جدول جو
جدول جو

معنی نوب - جستجوی لغت در جدول جو

نوب
نحل، زنبور عسل، واحد آن نائب است، (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)، گروهی از سیاهان، نوبه، واحد آن نوبی است، (از منتهی الارب)، جیلی از مردم سودان، (از متن اللغه)، رجوع به نوبه شود
لغت نامه دهخدا
نوب
نزدیکی، جمع نائب است، توانائی، قوت
تصویری از نوب
تصویر نوب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
(دخترانه)
کودک یا نوجوان، میوه ای که تازه رسیده باشد، میوه تازه و نورس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوبر
تصویر نوبر
(دخترانه)
تر و تازه و جدید، شاداب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوبهار
تصویر نوبهار
(دخترانه)
معشوق، زن زیبارو، آغاز فصل بهار، فصل بهار، نام آتشکده ای در بلخ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منوب
تصویر منوب
کسی که دیگری در امری نیابت و جانشینی او را عهده دار شده، منوب عنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جنوب
تصویر جنوب
مقابل شمال، در علم جغرافیا یکی از چهار جهت اصلی برابر با طرف دست راست کسی که رو به مشرق ایستاده باشد، کنایه از شهرها و سرزمین های واقع در جنوب کشور، مقابل شمال، بادی که از سمت جنوب می وزد
فرهنگ فارسی عمید
(زِ نُبْ)
ملکۀ سوریه (پالمیر) و همسر اذینه امیر عرب که بر سوریه و قسمت عمده ایالات رومی آسیای قدامی تسلط داشت و از طرف قیصر روم به لقب امپراتوری نائل شده بود. زنوب یا زنوبی یا زنوبیا یا بث زبینه، پس از قتل شوی خود به اتفاق پسرش زمام حکومت را بدست گرفت و در دوران حکومت کوتاهش پالمیر مرکز شرق شد. و در سال 273 میلادی درجنگ با رومیان شکست خورد و اسیر گردید. رجوع به ایران در زمان ساسانیان و یشتها ج 1 ص 412 و لاروس شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سنب، اسب بسیاررو و تیزقدم. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به لغت رومی نام درختی است در کوههای روم که قطران را از بیخ آن گیرند و آن را به عربی صنوبر صغیر خوانند، چه مانند صنوبر است لیکن کوچکتر از آن باشد. (برهان) (آنندراج). قسمی از درخت صنوبر. (ناظم الاطباء). رجوع به لکلرک ج 1 ص 320 و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَنْ نو)
نوعی از درخت بزرگ در روم که قطران را از بیخ آن گیرند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
اسب درازدم بسیارموی. سطبردم. سطبردنبال. درازدم. که دم پرموی و سطبر دارد. فرس ذنوب، اسپ خوش دم، روز بسیارشرّ، دلو، یا دلو پرآب، یا دلوی که در آن آب باشد یا دلوی که آبش قریب پری آن بود، دلو بزرگ، دلو یک گوشه. دلو یک دسته. غرب. سجل، بهره. بهر. حظّ. نصیب. حصّه. بخش. ج، اذنبه، ذنائب، ذناب، گوشت پشت. گوشت پشت مردم. یا گوشت سرین و گوشت سرسرین و آن دواست، گور. قبر، نیاوه
لغت نامه دهخدا
(سَ)
رجل سنوب، مرد خشمگین و مرد دروغگوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
جمع واژۀ ذنب. گناهان. غفارالذنوب، بخشندۀ گناهان. یکی از اسماء صفات خدای تعالی. جج، ذنوبات
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عنبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عنبه شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
دلو پر
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
جایگاهی است در شعر عبید بن الأبرص و جز آن. و درمعجم البلدان آمده است. نام موضعی است. عبید گوید:
اقفر من اهله ملحوب
فالقطبیات فالذّنوب.
و بشر بن ابی خازم گوید:
ای المنازل بعد الحی ّ تعترف
أم هل صباک و قد حکمت مطرّف
کانها بعد عهدالعاهدین بها
بین الذنوب و حزمی واهب صحف.
(معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نیابت کرده شده. (غیاث) (آنندراج) :
نفاذ حکمتش از فرمان منوب نافذتر گشت. (جهانگشای جوینی). رئیس مظفر که حاکم دامغان بود منوب خویش امر داد حبشی را بر آن داشت که... (جهانگشای جوینی).
نی غلط گفتم که نایب یا منوب
گر دو پنداری قبیح آید نه خوب.
مولوی.
رجوع به منوب عنه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شهرکی است خرم و آبادان (به خوزستان) با نعمت بسیار و کشت و برز. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(عُنْ نَ)
نام یک وادی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منوب
تصویر منوب
جانشین پیره نوپان کسی که در کاری نایب و جانشین دیگری شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنوب
تصویر قنوب
جمع قنب، غنچه ها نیام های شکوفه خوررفت فرورفتن خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنوب
تصویر سنوب
جمع سنب، اسپان تیز رو نوندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنوب
تصویر تنوب
ترازک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از چهار جهت اصلی در برابر شمال از دست راست وزیدن باد از دست راست وزیدن باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذنوب
تصویر ذنوب
گناهان، یکی از اسما صفات خدایتعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منوب
تصویر منوب
((مَ))
کسی که در کاری نایب و جانشین دیگری شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذنوب
تصویر ذنوب
((ذُ))
جمع ذنب، گناها، جرم ها، خطاها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جنوب
تصویر جنوب
جمع جنب، پهلوها، کنارها، جهت ها و نواحی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جنوب
تصویر جنوب
((جَ یا جُ))
یکی از چهار جهت اصلی که مقابل شمال است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جنوب
تصویر جنوب
نیمروز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نوبنیاد
تصویر نوبنیاد
اخیرالتأسیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
جدید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نوبت
تصویر نوبت
پستا
فرهنگ واژه فارسی سره
قبله، نیمروز، جهات، نواحی، پهلوها، کنارها
متضاد: شمال
فرهنگ واژه مترادف متضاد