جدول جو
جدول جو

معنی نوباوه - جستجوی لغت در جدول جو

نوباوه
(دخترانه)
کودک یا نوجوان، میوه ای که تازه رسیده باشد، میوه تازه و نورس
تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
فرهنگ نامهای ایرانی
نوباوه
کودک، فرزند، نورسیده، نوپدید آمده، میوۀ تازه و نورس
تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
فرهنگ فارسی عمید
نوباوه
(نَ / نُو وَ / وِ)
باکوره. (مهذب الاسماء) (برهان قاطع) (اوبهی). هر چیز نوآمده عموماً و میوۀ نورسیده خصوصاً. (رشیدی). میوۀ نورسیده. (فرهنگ اسدی). هر چیز نودرآمده عموماً و میوۀ نورسیده و پیشرس خصوصاً. (برهان قاطع). بر نو یعنی میوه و هرچه رسته شود و نورسیده شود. (اوبهی). میوه ای که اول رسیده باشد. میوۀ تازه و نورسیده. به معنی مطلق تازه نیز می آید. (از غیاث اللغات). ناوباوه. (زمخشری). نوبر. (جهانگیری). نوآورده. نورس. تازه رس. پیش رس. هر چیز طرفه و بدیع و کمیاب:
عید است و مهرگان و به عید و به مهرگان
نوباوه ای بود می سوری ز دست یار.
فرخی.
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامۀ او خلیفۀ بغداد.
فرخی.
ماهی به پیش روی و جهانی به زیر پای
نوباوه ای به دست و می لعل بر دهان.
فرخی.
(بوسهل) گفت نوباوه آورده اند از آن بخوریم، همگان گفتند خوریم، گفت بیارید آن طبق، آوردند. (تاریخ بیهقی ص 185).
میوۀ نوباوه نترسد ز چوب
مرده دل آزرده نگردد ز کوب.
ناصرخسرو.
وی را عادت بودی کی هرگاه اندر مدینه نوباوه ای آوردندی پیش رسول آوردی. (کیمیای سعادت).
ای مخترع ستیزه رائی
نوباوۀ باغ بی وفائی.
سنائی (از جهانگیری).
برزگری او را خیاری نوباوه آورد. (اسرار التوحید ص 62).
جانا خوش است تحفۀ باغ جهان ولیک
نوباوۀ جمال تو را آب دیگر است.
سیدحسن غزنوی.
عزیز باشد نوباوه هر کجا که رسد.
جمال الدین.
رعیت بدین نوباوۀ رحمت استدلال کردند که از ظلمه انتصار خواهند فرمود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 29).
دو نوباوه هم تود وهم برگ تود
ز حلوا و ابریشم آورده سود.
نظامی.
نوباوۀ باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب.
نظامی.
درخت قد صنوبرخرام انسان را
مدام رونق نوباوۀ جوانی نیست.
سعدی.
تبرک و پیشکش و نوباوه و تحفه که پیش سلطان برند، مروت آن است که به رغبت قبول کند. (مجالس سعدی).
تو نوباوۀ بوستان منی
غذای دل و قوت جان منی.
خواجو.
ما گلبن نوباوۀ عشقیم و نباشد
جز نالۀ بلبل گل روی سبد ما.
فیاض (از آنندراج).
، تحفه. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، آنچه که باغبانان از گل و میوه و تره ها سبدی به طرز مطبوع به هم چیده به خدمت ملوک و امرا برند. (غیاث اللغات). رجوع به معانی قبلی شود، هر چیز که دیدنش چشم را خوش آید و پسند طبیعت باشد. طرفه. (از برهان قاطع). رجوع به معانی قبلی شود، کودک. طفل. (فرهنگ فارسی معین). تازه جوان:
بعد چندین سال ایمان درست
این چنین نوباوه رویش بازشست.
عطار
لغت نامه دهخدا
نوباوه
میوه نو رسیده، بمعنی کودک هم گویند
تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
فرهنگ لغت هوشیار
نوباوه
((نُ وِ))
نو پدید آمده، نو رسیده، کودک، نوزاد، جمع نوباوگان
تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
فرهنگ فارسی معین
نوباوه
جدید
تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
فرهنگ واژه فارسی سره
نوباوه
اندک سال، بچه، خردسال، صغیر، طفل، کم سال، کم سن، کودک، نابالغ، نارسیده، نوبر، نوجوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوشابه
تصویر نوشابه
(دخترانه)
آب گوارا، نام پادشاهی در سرزمین بردع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوباره
تصویر گوباره
گلۀ گاو، گواره، گاواره، کوپاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوباره
تصویر دوباره
دو دفعه، دو مرتبه، مکرر، کاری که برای بار دوم صورت گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناباور
تصویر ناباور
آنکه سخنی را باور نکند، آنچه درخور باور کردن نباشد، غیر قابل قبول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوشابه
تصویر نوشابه
نوعی نوشیدنی شیرین و گازدار، آب گوارا، شربت
نوشابۀ الکلی: مشروب الکلی، عرق
فرهنگ فارسی عمید
(دُ لَ / لِ)
دارای دوبال، هواپیما که دوبال دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ / مِ)
دوبرجی. کبوتری که دریک برج قرار نگیرد. (آنندراج). دوبرجه:
جایی نمی روم ز در و بام این حرم
نی زآن کبوتران دورنگ دوبامه ام.
سنجر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
سودابه است که زن کیکاوس باشد (برهان) : و دختر شاه هاماوران سوداوه کاوس را خدمت همی کرد. (مجمل التواریخ و القصص ص 46). رجوع به سودابه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
میش. ج، طوبالات (و لایقال للکبش طوبال). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
بز نر. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان الموت بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ / رِ)
کرت ثانی. کرت دیگر. باز. مره اخری. بار دیگر. دیگر بار. دومرتبه. کرت دوم. مقابل یکباره. نیز. ایضاً. دگربار. مجدداً. از نو. دیگر باره. دفعۀ دوم. از سر. (یادداشت مؤلف). مکرر، چون حیات دوباره و عمر دوباره. (آنندراج). دودفعه و مکرر. (ناظم الاطباء) : اعاده، دوباره گفتن (سخن را) . (منتهی الارب).
پس مرا خون دوباره می ریزی
من به خونابه باز می غلطم.
خاقانی.
مطربی دور از این خجسته سرای
کس ندیدش دوباره در یک جای.
سعدی (گلستان).
- امثال:
دوباره نیست کس را زندگانی. (از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند).
- حیات یا عمر دوباره، زندگی مکرر. حیات از نو. (از آنندراج) :
خونریزبی دیت مشمر بادیه که هست
عمر دوباره در سفر روح پرورش.
خاقانی.
از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت
از آفتاب صبح حیات دوباره یافت.
صائب (از آنندراج).
از هستی دوروزه به تنگ اند عارفان
تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
عمر دوباره نداده اند کسی را. (امثال و حکم دهخدا).
خدا کی می دهد عمر دوباره.
(امثال و حکم دهخدا).
- دوباره شدن، تکرار گردیدن. مکرر شدن:
شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود
چو صبر گردد تلخ از چه خوش بود چو شکر.
فرخی.
- دوباره کردن، از سر گرفتن:
اگر به روی تو باردگر نظاره کنم
چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم.
صائب (از آنندراج).
، دونوبت. دوبار. یک بار به اضافۀ بار دیگر:
بفرمود پس گیو را شهریار
دوباره ز لشکر گزین کن هزار.
فردوسی.
، مضاعف و دوچندان. (ناظم الاطباء). ضعف. (یادداشت مؤلف) :
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی.
منوچهری.
، ثانیاً. (یادداشت مؤلف)، دوبارتقطیرشده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
موضعی است در طایف. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نِ وَ)
پیغمبری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نبوت. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اسم است از نبوّه. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(با وَ / وِ)
باکوره. نوباوه. نوآورده. میوۀ نو. (یادداشت مؤلف). رجوع به نوباوه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو رَ / رِ)
نوبر. نخستین بار. (ناظم الاطباء). رجوع به نوبارو نوبر و نیز رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 396 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوباره
تصویر دوباره
باز، ایضاً، دگربار
فرهنگ لغت هوشیار
آب گوارا، آب حیات، مشروب. یا نوشابه الکلی. مشروبی که در آن الکل نباشد، توضیح غالبا بمشروب الکلی مانند شراب و عرق اطلاق شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوباوه
تصویر ناوباوه
میوه نونوباوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوزاده
تصویر نوزاده
کودکی که تازه بدنیا آمده تازه زاییده شده:جمع نوزادگان: (دوش ز نوازدگان مجلس نو ساخت باغ مجلسشان آب زد ابریسیم مذاب) (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوبرانه
تصویر نوبرانه
میوه تازه رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که لایق قبول واعتماد نباشد غیرقابل قبول: بلی هرچه ناباورش یافتم زتمکین او روی برتافتم. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
گله گاو و گاومیش: وای از آن آوا که گر گو پاره آنجا بگذرد بفکند نازاده بچه باز گیرد زاده شیر. (منجیک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوباله
تصویر دوباله
دارای دو بال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشابه
تصویر نوشابه
((بِ))
آب حیات، مشروب الکلی، آب گوارا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوشابه
تصویر نوشابه
شربت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اوباره
تصویر اوباره
آناکوندا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ناباور
تصویر ناباور
بی اعتقاد
فرهنگ واژه فارسی سره