نوآموز بودن. تازه کاری. مبتدی بودن. ماهر و کامل نبودن: نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است هرگز نشنیدیم ز پروانه صدایی. حزین لاهیجی. ، آغاز تعلیم: نخست از من زبان بسته که طفل اندر نوآموزی چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زبان دانش. خاقانی
نوآموز بودن. تازه کاری. مبتدی بودن. ماهر و کامل نبودن: نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است هرگز نشنیدیم ز پروانه صدایی. حزین لاهیجی. ، آغاز تعلیم: نخست از من زبان بسته که طفل اندر نوآموزی چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زبان دانش. خاقانی
عمل بدآموز. مقابل نیک آموزی. (فرهنگ فارسی معین). بد آموختن کسی را. (یادداشت مؤلف) : چو رخشنده شد راه کیهان خدیو نهان شد بدآموزی و راه دیو. فردوسی. و رجوع به بدآموز شود، حریف. همتا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اقران. (از اقرب الموارد). کفو. (یادداشت مؤلف). یقال: لقو بدادهم، یعنی در جنگ حریف و همتای خویش را گرفتند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یک یک بیرون آمدن در جنگ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مبارزه. براز: لو کان البداد لما اطاقونا، اگر یک یک بمیدان می آمدند با مابرنمی آمدند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
عمل بدآموز. مقابل نیک آموزی. (فرهنگ فارسی معین). بد آموختن کسی را. (یادداشت مؤلف) : چو رخشنده شد راه کیهان خدیو نهان شد بدآموزی و راه دیو. فردوسی. و رجوع به بدآموز شود، حریف. همتا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اقران. (از اقرب الموارد). کفو. (یادداشت مؤلف). یقال: لقو بدادهم، یعنی در جنگ حریف و همتای خویش را گرفتند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یک یک بیرون آمدن در جنگ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مبارزه. براز: لو کان البداد لما اطاقونا، اگر یک یک بمیدان می آمدند با مابرنمی آمدند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
مبتدی. تازه کار. نوآموخته. نافرهخته. که در آغاز آموختن است و به کمال نرسیده است. نوچه: ای دل من زو به هرحدیث میازار کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز. دقیقی. یار مویت سپید دید و گریخت که به دزدی دل نوآموزاست. خاقانی. صراحی نوآموز درسجده کردن یکی رومی نومسلمان نماید. خاقانی. در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز کودکی کن دم مزن چون مهر داری برزبان. خاقانی. به وردی کز نوآموزی برآید به آهی کز سر سوزی برآید. نظامی. بسپار مرا به عهدش امروز کو نوقلم است و من نوآموز. نظامی. این طبیبان نوآموزند خود که بدین آیاتشان حاجت بود. مولوی. ، تلمیذ. شاگرد. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی و بعدی شود: نوآموز را ریسمان کن دراز نه بگسل که دیگر نبینیش باز. سعدی. نوآموز را مدح و تحسین و زه ز تهدید و توبیخ استاد به. سعدی. ، در تداول، شاگرد دبستان، باز جوانی که تازه شکار آموخته باشد، کسی که مایل و راغب به چیزهای تازه باشد. آنکه چیزهای تازه آموخته باشد. کسی که برای تکمیل تحصیل حاضر شده باشد. (ناظم الاطباء)
مبتدی. تازه کار. نوآموخته. نافرهخته. که در آغاز آموختن است و به کمال نرسیده است. نوچه: ای دل من زو به هرحدیث میازار کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز. دقیقی. یار مویت سپید دید و گریخت که به دزدی دل نوآموزاست. خاقانی. صراحی نوآموز درسجده کردن یکی رومی نومسلمان نماید. خاقانی. در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز کودکی کن دم مزن چون مُهر داری برزبان. خاقانی. به وردی کز نوآموزی برآید به آهی کز سر سوزی برآید. نظامی. بسپار مرا به عهدش امروز کو نوقلم است و من نوآموز. نظامی. این طبیبان نوآموزند خود که بدین آیاتشان حاجت بود. مولوی. ، تلمیذ. شاگرد. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی و بعدی شود: نوآموز را ریسمان کن دراز نه بگسل که دیگر نبینیش باز. سعدی. نوآموز را مدح و تحسین و زه ز تهدید و توبیخ استاد به. سعدی. ، در تداول، شاگرد دبستان، بازِ جوانی که تازه شکار آموخته باشد، کسی که مایل و راغب به چیزهای تازه باشد. آنکه چیزهای تازه آموخته باشد. کسی که برای تکمیل تحصیل حاضر شده باشد. (ناظم الاطباء)
کسی که تازه بفراگرفتن علم و فنی مشغول شده مبتدی: و منهیان خطه غیبی در مکتب جلال او نو آموز، کودکی که تازه بدبستان رفته، (پیشاهنگی) کسی که تازه وارد پیشاهنگی شده
کسی که تازه بفراگرفتن علم و فنی مشغول شده مبتدی: و منهیان خطه غیبی در مکتب جلال او نو آموز، کودکی که تازه بدبستان رفته، (پیشاهنگی) کسی که تازه وارد پیشاهنگی شده
منسوب به نوروز: مربوط به جشن نوروز یا ایام نوروز باد نوروزی. یا پادشاه نوروزی (میر نوروزی)، یا مرغ نوروزی. مرغ قهقهه (کاکی)، یا میر نوروزی. یا میر نوروز (میر)، عیدیی که در جشن نوروز دهند: (در اثنای سخن مه پری بر سبیل مزاح از روح افزا نوروزی طلبید... گفت: ای شاه خوبان بنوروزی از برای تو کنزکی خریده ام و پروده ام) (سمک عیار 50: 1)، مالیات عوارضی که بهنگام نوروز وصول میشد
منسوب به نوروز: مربوط به جشن نوروز یا ایام نوروز باد نوروزی. یا پادشاه نوروزی (میر نوروزی)، یا مرغ نوروزی. مرغ قهقهه (کاکی)، یا میر نوروزی. یا میر نوروز (میر)، عیدیی که در جشن نوروز دهند: (در اثنای سخن مه پری بر سبیل مزاح از روح افزا نوروزی طلبید... گفت: ای شاه خوبان بنوروزی از برای تو کنزکی خریده ام و پروده ام) (سمک عیار 50: 1)، مالیات عوارضی که بهنگام نوروز وصول میشد