جدول جو
جدول جو

معنی نودله - جستجوی لغت در جدول جو

نودله
(فَ مَ)
مضطرب و لرزان شدن از غایت پیری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، فروهشته گردیدن هر دو خصیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه). و نعت از آن منودل است. (منتهی الارب) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوده
تصویر نوده
نواده، نوه، فرزند زاده، برای مثال ای سر آزادگان و تاج بزرگان / شمع جهان و چراغ دوده و نوده (دقیقی - ۱۰۵)، نودره، فرزند عزیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواله
تصویر نواله
گلولۀ خمیر، تکه ای از خمیر آرد گندم که گلوله کنند و به شتر بدهند، لقمه و توشه و مقداری از خوراک که برای کسی کنار بگذارند
فرهنگ فارسی عمید
(نَ دَ)
پستان. (منتهی الارب) (آنندراج). ثدی. (از اقرب الموارد) (متن اللغه). تثنیۀ آن نودلان است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ دِهْ)
دهی از دهستان مصعبی بخش حومه شهرستان فردوس، در 26 هزارگزی مشرق فردوس و 3 هزارگزی راه نوغاب به فردوس، در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 282 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه و زعفران و میوه ها و ابریشم و زیره، شغل مردمش زراعت و قالیچه بافی است. مزارع نوده بالا، نوده پائین، محترم آباد، حاجی سلمانی، کوک آبادجزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
ده کوچکی است از دهستان چناران بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 424 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ دَ / دِ)
نبیره. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرزند فرزند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). فرزندزاده. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نواسه. (اوبهی). فرزند. (رشیدی). صورتی است از نواده، فرزند عزیز. (رشیدی) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرزندی سخت گرامی. (فرهنگ اسدی نخجوانی) ، به گمان من به معنی خاندان و مانندآن چیزی است در این بیت دقیقی که در فرهنگ اسدی شاهد برای معنی فرزندی سخت گرامی آمده است:
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده.
(از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
دهش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) انعام. عطیه. (ناظم الاطباء). نیل. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، بوسه. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
به معنی کلام است مطلقاً اعم از آنکه کلام خالق باشد یا مخلوق و به معنی قول هم آمده است در برابر فعل. (برهان قاطع). از دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 و نیز رجوع به آنندراج و انجمن آرا و حاشیۀ برهان قاطع چ معین شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهش. عطیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انعام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ لَ)
نمکدان. (مهذب الاسماء). نمکزار و شورستان یانمکدان. (منتهی الارب). مملحه. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، چیزی است از پشم که زنان عرب بر آن خمیر سازند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به نوفلیه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ / لِ)
لقمه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زماورد. (مهذب الاسماء) (دهار). زله. (زمخشری). بزماورد. میسر. تکه. توشه. (یادداشت مؤلف). لقمۀ خوراکی برای گذاشتن در دهان. (فرهنگ فارسی معین) : ندیمان را بخواند امیر و شراب ومطربان خواست و این اعیان را به شراب بازگرفت و طبق های نواله و سنبوسه روان شد. (تاریخ بیهقی ص 282).
از دست تو خوش نایدم نواله
زیرا که نواله ت پراستخوان است.
ناصرخسرو.
پیر جهان بدسگال توست سوی او
منگر و مستان ز بدسگال نواله.
ناصرخسرو.
شیعیان مر ناصبی را از سؤال مشکلات
راست همچون در نواله استخوانند ای رسول.
ناصرخسرو.
رمضان آمد و هر روزه گشا را گه شام
به یکی دست نواله ست و دگر دست فقاع.
سوزنی.
هرگه که دهیش یک نواله
درحال دو گربه برگماری.
عمادی شهریاری.
کآن خوشترین نواله که از دست او خوری
لوزینه ای است خردۀ الماس درمیان.
خاقانی.
سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست
زو به نواله ای دهن ناشتای خاک.
خاقانی.
تا همایم خوانده ای در کام دل
هرنواله استخوان می آیدم.
خاقانی.
بر در این دکان قصابی
بی جگر کم نواله ای یابی.
نظامی.
از تلخ گواری نواله م
در نای گلو شکست ناله میلادی
نظامی.
گر فوت شود یکی نواله
بر چرخ رسد نفیر و ناله.
نظامی.
، مقداری از خوراک که نگاه می دارند برای کسی که غایب باشد و یا کنار می گذارند برای مهمانی که بی خبر برسد. (ناظم الاطباء). مقداری خوراک که به کسی اختصاص دهند. قسمت. سهم غذا:
باغ ارچه ز بلبلان پرآب است
انجیر نوالۀ غراب است.
نظامی.
بر آستان میکده خون می خورم مدام
روزی ّ ما ز خوان قدر این نواله بود.
حافظ.
، نعمت. فراخی و نعمت. (یادداشت مؤلف) :
به نواله هزار محرم هست
به گه ناله نیم محرم نیست.
خاقانی.
، گلولۀ خمیر که از آرد جو کنند و ساربانان به گلوی شتر افکنند تا ببلعد، هر یکی چند اناری و بهی. (یادداشت مؤلف). آرد مخصوص تمیزکردۀ گلوله ساخته که به شتر دهند. گلولۀ خمیر. (فرهنگ فارسی معین) ، ظرف غذاخوری، خوراک توپ، یعنی کیسۀ باروت داری که در توپ می نهند، هر چیزی که به خانه برای مهمانداری می برند، کسی که گوش می دهد و می شنود (؟). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو دَ رَ / رِ)
فرزند عزیز. (جهانگیری). فرزند عزیز و گرامی. (برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
نودرمنش سکندر ثانی که در جهان
چون او نزاد مادر ایام نودره.
شمس فخری.
درست آن نوده است. رجوع به حاشیۀ برهان قاطع چ معین و فرهنگ رشیدی و نیز رجوع به نوده شود، شجاع و بهادر و جنگجو، طریقه دوختن و حاشیۀ دوخته شده بر جامه (؟). (ناظم الاطباء) ، به روی هم تاشده و به هم چسبیده شده و چین خورده (؟). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان اورامان لهون از بخش پاوۀ شهرستان سنندج، در 47 هزارگزی مشرق راه پاوه به نوسود، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 2288 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات و توتون و میوه های تابستانی، شغل مردمش زراعت و گله داری و باغبانی و کرایه کشی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دُ / دِ لَ / لِ)
دودانه. (جهانگیری) (از برهان). دودداله. دوداله. بازی الک دولک و پله چوب. (از ناظم الاطباء). قله. مقلاه. الک دولک. الک جنبش. کال چنبه. جفته. پله چوب. قلا و مقلا. (یادداشت مؤلف). رجوع به الک دولک شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دِ لَ / لِ)
متردد و مشکوک و بی ثبات و کسی که در کارها همیشه شک می آورد و هرگز از روی یقین کاری نمی کند. (ناظم الاطباء). کنایه است از متردد. به عکس یکدله. (انجمن آرا). دودل. مردد. مذبذب. مریب. مرتاب. شاک. مضطرب. باتردد. باتردید. (یادداشت مؤلف). متردد. (غیاث). تداول، دودله و مضطرب شدن: عزهل. عزهل، مرد دودله و مضطرب. (منتهی الارب). مشترک، مرد دودله. (منتهی الارب).
- دودله شدگی، تردید و بی ثباتی و بی قراری و نامعینی و ناپایداری. (ناظم الاطباء).
- دودله شدن، دودل شدن. متردد گردیدن. مردد شدن. به شک افتادن. به تردید گرفتار شدن. مضطرب شدن. تلجلج. (یادداشت مؤلف). تعمه. تردد. تصفق. عمه. عموه. عمهان. عموهه. عموهیه. تعامه. تعلعل. تکرر: تمرغ، دودله شدن در کاری. تهته، دودله شدن در باطل. (منتهی الارب).
، کسی که هرلحظه دارای کیش و اعتقادی است. (ناظم الاطباء) ، منافق. (غیاث) : رجل مذبذب، مرد دودله. (منتهی الارب) ، بی خیال و بی فکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درازشدن بروت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
شهری در اسپانیا است که بر کنار رود ابر واقع است و 13700 تن سکنه دارد. محصول آنجا چوب و قند است. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ لَ)
پشته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو دَ / دِ)
کرۀ هوا را گویند که از جملۀ چهار عنصر است. (برهان قاطع) (آنندراج). اتمسفر. (ناظم الاطباء). برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است. با فرنودسار مقایسه شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حودله
تصویر حودله
پشته
فرهنگ لغت هوشیار
نواده، فرزند (گرامی) : ای سر آزادگان و تاج بزرگان شمع جهان و چراغ دوده و نوده. (دقیقی. لفااق. 476)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوفله
تصویر نوفله
مونث نوفل - و نمکدان شورستان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته نواله خوراک مهمان لقمه خوراکی برای گذاشتن در دهان: از دست تو خوش نایدم نواله زیرا که نواله ت پر استخوان است. (ناصرخسرو. 71)، مقداری خوراک که بکسی اختصاص دهند، آرد مخصوص تمیز کرده گلوله ساخته که به شتر دهند، گلوله خمیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواله
تصویر نواله
((نَ لِ))
گلوله خمیر، مقداری از خوراک که برای کسی کنار گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوده
تصویر نوده
((نَ دَ یا دِ))
نبیره، فرزندزاده
فرهنگ فارسی معین
روزی، طعمه، لقمه، وظیفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوکاسه، کسی که تازه تشکیل زندگی داده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
یک دسته گندم
فرهنگ گویش مازندرانی
مزرعه ای در غرب آبادی بالا جاده کردکوی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان کجرستاق نوشهر، از توابع دهستان علی آباد.، از روستاهای علی آباد کتول، از توابع دهستان چهاردانگه هزارجریب
فرهنگ گویش مازندرانی