جدول جو
جدول جو

معنی نوابع - جستجوی لغت در جدول جو

نوابع
(نَ بِ)
جمع واژۀ نابعه. رجوع به نابعه شود، نوابع البعیر،موضع خوی برآمدن از شتر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوابغ
تصویر نوابغ
نابغه، آنکه دارای هوش و استعداد فوق العاده باشد، بزرگ و عظیم الشان، فصیح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توابع
تصویر توابع
پیرو، پیروی کننده، در علوم ادبی در دستور زبان فارسی، کلمات مهمل و بی معنی که دنبال بعضی از کلمات گفته و نوشته می شود مانند «پخت» در رخت وپخت و «پاخت» در ساخت و پاخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواب
تصویر نواب
عنوانی که به شاهزادگان اطلاق می شد مثلاً نواب والا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواب
تصویر نواب
نایب ها، وکیل ها، گماشتگان، جمع واژۀ نایب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طوابع
تصویر طوابع
طابع ها، مهرزن ها، سجیه ها، خوی ها، سرشت ها، طبع کننده ها، چاپ کننده ها، جمع واژۀ طابع
فرهنگ فارسی عمید
(نَوْ وا)
منسوب به نواب است. رجوع به نوّاب شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
موضعی است بنزدیکی مدینه. (معجم البلدان). جائی است در مدینه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آبی که از چشمه بیرون آید. (ناظم الاطباء) ، قلمی که مرکب آن در آن بود. (المنجد). قلم خودنویس
لغت نامه دهخدا
(نَ بِ)
مواضعی از بدن شتر که خوی و عرق از آنها تراوش می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به نوابع شود
لغت نامه دهخدا
(نَ عِ)
جمع واژۀ ناعبه. رجوع به ناعبه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بِ)
جمع واژۀ نابخه. رجوع به نابخه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بِ)
جمع واژۀ نابضه. رجوع به نابضه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بِ)
جمع واژۀ نابغه. رجوع به نابغه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بِ)
جمع واژۀ نابک. رجوع به نابک شود
لغت نامه دهخدا
(نَ جِ)
جمع واژۀ ناجعه. رجوع به ناجعه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ یِ)
نوائع. جمع واژۀ نائع. رجوع به نائع شود
لغت نامه دهخدا
(قَ بِ)
پس ماندگان. (منتهی الارب). خیل قوابع، اسبان ماندۀسپس اسب پیشی گیرنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بِ)
جمع واژۀ تابع. (از اقرب الموارد) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جمع تابع وتبع، مفرد هم آمده است. (آنندراج). جمع واژۀ تابعه. (ناظم الاطباء) ، ملحقات و لواحق و متع-لقات وهر چیز که پیروی کند چیز دیگری را و نیز لفظی که پیروی لفظ دیگر نماید مانند ’حسن بسن’. (ناظم الاطباء) ، اسمهایی که اعراب آنها بر سبیل تبعیت غیر باشد چون صفه، بدل، عطف بیان، عطف بحروف.
- توابع خطابت، آنچه توابع خطابت بود که آنرا تحسینات و تزیینات خوانند. رجوع به اساس الاقتباس صص 574-585 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بِ)
ج زوبعه. گردبادها. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به زوبعه شود
لغت نامه دهخدا
(نُوْ وا)
جمع واژۀ نایب. وکیل ها و گماشتگان: من از این حشم و خدمتکاران و عمال ونواب خویش سیر آمدم. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 89). و هرگز در خاندان او هیچ از نواب و دبیران و وکیلان یک درم سیم از هیچ کس نستد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 118). با تحری رضای خویش و انبیاء که نواب مطلقند برابر دانست. (سندبادنامه ص 4). سلطان بفرمود تا به نواب و عمال درباب اصحاب او مثال نافذ گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 431) ، در دورۀ صفویه و قاجاریه به عنوان کلمه مفرد و به معنی فرمانروای بزرگ یا شاهزاده به کار برده اند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوّاب شود، مردم هند حکام مسلمان را نواب گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به نوّاب شود.
- نواب حکام، نایبان حاکمان. (فرهنگ فارسی معین).
- نواب منشی، نایبان منشی و دبیر. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ بِ)
جمع واژۀ رابع. (منتهی الارب) (از معجم متن اللغه) (از ناظم الاطباء). رجوع به رابع شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بِ)
رستنی ها و گیاهان. (غیاث اللغات). ج نابته. رجوع به نابته شود، جوانان نوخاستۀ خوشخوی بسیاراحسان. (منتهی الارب). الاغمار من الاحداث. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(نَ ءِ)
شاخه های خمیده. (منتهی الارب). جمع واژۀ نائعه. رجوع به نائعه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از توابع
تصویر توابع
جمع تابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوابت
تصویر نوابت
رستنی ها گیاهان، جمع نابته، نوجوانان خام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواب
تصویر نواب
وکیل ها، نایب ها بسیار نیابت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوابغ
تصویر نوابغ
جمع نابغه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوابک
تصویر نوابک
جمع نابک، جاهای بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوابغ
تصویر نوابغ
((نَ بِ))
جمع نابغه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توابع
تصویر توابع
((تَ بِ))
جمع تابع، چاکران، پس روان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواب
تصویر نواب
((نَ وّ))
بسیار نیابت کننده، عنوانی که در زمان صفویه و قاجار به شاهزادگان اطلاق می شد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواب
تصویر نواب
((نُ وّ))
جمع نائب، وکیل ها، گماشتگان
فرهنگ فارسی معین
متعلقات، وابسته ها، حومه ها، اطراف، پیروان، چاکران، پی آمدها، نتایج، تابع ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از تقسیمات قدیم تنکابن، شامل دو هزار و سه هزار تا سادات
فرهنگ گویش مازندرانی