زند و آن در هندوستان می باشد، (آنندراج) :
از نوری شه گویم و از گفتارش
در حیرتم از زبان شکّربارش،
ظهوری (از آنندراج)،
ناکرده فلک بادۀ وحدت به ایاغم
چون شعله به یک بال پرد نوری باغم،
تأثیر (از آنندراج)،
،
منسوب به نور: سال های نوری، (یادداشت مؤلف)، منسوب به شهر نور، از ولایت مازندران، رجوع به نور
شود، قسمی برنج که محصول نور مازندران است، (یادداشت مؤلف)، منسوب است به نور که شهری است بین بخارا و سمرقند، (از انساب سمعانی)، منسوب به نور که دهی است در بخارا، از آن است حافظ ابوموسی عمران نوری و حسین بن علی نوری، و اما ابوالحسن نوری واعظ منسوب است به نوری که در وعظ وی ظاهر می شد نه به سوی آن ده، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
چسبندگی، لزوجت، (یادداشت مؤلف)، چسبناکی، صفت نوچ، رجوع به نوچ شود
لغت نامه دهخدا
(نَ خَ)
منسوب به قبیلۀ نخع. رجوع به نخع شود
لغت نامه دهخدا
توغوم (سرگردان)، پادشاه حمات بود، دوم سموئیل 8:9 و 10 و در اول تواریخ ایام 18:9، رجوع به قاموس کتاب مقدس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ عا)
جای دارتر. گنجایش دارتر.
لغت نامه دهخدا
(نُءْیْ / نُ آ)
آن جوی که بکنند گرداگردخیمه باران را. (مهذب الاسماء). جویچه گرداگرد خرگاه و سراپرده. (آنندراج). نأی. نئی. ج، آناء، نؤی ّ، نئی ّ و نای. (اقرب الموارد). رجوع به ناءی شود
لغت نامه دهخدا
(نُ ئی ی)
جمع واژۀ نؤی (ن ءی / ن آ) است. رجوع به نؤی شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به نوح پیغمبر، منسوب به نوح سامانی، رجوع به سیم نوحی شود، قسمی کاغذ، (ابن ندیم از یادداشت مؤلف)، نام قسمی کاغذ در قدیم، منسوب به یکی از دو نوح پادشاه سامانی، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
منسوب است به بلاد نوبه، (ازسمعانی) (از السامی)، اهل سرزمین نوبه:
ز زنگی و نوبی سیه تر ز قار
دگرگونه گون بردۀ بی شمار،
اسدی،
، زبان مردم سرزمین نوبه، زبانی که اهالی نوبه بدان تکلم کنند، واحد نوب، یعنی یک نفر سیاه، مانند روم و رومی، (ناظم الاطباء)، رجوع به معنی اول شود
لغت نامه دهخدا
(تی ی)
کشتی بان. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). ملاح که کشتی بر دریامی برد. (از متن اللغه). ملاح. (از اقرب الموارد). مهتر کشتی بان. (زمخشری از یادداشت مؤلف). ناخدا. (یادداشت مؤلف). ج، نواتی
لغت نامه دهخدا
(خَ صی ی)
ازطوایف کرمان و بلوچستان و مرکب از دویست خانوار است، در راور اقامت کرده اند، سردسیر و گرمسیر ندارند، زبانشان فارسی است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 94)
کمیل بن زیاد بن سهل بن هیثم. رجوع به کمیل بن زیاد و نیز رجوع به ریحانهالادب ج 4 ص 181 و مجمعالبحرین و روضات الجنات ص 537 و مجالس المؤمنین ص 123 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان کاریزنو بالاجام از بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 27 هزارگزی شمال غربی تربت جام و 2 هزارگزی غرب راه تربت جام به فریمان، در دامنۀ معتدل هوائی واقع است و 159 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه، شغل مردمش زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
تنبان چرمی که پهلوانان در وقت کشتی گرفتن می پوشند و آن را تکه نیز گویند. (ناظم الاطباء). تنبان چرمی که استاد کشتی گیران پوشند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مدتها آن (چرم) را در روغن خیسانیده باشند و تنبان از آن سازند و چون گویند فلان نطعپوش است مراد آن باشد که در کشتی سرآمد پهلوانان است. (از آنندراج)، چرمی که بر آن کشتی گیرند و این از آن جهت (است) که بر زمین پا قایم شود و بر چرم البته می لغزد و از پیش میرود و حریف را بر نطعی زود از پا درمی آورند. (آنندراج نقل از قول میرزا صادق علی خان)، پوستی که زیر پای اسب خاصۀ سواری پادشاهان گسترند از جهت امتیاز آن از اسبان دیگر. (آنندراج از مصطلاحات الشعراء) :
شاید که بهر جلوۀ شبرنگش آسمان
گسترده است نطعی گوهرفشان برف.
سعیدای اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ عی ی)
استوار، گویند: هو موعی الرسغ، ای موثقه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). استوار. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
خبردهنده، (منتهی الارب) (آنندراج)، خبر مرگ کسی را دهنده، (ناظم الاطباء)، آنکه خبر مرگ می آورد، (از اقرب الموارد)، ناقل خبر مرگ، آنکه خبر مرگ کسی را آرد ج، نعاء: و هرکجا داعی ناعی و رفیقی رقیقی شده، (جهانگشای جوینی)، گوش ها در آن غوغا از ناله و فریاد و نوحه و بیدادقاری و باکی و ناعی و شاکی موقور، (ترجمه تاریخ یمینی ص 451)، مشیع، (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
در تداول عامه، اولین عید پس از مرگ یکی از خانواده. عید اول خاندانی عزادار. (یادداشت مؤلف). رجوع به عید اول شود
لغت نامه دهخدا
(نَ عی یَ)
نوعی. منسوب به نوع. مربوط به نوع
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
نوی. نویی. رجوع به نوی شود
لغت نامه دهخدا
(نَ خَ)
علقمه بن قیس بن عبدالله بن مالک، مکنی به ابوشبل. فقیه تابعی و محدث و از اصحاب امیرالمؤمنین علی است. وی به سال 62 هجری قمری در کوفه درگذشت. (از ریحانهالادب ج 4 ص 181 از کنی و القاب قمی ج 3 ص 203) (لغات تاریخیه و جغرافیه ج 7 ص 78). تابعی محدث به شخصیتی اطلاق می شود که هم در طبقه تابعین قرار می گیرد و هم به روایت حدیث مشغول بوده است. این افراد نقش بی بدیلی در حفظ سنت اسلامی دارند، چرا که مستقیماً از صحابه، حدیث آموخته اند. محدثان تابعی همچون سعید بن مسیب و عکرمه از برجسته ترین راویان تاریخ اسلام هستند که روایت های آنان در معتبرترین منابع حدیثی ثبت شده است.
اسود بن یزید. از اکابر زهاد و فقهای عامه است و به روایت ابن ابی الحدید وی در آخر عمر از محبت حضرت امیرالمؤمنین علی منحرف گشت و به سال 74 یا 75 هجری قمری درگذشت. (از ریحانهالادب از لغات تاریخیه و جغرافیه ج 7 ص 78 و کتب رجال)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوعا
تصویر نوعا
بیشتر اوقات، بطور معمول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوری
تصویر نوری
شیدی یک کولی یک دوره گرد
فرهنگ لغت هوشیار
اهل نوبه از مردم نوبه: مجاهد میگوید که لقمان بنده ای بود نوبی گوشهایش سوراخ کرده
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده چرم تنبان، تنبان چرمی چرمینه منسوب به نطع، چرمی که مدتها آنرا در روغن کنجد خیسانیده باشند و از آن تنبان سازند، تنبان چرمی که استاد کشتی گیر پوشد، پوستی که زیر پای اسب خاصه سواری پادشاهان گسترند: شاید که بهر جلوه شب رنگش آسمان گسترده است نطعی گوهر فشان برف. (سعید اشرف. بها. فرنظا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزوعی
تصویر نزوعی
نزوعی در فارسی آرزویی خواهانی خواهندگی منسوب به نزوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخعی
تصویر نخعی
منسوب بقبیله نخع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناعی
تصویر ناعی
خبر دهنده، ناقل خبر مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوعی
تصویر جوعی
شکمباره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنوعی
تصویر بنوعی
بطریقی بنحوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوعید
تصویر نوعید
اولین عید پس از مرگ یکی از خانواده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناعی
تصویر ناعی
آن که خبر مرگ کسی را آورده، خبر مرگ دهنده، خبر بد دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوعا
تصویر نوعا
بیشتر، هماره
فرهنگ واژه فارسی سره