جدول جو
جدول جو

معنی نوراه - جستجوی لغت در جدول جو

نوراه
(نَ / نُو)
نوره . نوپا. بچۀ انسان یا حیوانی دیگر که تازه به راه افتاده است. (یادداشت مؤلف) ، نوزین. (یادداشت مؤلف). کره اسب که تازه زین بر آن نهاده اند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوریه
تصویر نوریه
(دخترانه)
منسوب به نور، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوران
تصویر نوران
(دخترانه)
نور (عربی) + ان (فارسی) ،مرکب از نور (روشنایی) + ان (پسوند اتصاف)، نام روستایی در نزدیکی اردبیل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوراهان
تصویر نوراهان
(پسرانه)
نورهان، تحفه، سوغات، ارمغان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نورا
تصویر نورا
(دخترانه)
نور (عربی) + ا (فارسی)، مؤنث انور درخشان، تابان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نورده
تصویر نورده
نوردیده، پیموده، پیچیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوره
تصویر نوره
مخلوط آهک و زرنیخ که برای ازالۀ موی بدن به کار می برند، واجبی
فرهنگ فارسی عمید
(نَ هِنْ)
جمع واژۀ ناهیه. رجوع به ناهیه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
چیزی است که برای دور کردن مو از بدن به کار برند، و آن آهک و زرنیخ به هم ساییده است. (از غیاث اللغات). حلاق الشعر. (برهان قاطع). آهک. (جهانگیری). نوره را از آن جهت نوره گویند که اندام را روشن و سفید و تازه کند. (از ترجمه صیدنه). موی بر. مرکّبی که از آهک و زرنیخ و خاکستر و امثال آن کنند و به طلاء آن موی از تن بشود، فارسی آن آهک است. (بحر الجواهر از یادداشت مؤلف). واجبی. طین. حنازرد. (یادداشت مؤلف). تنویر. دارو، نشان ستور، قطران، زن نیک جادوگر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو رَ / رِ)
چوبی که سقف خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع) (آنندراج). تیری بود که سقف خانه را بدان بپوشند. (جهانگیری). چوب خرمن کوب. طربیل. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). معرب آن نورج است. (از تاج العروس). رجوع به نورج شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو رَهْ)
نوراه. نوپا. کره اسب نوزین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
واحد نور است. رجوع به نور شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ رَ)
نور. رجوع به نور شود
لغت نامه دهخدا
(نورْ)
دهی است از دهستان حسن آباد بخش حومه شهرستان سنندج، در 10 هزارگزی مغرب سنندج و 8 هزارگزی جنوب جادۀ سنندج به مریوان در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 1250 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات و لبنیات و میوه های صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رُلْلاه)
رازی (امیر...)، متخلص به نور. از شاعران قرن دهم هجری است. وی در عهد شاه طهماسب می زیست و متولی مزار حضرت عبدالعظیم در شهرری بود. او راست:
دست رقیب داشت به دست آن نگار مست
خندان ز من گذشت و مرا گریه داد دست.
(از صبح گلشن ص 558) (تحفۀ سامی ص 41) (قاموس الاعلام ج 6 ص 4606).
و رجوع به هفت اقلیم (اقلیم چهارم، ری) شود
لغت نامه دهخدا
(ری یَ)
پیروان ابوالحسین یا ابوالحسن نوری، از مشایخ صوفیان متقدم. رجوع به نوری (احمد بن محمد) و نیز رجوع به ابوالحسن نوری و نوریان شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
داماد. (ناظم الاطباء). نوداماد. تازه داماد: عجاهن، دوست نوشاه تا که با زن خود خلوت نکرده باشد. (یادداشت مؤلف از منتهی الارب) ، شاه جوان و کم تجربه (؟). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُوْ وا رَ)
شکوفه یا شکوفۀ سپید. (منتهی الارب). واحد نوّار است. (از اقرب الموارد). رجوع به نوّار شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دوراهی. نقطه ای که از آن دو راه منشعب می شود مانند دو راه اصفهان، دو راه یزد، دو راه خمین و جز آنها که عموماً نام محلی سر راه می باشند. (یادداشت مؤلف) :
ای بر سر دوراه نشسته درین رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام.
ناصرخسرو.
رجوع به دوراهه و دوراهی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ مَ)
اختلاف در آمدن ورفتن. (از منتهی الارب). اختلاف در پیش آمدن و پس رفتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نمیمه. اختلاف و تردد در کلام و سخن، به غمازی تک ودو کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
کوتاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد کوتاه قد. (از متن اللغه). قصیر. (اقرب الموارد). ج، نواتی
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان زاوۀ بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 425 شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان ایردموسی از بخش مرکزی شهرستان اردبیل، در 9 هزارگزی جنوب اردبیل و 4 هزارگزی جادۀ اردبیل به تبریز، در منطقۀ کوهستانی و معتدل هوائی واقع است و 638 تن سکنه دارد، آبش از رود خانه آغ امام، محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی است از دهستان آبسرده از بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد، در 18 هزارگزی شمال چقلوندی و 9 هزارگزی مغرب جادۀ چقلوندی به بروجرد، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمۀ سراب، محصولش غلات و صیفی و لبنیات و پشم، شغل مردمش زراعت و گله داری و پلاس بافی و فرش بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رَ آ زْ / زِ)
نوردهنده. نوربخش:
ای نورده ستارۀ من
خشنودی توست چارۀ من.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ چَ مَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش طرقبۀ شهرستان مشهد، در 6 هزارگزی شمال شرقی طرقبه و 3 هزارگزی شمال راه مشهد به طرقبه، در دامنۀ معتدل هوائی واقع است و 190 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن، شغل مردمش زراعت و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نوره در فارسی اژه، نشان ستور، جادوگر: زن مخلوطی است از آهک و زرنیخ که برای ستردن موی بدن بکار رود: واجبی دارو تنویر
فرهنگ لغت هوشیار
پیچیده شده نوردیده، تنه پیراهن: و اصل او از کف باشدو آن منع بودو از اینجا نورده پیراهن کفه گویند، پیراهن، قباله سجل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواره
تصویر نواره
شید افکن
فرهنگ لغت هوشیار
نوراهان خواه ره آورد خواه آنکه نوراهان خواهد: صبح آمده زرین سلب نوروز نوراهان طلب زهره شکاف افتاده شباز زهره صفراریخته. (خاقانی. عبد. 387) (پیش آمده عرش نورهان خواه نقد دو جهانش داده در راه) (خاقانی رشیدی: نورهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوراهان
تصویر نوراهان
تحفه هدیه پیشکش ارمغان، مژدگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوره
تصویر نوره
((رِ))
واجبی، مخلوطی از زرنیخ و آهک که برای زدودن موهای بدن به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نورده
تصویر نورده
((نَ وَ دِ))
قباله، طومار پیچیده شده، پیراهن
فرهنگ فارسی معین
آهک زرنیخ، واجبی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ترکیبی ازآهک و زرنیخ برای ستردن موی بدن
فرهنگ گویش مازندرانی