جدول جو
جدول جو

معنی نوازن - جستجوی لغت در جدول جو

نوازن
(یَ اَ)
نوازننده. که آلت موسیقی نوازد. که آهنگی نوازد:
گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش
وآن دست بیندش که بدانسان نوازن است.
یوسف عروضی.
، نغمه سرا. نغمه خوان. دستان سرا:
چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم
از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم.
خاقانی.
، آهنگساز. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نوازن
(نَ سَ)
دهی است از دهستان فراهان بخش فرمهین شهرستان اراک، در 18 هزارگزی جنوب غربی فرمهین در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 452 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن و انگور و ارزن و محصولات صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داری و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
نوازن
آهنگ ساز
تصویری از نوازن
تصویر نوازن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوازنده
تصویر نوازنده
ساززن، نوازش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوازل
تصویر نوازل
جمع واژۀ نازله، بلا، مصیبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوازش
تصویر نوازش
دلجویی، مهربانی، نوازش، تسلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توازن
تصویر توازن
هم وزن شدن، هم سنگ شدن، با هم برابر گشتن در وزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوان
تصویر نوان
نالان، برای مثال همه پیش نوشین روان آمدند / ز کار گذشته نوان آمدند (فردوسی - ۷/۱۱۵)، در حال حرکت، خرامان، خمیده، ضعیف، فریادزنان، تعظیم کنان، کرنش کنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواز
تصویر نواز
نواختن، دلجویی، پسوند متصل به واژه به معنای نوازنده مثلاً دلنواز، مهمان نواز،
پسوند متصل به واژه به معنای آرامش بخش مثلاً روح نواز،
کسی که ساز موسیقی را به صدا درمی آورد، نوازنده، پسوند متصل به واژه به معنای زننده، مثلاً دف نواز، نی نواز،
پسوند متصل به واژه به معنای سراینده مثلاً دستان نواز
فرهنگ فارسی عمید
(هََ زِ)
نام قبیله ای است از نسل سبا. (سمعانی). قبیله ای است از قیس. (منتهی الارب). از قبایل قیس و آنان فرزندان هوازن بن منصور بن عکرمه بن حفصه بن قیس عیلان اند. (صبح الاعشی ج 1 ص 340)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
سنجیده، سنگین. ثقیل. (از اقرب الموارد) ، تام. درهم وازن، ای تام. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). درهم وازن، درهم باسنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جنبان. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). لرزان. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). متحرک و جنبان مطلقاً. (فرهنگ خطی). حرکت کنان. (ناظم الاطباء). جنبنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). جنبان از روی حال و وجد. (انجمن آرا) (آنندراج). جنبان باشد یعنی حرکت کنان، و بعضی از این حرکت حرکتی را گفته اند که طفلان در وقت چیزی خواندن کنند و مردم را به هنگام ادعیه خواندن یا در محل فکر و خیال و اندوه و غم و الم صادر شود. (برهان قاطع). جنبان بر خویشتن، چنانکه در چیزی خواندن یا در فکر جنبد. (فرهنگ خطی از تحفه الاحباب). شخصی را گویند که چیزی می خواند و می جنبد یادر فکر و اندوه جنبشی می کند. (اوبهی). کسی که در چیزی خواندن جنبد یا در فکر و اندوه و غم. (از معیار جمالی). نوسان کننده. دارای حرکت رفت وآمدی منظم. (لغات فرهنگستان). متحرک. لرزان. بی قرار. غیرساکن و غیرثابت. که بدین سوی و آن سوی خمد و میل کند:
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بازنیج بازی گر.
بوشکور.
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان.
فردوسی.
سواران ترکان به کردار بید
نوان گشته وز بوم و بر ناامید.
فردوسی.
از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست
زآن سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال.
فرخی.
گردون ز برق تیغ چو آتش زبان زبان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
کنون چو مست غلامان سبز پوشیده
به بوستان شود از باد زادسرو نوان.
فرخی.
همی ریخت غار از غریویدنش
همی شد نوان که ز جنبیدنش.
اسدی.
تو گفتی که هر یک عروسی است مست
نوان وآستینها فشانان ز دست.
اسدی.
گلبن نوان اندر چمن
عریان چو پیش بت شمن.
ناصرخسرو.
تا عرعر از باد نوان است همی باد
حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر.
ناصرخسرو.
نوان و خرامان شود شاخ بید
سحرگاه چون مرکب راهوار.
ناصرخسرو.
پیچان و نوان و نحیف و زردم
گوئی به مثل شاخ خیزرانم.
مسعودسعد.
نوان و سست تنم تا مدیح گوی توام
مدیح گوی تو هرگز مباد سست و نوان.
معزی.
بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم
زآن حال همی کم نشود سرو نوان را.
انوری (از جهانگیری).
همیشه تا ز کتان است خیمۀ اعراب
همیشه تا شود از باد بید و سرو نوان.
شمس فخری.
، موج زنان. متلاطم:
چنان خاست رزمی که بالا و پست
بد از خون نوان همچو از باد مست.
اسدی.
، تعظیم کنان. سجده کنان. و رجوع به معنی بعدی شود:
به شاه جهان بر ستایش گرفت
نوان پیش تختش نیایش گرفت.
فردوسی.
زمانی به نخجیر تازیم اسب
زمانی نوان پیش آذرگشسب.
فردوسی.
نوان پیش آتش نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت.
فردوسی.
، خمیده. (جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خمان. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). خم شده. (برهان قاطع). کوژ. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی) (غیاث اللغات). دوتاه گردیده. (برهان قاطع). دوتا. (غیاث اللغات) :
منم غلام خداوند زلف غالیه گون
تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون.
رودکی.
سپه زد خروشی و زو رفت خون
بیفتاد از پا نوان و نگون.
اسدی.
، خرامان. (جهانگیری) (انجمن آرا) (رشیدی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
بگفتند کای نامور پهلوان
اگر سوی البرز پوئی نوان.
فردوسی.
ببوسید (اسفندیار) دست پدر را به مهر
وز آنجای برگشت رخشنده چهر
بیامد نوان سوی ایوان رسید
همان مادرش را به پرده بدید.
فردوسی.
، نالان. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زاری کنان. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نونده و نالنده. (فرهنگ خطی). نالنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
بر شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندرآمد نوان.
فردوسی.
بدو گفت کای مهتر بانوان
مبادی ز اندوه هرگز نوان.
فردوسی.
ز تیمار بیژن همه پهلوان
ز درگاه با گیو رفته نوان.
فردوسی.
صلصل چو بیدلان جهان گشته باخروش
بلبل چو عاشقان نوان گشته بافغان.
فرخی.
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران.
فرخی.
نیامد برون آن دو مه پهلوان
همی بود کهبد در انده نوان.
اسدی.
نوان از نود شد کز او برگذشت
ز درد گذشته نود می نود.
ناصرخسرو.
وز خواری اسلام و علم مؤذن
بی نان و چو نای از غمان نوان است.
ناصرخسرو.
ای ازغمان نوان شده امروز بی گمان
فردا یکی دگر شده از درد تو نوان.
ناصرخسرو.
ای دل به نوای جان چه باشی
بی برگ ونوا نوان چه باشی ؟
خاقانی.
بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش
تا روز مرا برزد و دیدار نپذرفت.
خاقانی.
، سرایان. در حال نغمه سرائی و نواگری. رجوع به معنی قبلی شود:
همه بیشه و آبهای روان
به هر جای دراج و قمری نوان.
فردوسی.
، فریادزنان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فریادکنان. (رشیدی) (انجمن آرا) (جهانگیری) (از آنندراج). خروشان. و نیز رجوع به دو معنی اخیر شود:
وآن کوس عیدی بین نوان بر درگه شاه جهان
مانند طفل درس خوان در درس و تکرار آمده.
خاقانی.
چو دیوانگان گیو گشته نوان
به هر سو خروشان و هر سو دوان.
فردوسی.
، مردد. متزلزل. مضطرب. (یادداشت مؤلف) :
بدو پهلوان گفت کای دیوساز
چرا رفتی از پیش من بی جواز
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
مرا کرد خرّادبرزین نوان
همی گفت ایدر به دل روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست
چو بهرام یل پهلوان سپاه
به شاهی نشیند در این بارگاه
مرا وتو را بیم کشتن بود
از ایدر مگر بازگشتن بود.
فردوسی (از یادداشت مؤلف).
به چشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند.
فردوسی.
، بیمار. رنجور. ناتوان. رجوع به معنی بعدی شود:
سر هفته را گشت خسرو نوان
بجای پرستش نماندش توان.
فردوسی.
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان.
فرخی.
، لاغر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ضعیف. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
نوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بی بر و جان ز دانش به بر.
فردوسی.
چه مویی چه نالی چه گریی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی.
فرخی.
شاخ گل گر نکشیدی ستم از بهمن
نه چنین زرد و نوان و نه نزارستی.
ناصرخسرو.
چنین زرد و نوان مانند نالی
نکردستم غم وحشی غزالی.
ناصرخسرو.
چون قلم زردم و نزار و نوان
اندر این روزگار چون انقاس.
مسعودسعد.
، حقیر. (یادداشت مؤلف). ناتوان. عاجز. نیز رجوع به معنی قبلی شود:
یکی بنده بودم من او را نوان
نه جنگی سواری و نه پهلوان.
فردوسی.
، کهنه. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مقابل نو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، آگاه. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). هوشیار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبردار. (ناظم الاطباء)، اسبی که رنگ او میان زرد و بور بود. (اوبهی) (انجمن آرا) (از تحفه الاحباب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)،
{{حاصل مصدر}} نالیدگی. (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود، جنبندگی. (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود، به معنی آگاهی و هوشیاری هم هست. (برهان قاطع). آگاهی. (فرهنگ خطی از اداه الفضلا). خبرداری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ زِ)
میرزا نوازش حسین خان لکهنوئی، فرزند میرزا حسین علی خان، متخلص به نوازش. از پارسی گویان هند است. او راست:
به شب وصل شکوه ها چه کنم
شب کوتاه و قصه بسیار است
اثر نسخۀ بتم بنگر
لرزه بر عضو عضو عطار است.
(از صبح گلشن ص 556)
لغت نامه دهخدا
(نَ زِ)
حاصل مصدر از نواختن. (از آنندراج). دست بر سر و روی کسی کشیدن به علامت مهربانی و شفقت. (یادداشت مؤلف) :
جهان مار بدخوست منوازش ازبن
ازیرا نسازدش هرگز نوازش.
ناصرخسرو.
، مهربانی. مرحمت. شفقت. (ناظم الاطباء). مکرمت. عنایت. توجه و التفات. نواخت. لطف. ملاطفت:
شود در نوازش بدینگونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست.
فردوسی.
از آن کرده ام نزد منذر پناه
که هرگز ندیدم نوازش ز شاه.
فردوسی.
تو چندان نوازش بیابی ز شاه
که یابی فزونی به گنج و کلاه.
فردوسی.
از نوازش های سلطان دل پر از لهو و لعب
وز کرامت های سلطان تن پر از رنگ و نگار.
فرخی.
خان را به خانه بازفرستاد سرخروی
با خلعت و نوازش و باایمنی به جان.
فرخی.
به شه نواخته شد فخر دین و جای بود
بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز.
سوزنی.
ز تو باآنکه استحقاق دارم
سر از طوق نوازش طاق دارم.
نظامی.
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود.
نظامی.
از راه نوازش تمامش
رسمی ابدی کنی به نامش.
نظامی.
، خوش روئی. مردمی. انسانیت. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، تسلی. دلجوئی. (ناظم الاطباء). پرستاری. تیمارداری:
چو هیچ زخم تو ای دوست بی نوازش نیست
مرا به غمزه بزن تا به بوسه بنوازی.
سوزنی.
آن را که بشکنند نوازش کنند باز
یعنی که چون شکست نوازش دوای اوست.
خاقانی.
زآن نوازشها کز او دارد دل مجروح من
جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان.
خاقانی.
خستۀ زخم توست خاقانی
خسته را بی نوازشی مپسند.
خاقانی.
، بخشش. هدیه. (فرهنگ فارسی معین). بذل و بخشش. انعام. اکرام:
ز ترکان هر آنکس که بد سرفراز
شدند از نوازش همه بی نیاز.
فردوسی.
گفتم چه چیز یابد از او ناصح و عدو
گفتا یکی نوازش و خلعت یکی کفن.
فرخی.
، نواختن آلت موسیقی. (فرهنگ فارسی معین) : اهل روم آن را (نوع سوم از طرب رود را) بسیار در عمل آورند و طریقۀ نوازش آن چنان باشد که به مضراب بر او تار مطلقه مس کنند. (مقاصد الالحان از فرهنگ فارسی معین)، ترنم. تغنی:
جرعه ای باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زیر چرخ کبود.
نظامی.
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پردۀ عنقا.
خاقانی.
، سرود. نغمه. آواز. نواختگی ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود.
- به نوازش درآمدن، به صدا درآمدن آلات موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). نواخته شدن: در اردو نقاره های شادمانی به نوازش درآمد. (عالم آرا از فرهنگ فارسی معین).
- به نوازش درآوردن، به صدا درآوردن آلات موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). نواختن.
- نوازش دادن، نواختن. نوازش کردن.
- ، در تداول، گوشمال دادن. مشت ومال دادن. زدن و مضروب کردن کسی را.
- نوازش قلم، نامۀ مبنی بر نوازش. (فرهنگ فارسی معین). عنایت قلمی. مقابل نوازش زبانی:
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی.
حافظ.
- نوازش کردن. رجوع به همین کلمه شود.
- نوازش نمودن، مهربانی و نرمی و ملایمت ظاهر ساختن:
سخن را از در دیگر بنی کرد
نوازش می نمود و صبر می کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ زِ)
جمع واژۀ نازغه. (معجم متن اللغه) : سبب ذعری که در صمیم دل او متمکن گشته بود و خیالی که به حواشی خاطر او متطرق شده بود و نوازغ ظنون عنان طمأنینت و سکون از دست او ستده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 156). از سر بصیرت بر نوازغ نحل و بدایع ملل انکار بلیغ کردی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 398)
لغت نامه دهخدا
(نَ زِ)
جمع واژۀ نازله. رجوع به نازله شود: به سبب نوازل محن و عوارض فتن و عوایق ایام... تیر تمنایشان به هدف مراد نمی رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 214)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
به معنی نواختن و نوازندگی به صورت مزید مؤخر با کلمات ترکیب شود: آشنانوازی، بنده نوازی و... تمام ترکیب های دیگری که ذیل ’نواز’ در این لغت نامه آمده است. رجوع به نواز و نیز رجوع به هر یک از آن ترکیبات در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
شارل. خطیب فرانسوی، مولد ارلئان (1827-1912 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(رَ زِ)
ج روزنه. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). جمع واژۀ روزن. (ناظم الاطباء). رجوع به روزن و روزنه و رواشن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به همسنگ آمدن. (زوزنی). هم سنگ شدن. (دهار). برابر و هم سنگ شدن دو چیز. (آنندراج). هموزن شدن و همدیگر سنجیده گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هم سنگی. معادله. سنجیدن. سنجش. بهم سنجیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوازنده
تصویر نوازنده
نواختن، نوازشگر، با عطوفت، مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توازن
تصویر توازن
هم سنگ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوزن
تصویر ناوزن
بی وزن، ناموزون
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیب حاصل مصدر سازدبمعنی مهربانی کردن لطف کردن: بنده نوازی چاکرنوازی کوچک نوازی مهمان نوازی
فرهنگ لغت هوشیار
نوازش: از نواز شاه آن زار حنیذ در تن خود غیرجان جانی ندید (ندید)، (مثنوی. نیک. 541: 6)، در ترکیب بمعنی نوازنده آید: بنده نوازکوچک نوازگوش نوازمهمان نواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوازش
تصویر نوازش
دست به سر و روی کسی کشیدن و مهربانی و شفقت باو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوان
تصویر نوان
((نَ))
لرزان، جنبان، نالان، سست، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توازن
تصویر توازن
((تَ زُ))
هم وزن شدن، هم سنگ گردیدن، هم وزنی، هم سنگی، جمع توازنات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوازش
تصویر نوازش
((نَ زِ))
مهربانی، شفقت، نواختن آلت موسیقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوازنده
تصویر نوازنده
((نَ زَ دِ))
نوازش کننده، آن که ساز می زند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوان
تصویر نوان
((نَ))
خرامان
فرهنگ فارسی معین
تفقد، دلجویی، شفقت، مرحمت، ملاطفت، مهربانی، نواخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برابری، تعادل، قرینه، موازنه، هم سنگی، هم وزنی، تناسب، موزونی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ضعیف، لاغر، ناتوان، نحیف، خمیده، گوژ، نالان، لرزان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعادل
دیکشنری اردو به فارسی