جدول جو
جدول جو

معنی نوابغ - جستجوی لغت در جدول جو

نوابغ
نابغه، آنکه دارای هوش و استعداد فوق العاده باشد، بزرگ و عظیم الشان، فصیح
تصویری از نوابغ
تصویر نوابغ
فرهنگ فارسی عمید
نوابغ
(نَ بِ)
جمع واژۀ نابغه. رجوع به نابغه شود
لغت نامه دهخدا
نوابغ
جمع نابغه
تصویری از نوابغ
تصویر نوابغ
فرهنگ لغت هوشیار
نوابغ
((نَ بِ))
جمع نابغه
تصویری از نوابغ
تصویر نوابغ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نواب
تصویر نواب
عنوانی که به شاهزادگان اطلاق می شد مثلاً نواب والا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواب
تصویر نواب
نایب ها، وکیل ها، گماشتگان، جمع واژۀ نایب
فرهنگ فارسی عمید
(نَ بِ)
جمع واژۀ نابک. رجوع به نابک شود
لغت نامه دهخدا
(نَوْ وا)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل، در 12 هزارگزی جنوب شرقی زابل و 6 هزارگزی راه دوست محمد به زابل، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 453 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه هیرمند، محصولش غلات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری و کرباس بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نَوْ وا)
بسیار نیابت کننده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، نایب. وکیل: و خود را [خواجه اسماعیل] نواب ایشان [فرزندان امیر یوسف] داشت. (تاریخ بیهقی ص 254)، از القاب شاهزادگان است، خواه نرینه یامادینه. (ناظم الاطباء). عنوانی که در ایران عهد صفویه و قارجایه به شاهزادگان و گاه شاهان اطلاق می شده. (از فرهنگ فارسی معین).
- نواب اشرف، عنوانی که در مورد شاه به کار می رفته. (از فرهنگ فارسی معین) در راه به خدمت نواب اشرف [شاه اسماعیل] رسیده. (عالم آرای شاه اسماعیل، از فرهنگ فارسی معین).
- نواب والا، عنوانی که درمورد شاهزادگان والامقام استعمال می شده، عنوانی که در هندوستان به امیران و راجه ها اطلاق می گردیده. (از فرهنگ فارسی معین)، پاسبان سپاهیان (؟). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُوْ وا)
جمع واژۀ نایب. وکیل ها و گماشتگان: من از این حشم و خدمتکاران و عمال ونواب خویش سیر آمدم. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 89). و هرگز در خاندان او هیچ از نواب و دبیران و وکیلان یک درم سیم از هیچ کس نستد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 118). با تحری رضای خویش و انبیاء که نواب مطلقند برابر دانست. (سندبادنامه ص 4). سلطان بفرمود تا به نواب و عمال درباب اصحاب او مثال نافذ گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 431) ، در دورۀ صفویه و قاجاریه به عنوان کلمه مفرد و به معنی فرمانروای بزرگ یا شاهزاده به کار برده اند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوّاب شود، مردم هند حکام مسلمان را نواب گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به نوّاب شود.
- نواب حکام، نایبان حاکمان. (فرهنگ فارسی معین).
- نواب منشی، نایبان منشی و دبیر. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ شِ)
راهگذرهای آب در وادی. (منتهی الارب) (آنندراج). مجاری آب در وادی. واحد آن ناشغه است. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ ناشغه. رجوع به ناشغه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بِ)
جمع واژۀ نابخه. رجوع به نابخه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بِ)
جمع واژۀ نابضه. رجوع به نابضه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بِ)
جمع واژۀ نابعه. رجوع به نابعه شود، نوابع البعیر،موضع خوی برآمدن از شتر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَوْ وا)
منسوب به نواب است. رجوع به نوّاب شود
لغت نامه دهخدا
(نَ زِ)
جمع واژۀ نازغه. (معجم متن اللغه) : سبب ذعری که در صمیم دل او متمکن گشته بود و خیالی که به حواشی خاطر او متطرق شده بود و نوازغ ظنون عنان طمأنینت و سکون از دست او ستده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 156). از سر بصیرت بر نوازغ نحل و بدایع ملل انکار بلیغ کردی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 398)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
دهی است از دهستان خسروشیرین بخش جغتای شهرستان سبزوار، در 23 هزارگزی شمال شرقی جغتای در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 491 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه و زیره و کنجد، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(نَ بِ)
رستنی ها و گیاهان. (غیاث اللغات). ج نابته. رجوع به نابته شود، جوانان نوخاستۀ خوشخوی بسیاراحسان. (منتهی الارب). الاغمار من الاحداث. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(نَوْ وا)
محمدصدیق حسن خان بهار قنوجی بخارائی (سید...)، ملقب به امیرالملک و متخلص به نواب. از شاعران قرن سیزدهم هجری و مؤلف تذکرۀ شمع انجمن است. او راست:
کشته چشم سیه مست بتان آمده ام
جا توان داد به زیر شجر تاک مرا.
دل مانده ز من جدا همیشه
گوئی که ضمیر منفصل هست.
(از صبح گلشن ص 540) (شمع انجمن ص 474).
و رجوع به نگارستان سخن ص 125 و روز روشن ص 713 شود
کلب علی خان رامپوری، متخلص به نواب. والی رامپور و از پارسی گویان قرن سیزدهم هجری هندوستان است. رجوع به سخنوران چشم دیده ص 120 و نگارستان سخن ص 128 و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوابت
تصویر نوابت
رستنی ها گیاهان، جمع نابته، نوجوانان خام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوابک
تصویر نوابک
جمع نابک، جاهای بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواب
تصویر نواب
وکیل ها، نایب ها بسیار نیابت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوابغ
تصویر سوابغ
جمع سابغه، زره های گشاد زره های فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواب
تصویر نواب
((نَ وّ))
بسیار نیابت کننده، عنوانی که در زمان صفویه و قاجار به شاهزادگان اطلاق می شد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواب
تصویر نواب
((نُ وّ))
جمع نائب، وکیل ها، گماشتگان
فرهنگ فارسی معین