نوشتن. (برهان قاطع) تحریر کردن. نگاریدن: تا آنگاه که مضربان و حاسدان دل آن خداوند را بر ما درشت کردند و تضریب ها نگاشتند. (تاریخ بیهقی ص 214). چون کتاب اﷲ به سرخ و زردمی شاید نگاشت گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بی گمان. خاقانی. و دبیری... با کاغذ و قرصی مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 7). ، رسم کردن. ترسیم کردن. (یادداشت مؤلف) : و آنچ هست از شهرها آن است که ما بر صورت [یعنی اطلس جغرافیا] بنگاشتیم. (حدود العالم از یادداشت مؤلف). گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی. خاقانی. یا بی قلم دو نون مربع نگاشته اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش. خاقانی. رجوع به شواهد ذیل معنی بعد شود، نقاشی کردن. (برهان قاطع). نقش کردن. (یادداشت مؤلف). تصویر کردن. کشیدن صورت چیزی یا کسی را: به قرطاس بر پیل بنگاشتند به چشم جهاندار بگذاشتند. فردوسی. چنو سوار نداند نگاشتن به قلم اگرچه باشد صورتگری بدیعنگار. فرخی. روز میدان گر تو را نقاش چین بیند به رزم خیره گردد شیر بنگارد همی جای سوار. فرخی. نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می تمثالهای عزه و تصویرهای می. منوچهری. ای نه به خامه نگاشته چو تو مانی وی نه به رنده گذارده چو تو آزر. مسعودسعد. بر نقرۀ خام تو بتا خامۀ خوبی بنگاشته از غالیه دو خط معما. مسعودسعد. پیراهن او [آزرمی دخت در کتاب صورالملوک] سرخ نگاشته است. (مجمل التواریخ). وصلی که در اندیشه نیارم پنداشت نقشی است که آسمان هنوزش ننگاشت. خاقانی. چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند با صورت صلیب بر ایوان قیصرش. خاقانی. توقع از ایام ایشان داشتن به لمع سراب مغرور شدن است و نقش بر صفحۀ آب نگاشتن. (ترجمه تاریخ یمینی ص 218). تو را سهمگین مرد پنداشتند به گرمابه در زشت بنگاشتند. سعدی. ، نقش و نگار کردن. (برهان قاطع) : رویم به گل و به مشک بنگاشت چون دید که ف تنه نگارم. ناصرخسرو. ، ترصیع کردن: دوصد کنگره گردش افراشته به یاقوت و در پاک بنگاشته. اسدی. ، نقر کردن. (یادداشت مؤلف) : مردمان بخرد اندر هر زمان راه دانش را به صد گونه زبان گرد کردند و گرامی داشتند تا به سنگ اندر همی بنگاشتند. رودکی. و به نزدیک بشاور کوهی است که بر آن صورت هر ملکی و موبدی و مرزبانی که پیش از وی بوده است، نگاشته است. (حدود العالم). نخست آزرم آن کرسی نگه داشت بر آن تمثالهای نغز بنگاشت. نظامی. ، ضرب کردن بر سکه: به وقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکر ملک نگاشتندی از یک سوی ملک بر تخت نشسته و نیزه بر دست... (ترجمه طبری بلعمی)، ساختن. (از برهان قاطع، ذیل نگاشت). صورت بخشیدن. آفریدن. نگاریدن: او را گفت [خدا] یا ارمیا من پیش از آنکه تو را آفریدم تو را برگزیدم و پیش از آنکه تو را نگاشتم تو را پاکیزه کردم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). بر وجود خویش که عالمی صغری است اندیشه گماشت که این را که نگاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 1). خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت سلاله ای چو تو دیگر نیافرید زطین. سعدی. سزد که روی اطاعت نهند بر درحکمش مصوری که درون رحم نگاشت جنین را. سعدی
نوشتن. (برهان قاطع) تحریر کردن. نگاریدن: تا آنگاه که مضربان و حاسدان دل آن خداوند را بر ما درشت کردند و تضریب ها نگاشتند. (تاریخ بیهقی ص 214). چون کتاب اﷲ به سرخ و زردمی شاید نگاشت گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بی گمان. خاقانی. و دبیری... با کاغذ و قرصی مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 7). ، رسم کردن. ترسیم کردن. (یادداشت مؤلف) : و آنچ هست از شهرها آن است که ما بر صورت [یعنی اطلس جغرافیا] بنگاشتیم. (حدود العالم از یادداشت مؤلف). گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی. خاقانی. یا بی قلم دو نون مربع نگاشته اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش. خاقانی. رجوع به شواهد ذیل معنی بعد شود، نقاشی کردن. (برهان قاطع). نقش کردن. (یادداشت مؤلف). تصویر کردن. کشیدن صورت چیزی یا کسی را: به قرطاس بر پیل بنگاشتند به چشم جهاندار بگذاشتند. فردوسی. چنو سوار نداند نگاشتن به قلم اگرچه باشد صورتگری بدیعنگار. فرخی. روز میدان گر تو را نقاش چین بیند به رزم خیره گردد شیر بنگارد همی جای سوار. فرخی. نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می تمثالهای عزه و تصویرهای می. منوچهری. ای نه به خامه نگاشته چو تو مانی وی نه به رنده گذارده چو تو آزر. مسعودسعد. بر نقرۀ خام تو بتا خامۀ خوبی بنگاشته از غالیه دو خط معما. مسعودسعد. پیراهن او [آزرمی دخت در کتاب صورالملوک] سرخ نگاشته است. (مجمل التواریخ). وصلی که در اندیشه نیارم پنداشت نقشی است که آسمان هنوزش ننگاشت. خاقانی. چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند با صورت صلیب بر ایوان قیصرش. خاقانی. توقع از ایام ایشان داشتن به لمع سراب مغرور شدن است و نقش بر صفحۀ آب نگاشتن. (ترجمه تاریخ یمینی ص 218). تو را سهمگین مرد پنداشتند به گرمابه در زشت بنگاشتند. سعدی. ، نقش و نگار کردن. (برهان قاطع) : رویم به گل و به مشک بنگاشت چون دید که ف تنه نگارم. ناصرخسرو. ، ترصیع کردن: دوصد کنگره گردش افراشته به یاقوت و دُر پاک بنگاشته. اسدی. ، نقر کردن. (یادداشت مؤلف) : مردمان بخرد اندر هر زمان راه دانش را به صد گونه زبان گرد کردند و گرامی داشتند تا به سنگ اندر همی بنگاشتند. رودکی. و به نزدیک بشاور کوهی است که بر آن صورت هر ملکی و موبدی و مرزبانی که پیش از وی بوده است، نگاشته است. (حدود العالم). نخست آزرم آن کرسی نگه داشت بر آن تمثالهای نغز بنگاشت. نظامی. ، ضرب کردن بر سکه: به وقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکر ملک نگاشتندی از یک سوی ملک بر تخت نشسته و نیزه بر دست... (ترجمه طبری بلعمی)، ساختن. (از برهان قاطع، ذیل نگاشت). صورت بخشیدن. آفریدن. نگاریدن: او را گفت [خدا] یا ارمیا من پیش از آنکه تو را آفریدم تو را برگزیدم و پیش از آنکه تو را نگاشتم تو را پاکیزه کردم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). بر وجود خویش که عالمی صغری است اندیشه گماشت که این را که نگاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 1). خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت سلاله ای چو تو دیگر نیافرید زطین. سعدی. سزد که روی اطاعت نهند بر درحکمش مصوری که درون رحم نگاشت جنین را. سعدی
نوازش نمودن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). شفقت نمودن. ملاطفت کردن. مهربانی کردن. (ناظم الاطباء). تفقدکردن. (فرهنگ فارسی معین) : مهلب بن ابی صفره چون از حرب ازارقه بپرداخت به نزدیک حجاج آمد و حجاج او را بنواخت و خلعت داد. (ترجمه طبری بلعمی). از او شادمان گشت و بنواختش به نوّی یکی پایگه ساختش. فردوسی. کی نامبردار بنواختش بر خویش بر تخت بنشاختش. فردوسی. فریدون فرزانه بنواختشان ز راه سزا پایگه ساختشان. فردوسی. اگرچه رهی را تو کمتر نوازی بپرهیز از دردسر وز گرانی. منوچهری. از آن پس نریمان یل رانواخت زبهرش بسی خسروی هدیه ساخت. اسدی. امیر وی را بنواخت و نیکوئی گفت و بازگشت. (تاریخ بیهقی ص 125). خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت. (تاریخ بیهقی ص 544). خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند. (تاریخ بیهقی ص 348). وصیت پدر و احوال تقریر کرد، ملک او را بنواخت و عطا داد. (قصص الانبیاء ص 177). هیچکس ایمان نیاورد مگر یک تن که او همه را بکشت و آن کس را بنواخت. (قصص الانبیاء ص 193). بعد از آن ملک مصر ایشان را (ابراهیم و همراهانش را) بنواخت. (مجمل التواریخ). او را پیش آوردند و یوسف را بنواخت. (مجمل التواریخ). سلطان او را نعمت و خواسته می داد و اعتماد بر او زیادت می کرد و می نواخت. (نوروزنامه). پادشاه هر چهار را بنواخت و هر یک را منصبی ارزانی داشت. (سندبادنامه ص 321). بلی از فعل من فضل تو بیش است اگر بنوازیم بر جای خویش است. نظامی. چه فرزندی تو با این ترکتازی که هندوی پدرکش را نوازی. نظامی. جز در تو قبله نخواهیم ساخت گر ننوازی تو که خواهد نواخت ؟ نظامی. مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم رواست گر بنوازی و گر برنجانی. سعدی. بندۀ حلقه به گوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش. سعدی. ، انعام دادن. (ناظم الاطباء)، عطا دادن. خلعت و تشریف دادن. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، دست کشیدن به سر و روی کسی برای دلجوئی. (فرهنگ فارسی معین). کشیدن دست بر سر و روی کسی نمودن مهربانی را. ناز کردن. (یادداشت مؤلف) : گرفتش به بر تنگ و بنواختش گرامی بر خویش بنشاختش. فردوسی. چنانچون نوازند فرزند را نوازد جوان خردمند را. فردوسی. برآمد جم از جای و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. فردوسی. مرا که خواهد گفتن که دوست را منواز که گفت خواهد معشوق را مخواه و مخوان ؟ فرخی. نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی این سخن دارد جانا به دگر سوی دری. فرخی. به هنگام رفتن چو ره را شناخت نشاندش پدر پیش و چندی نواخت. اسدی. تو را ازبهر آن فرستادیم که مراعات یتیمان کنی و پدر یتیمان باشی، چرا یتیم را ننواختی ؟ (قصص الانبیاء)، کشیدن دست بر روی چیزی برای دریافتن درشتی و نرمی و همواری و ناهمواری آن. رجوع به یک نواخت شود. (یادداشت مؤلف)، مانند دوست و یا برادر معامله کردن. (ناظم الاطباء)، تسلی دادن. خاطرنوازی کردن. رجوع به شواهدذیل معنی اول شود: بدو گفت بشتاب و برکش سپاه نگه کن که لشکر کجا شد ز راه به چربی سخن گوی و بنوازشان به مردانگی سر برافرازشان. فردوسی. چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت امید کرد و زبان داد و کرد کار آسان. فرخی. بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند و خلعت داد و بنواخت و به جای او کرامتها کرد. (نوروزنامه). مهتر ارچه بزند بنوازد که یکی لا و هزارش نعم است. خاقانی. وآنکه را دوست به انصاف بزد منوازش که سزای ستم است. خاقانی. ، به مراد رسانیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خواهش و میل دیگری را به جای آوردن. (ناظم الاطباء). خواهش کسی را برآوردن. (فرهنگ فارسی معین)، خوش کردن. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، گرامی داشتن. پاس داشتن. حرمت نهادن: به رسم خسروی بنواختندش ز خسرو هیچ وانشناختندش. نظامی. ملک فرمود تا بنواختندش به هر گامی نثاری ساختندش. نظامی. ، ستودن. تعریف کردن. (ناظم الاطباء) : و امیر همگان را به زبان نواخت. (تاریخ بیهقی)، تملق کردن. خوشامد گفتن. (ناظم الاطباء)، نگهداری کردن. پروردن: بفرمودشان تا نوازند گرم نخوانندشان جز به آواز نرم. فردوسی. چو گربه نوازی کبوتر برد چو فربه کنی گرگ یوسف درد. سعدی. ، برکشیدن: به شادی بساز و ازاین در مرو که یزدانت شاید نوازد ز نو. فردوسی. چرا آنکه ناکس تر آن را نوازی ؟ (از تاریخ بیهقی ص 384). تا بشنود جهان که فلک مرغ را نواخت بلقیس نامه داد و سلیمان شعار کرد. خاقانی. خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی به دولت تو نگه می کند به انبازی. سعدی. ، از ساز و نقاره آواز برآوردن. (غیاث اللغات). ساز زدن. (ناظم الاطباء). آلت موسیقی را به صدا درآوردن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. به آوا درآوردن آلتی از آلات موسیقی. (یادداشت مؤلف) : رودکی چنگ برگرفت و نواخت باده انداز کو سرود انداخت. رودکی. قمری همی سراید اشعار چون جریر صلصل همی نوازد یک جای بم ّ و زیر. منوچهری. نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز. منوچهری. خود نداند نواخت چون چنگم همه همچون رباب داند زد. جمال الدین. زآن نوازش ها کز اودارد دل مجروح من جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان. خاقانی. به هر پرده که او بنواخت آن روز ملک گنجی دگر پرداخت آن روز. نظامی. هر رود که با غنا نسازد برّد چو غناگرش نوازد. نظامی. همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم. سعدی. ، به آهنگ بلند ساز زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، بانگ زدن. (از انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج)، سراییدن. (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تغنی کردن. (ناظم الاطباء). سرودن.آواز خواندن. (فرهنگ فارسی معین)، کوک کردن ساز را: ور نوای مدیح خواهی زد رودکردار طبع را بنواز. مسعودسعد. مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد. سعدی. اگر چو چنگ به بر درکشد زمانه تو را بس اعتماد مکن کآنگهت زند که نواخت. سعدی. ، در اصطلاح کشتی گیران، برزمین زدن حریف را. (غیاث اللغات از شرح گل کشتی)، زدن. زدن با تمام کف دست به سختی. گویند: یک سیلی بر او نواخت. (یادداشت مؤلف). ضربه وارد آوردن
نوازش نمودن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). شفقت نمودن. ملاطفت کردن. مهربانی کردن. (ناظم الاطباء). تفقدکردن. (فرهنگ فارسی معین) : مهلب بن ابی صفره چون از حرب ازارقه بپرداخت به نزدیک حجاج آمد و حجاج او را بنواخت و خلعت داد. (ترجمه طبری بلعمی). از او شادمان گشت و بنواختش به نوّی یکی پایگه ساختش. فردوسی. کی نامبردار بنواختش برِ خویش بر تخت بنشاختش. فردوسی. فریدون فرزانه بنواختشان ز راه سزا پایگه ساختشان. فردوسی. اگرچه رهی را تو کمتر نوازی بپرهیز از دردسر وز گرانی. منوچهری. از آن پس نریمان ِ یل رانواخت زبهرش بسی خسروی هدیه ساخت. اسدی. امیر وی را بنواخت و نیکوئی گفت و بازگشت. (تاریخ بیهقی ص 125). خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت. (تاریخ بیهقی ص 544). خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند. (تاریخ بیهقی ص 348). وصیت پدر و احوال تقریر کرد، ملک او را بنواخت و عطا داد. (قصص الانبیاء ص 177). هیچکس ایمان نیاورد مگر یک تن که او همه را بکشت و آن کس را بنواخت. (قصص الانبیاء ص 193). بعد از آن ملک مصر ایشان را (ابراهیم و همراهانش را) بنواخت. (مجمل التواریخ). او را پیش آوردند و یوسف را بنواخت. (مجمل التواریخ). سلطان او را نعمت و خواسته می داد و اعتماد بر او زیادت می کرد و می نواخت. (نوروزنامه). پادشاه هر چهار را بنواخت و هر یک را منصبی ارزانی داشت. (سندبادنامه ص 321). بلی از فعل من فضل تو بیش است اگر بنوازیَم بر جای خویش است. نظامی. چه فرزندی تو با این ترکتازی که هندوی پدرکش را نوازی. نظامی. جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت گر ننوازی تو که خواهد نواخت ؟ نظامی. مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم رواست گر بنوازی و گر برنجانی. سعدی. بندۀ حلقه به گوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش. سعدی. ، انعام دادن. (ناظم الاطباء)، عطا دادن. خلعت و تشریف دادن. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، دست کشیدن به سر و روی کسی برای دلجوئی. (فرهنگ فارسی معین). کشیدن دست بر سر و روی کسی نمودن ِ مهربانی را. ناز کردن. (یادداشت مؤلف) : گرفتش به بر تنگ و بنواختش گرامی برِ خویش بنشاختش. فردوسی. چنانچون نوازند فرزند را نوازد جوان خردمند را. فردوسی. برآمد جم از جای و بنواختش به اندازه بستود و بنشاختش. فردوسی. مرا که خواهد گفتن که دوست را منواز که گفت خواهد معشوق را مخواه و مخوان ؟ فرخی. نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی این سخن دارد جانا به دگر سوی دری. فرخی. به هنگام رفتن چو ره را شناخت نشاندش پدر پیش و چندی نواخت. اسدی. تو را ازبهر آن فرستادیم که مراعات یتیمان کنی و پدر یتیمان باشی، چرا یتیم را ننواختی ؟ (قصص الانبیاء)، کشیدن دست بر روی چیزی برای دریافتن درشتی و نرمی و همواری و ناهمواری آن. رجوع به یک نواخت شود. (یادداشت مؤلف)، مانند دوست و یا برادر معامله کردن. (ناظم الاطباء)، تسلی دادن. خاطرنوازی کردن. رجوع به شواهدذیل معنی اول شود: بدو گفت بشتاب و برکش سپاه نگه کن که لشکر کجا شد ز راه به چربی سخن گوی و بنوازشان به مردانگی سر برافرازشان. فردوسی. چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت امید کرد و زبان داد و کرد کار آسان. فرخی. بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند و خلعت داد و بنواخت و به جای او کرامتها کرد. (نوروزنامه). مهتر ارچه بزند بنوازد که یکی لا و هزارش نعم است. خاقانی. وآنکه را دوست به انصاف بزد منوازش که سزای ستم است. خاقانی. ، به مراد رسانیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خواهش و میل دیگری را به جای آوردن. (ناظم الاطباء). خواهش کسی را برآوردن. (فرهنگ فارسی معین)، خوش کردن. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، گرامی داشتن. پاس داشتن. حرمت نهادن: به رسم خسروی بنواختندش ز خسرو هیچ وانشناختندش. نظامی. ملک فرمود تا بنواختندش به هر گامی نثاری ساختندش. نظامی. ، ستودن. تعریف کردن. (ناظم الاطباء) : و امیر همگان را به زبان نواخت. (تاریخ بیهقی)، تملق کردن. خوشامد گفتن. (ناظم الاطباء)، نگهداری کردن. پروردن: بفرمودشان تا نوازند گرم نخوانندشان جز به آواز نرم. فردوسی. چو گربه نوازی کبوتر برد چو فربه کنی گرگ یوسف درد. سعدی. ، برکشیدن: به شادی بساز و ازاین در مرو که یزدانْت شاید نوازد ز نو. فردوسی. چرا آنکه ناکس تر آن را نوازی ؟ (از تاریخ بیهقی ص 384). تا بشنود جهان که فلک مرغ را نواخت بلقیس نامه داد و سلیمان شعار کرد. خاقانی. خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی به دولت تو نگه می کند به انبازی. سعدی. ، از ساز و نقاره آواز برآوردن. (غیاث اللغات). ساز زدن. (ناظم الاطباء). آلت موسیقی را به صدا درآوردن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. به آوا درآوردن آلتی از آلات موسیقی. (یادداشت مؤلف) : رودکی چنگ برگرفت و نواخت باده انداز کو سرود انداخت. رودکی. قمری همی سراید اشعار چون جریر صلصل همی نوازد یک جای بم ّ و زیر. منوچهری. نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز. منوچهری. خود نداند نواخت چون چنگم همه همچون رباب داند زد. جمال الدین. زآن نوازش ها کز اودارد دل مجروح من جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان. خاقانی. به هر پرده که او بنواخت آن روز ملک گنجی دگر پرداخت آن روز. نظامی. هر رود که با غنا نسازد برّد چو غناگرش نوازد. نظامی. همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم. سعدی. ، به آهنگ بلند ساز زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، بانگ زدن. (از انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج)، سراییدن. (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تغنی کردن. (ناظم الاطباء). سرودن.آواز خواندن. (فرهنگ فارسی معین)، کوک کردن ساز را: ور نوای مدیح خواهی زد رودکردار طبع را بنواز. مسعودسعد. مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد. سعدی. اگر چو چنگ به بر درکشد زمانه تو را بس اعتماد مکن کآنگهت زند که نواخت. سعدی. ، در اصطلاح کشتی گیران، برزمین زدن حریف را. (غیاث اللغات از شرح گل کشتی)، زدن. زدن با تمام کف دست به سختی. گویند: یک سیلی بر او نواخت. (یادداشت مؤلف). ضربه وارد آوردن
دست کشیدن بسر و روی کسی برای دلجویی، نوازش کردن تفقدکردن ملاطفت کردن: بنده حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. (گلستان. چا. فروغی. بخ. 21)، خواهش کسی را برآوردن بمرادرسانیدن، آلت موسیقی را بصدا درآوردن ساززدن، آوازخواندن سرودن، بر زمین زدن
دست کشیدن بسر و روی کسی برای دلجویی، نوازش کردن تفقدکردن ملاطفت کردن: بنده حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. (گلستان. چا. فروغی. بخ. 21)، خواهش کسی را برآوردن بمرادرسانیدن، آلت موسیقی را بصدا درآوردن ساززدن، آوازخواندن سرودن، بر زمین زدن
نقش کردن مصور کردن: آن صورتها که ستارگان را بدو نگارند، رسم کردن (اشکال هندسی)، تحریر کردن نوشتن: مولانا نظام الدین... چیزی از ماثر و مفاخر حضرت صاحب قران بیان نگاشته
نقش کردن مصور کردن: آن صورتها که ستارگان را بدو نگارند، رسم کردن (اشکال هندسی)، تحریر کردن نوشتن: مولانا نظام الدین... چیزی از ماثر و مفاخر حضرت صاحب قران بیان نگاشته
نور دیدن: (مسالک و طرق و زقاق بقدم اشتیاق می نوشت) (نوشت نویسد خواهد نوشت بنویس نویسنده نویسا نوشته) اندیشه و مطلبی را بوسیله مداد یا قلم بر روی کاغذ آوردن کتابت کردن تحریر کردن
نور دیدن: (مسالک و طرق و زقاق بقدم اشتیاق می نوشت) (نوشت نویسد خواهد نوشت بنویس نویسنده نویسا نوشته) اندیشه و مطلبی را بوسیله مداد یا قلم بر روی کاغذ آوردن کتابت کردن تحریر کردن