جدول جو
جدول جو

معنی نهنگ - جستجوی لغت در جدول جو

نهنگ
تمساح، بالن، کنایه از مبارز
تصویری از نهنگ
تصویر نهنگ
فرهنگ فارسی عمید
نهنگ
(نَ هََ)
تمساح. (برهان قاطع) (السامی) (دهار) (تحفۀ حکیم مؤمن) (نصاب) (منتهی الارب). فرس البحر. اسب آبی. (یادداشت مؤلف). جانوری است معروف که در دریا در میان ماهیان بحری به منزلۀ شیر است در صحرا و بیشه و بنابراین صاحب مؤیدالفضلا گفته که شیر آبی است و آن بسیار بزرگ می شود و طولش ده پانزده گز می گردد، گویند پشتش مانند پشت کشف است و هر چه از او خردتر بود ببلعدو در خاییدن چیزی فک اعلای او حرکت می کند نه اسفل، بر خلاف دیگر جانوران، و در رود نیل بسیار است. (از انجمن آرا). و گویند بیضه در کرانۀ آب و در زیر ریگ نهد. (از برهان). نهنگ ها نوعی از خزندگان آبی هستند دارای دندانهائی که درون حفرۀ آرواره جا گرفته اند دل آنها چهار حفره دارد، گردش خون و دستگاه تنفس آنها کاملتر از دیگر خزندگان است. از اقسام این جانوران نهنگ افریقائی و گاویال را باید نام برد. نهنگ افریقائی دارای بدنی پوشیده از پولک های شاخی بزرگ است، دهانی گشاد با دندانهای مخروطی تیز و دم پهن بسیار قوی دارد. بین انگشتان دست و پای پرده ای وجود دارد که عمل شناوری را آسان می کند. طول نهنگ افریقائی به پنج متر هم می رسد. این جانور دررودهای مناطق حاره زیست می کند. وی به کمک پرده های بین انگشتان و دم پهن و قوی خود با کمال مهارت شناوری می کند و از پستانداران و پرندگان تغذیه می نماید. پورداود نوشته اند ’نهنگ همان جانوری است که در لاتینی کروکودیلوس و در عربی تمساح خوانند، نهنگ رود گنگ در هندوستان گاویال و نهنگ سرزمین های گرم آمریکا الیگاتور خوانده می شود و کروکودیل در زبانهای اروپائی نهنگ افریقائی است’. نهنگ را با وال (= بال) که در شعر فرخی با هم آمده نبایداشتباه کرد. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
ز آن می که گر سرشکی زآن برچکد به نیل
صد سال مست باشد از بوی آن نهنگ.
رودکی.
به آتش درون بر مثال سکندر
به آب اندرون بر مثال نهنگا.
رودکی.
یشک نهنگ دارد دل را همی شخاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید.
رودکی.
ز فرزند بر جان و تنت آزرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
بوشکور.
تیر تو از کلات فرود آورد هزبر
تیغ تو از فرات برآرد نهنگ را.
دقیقی.
جهان را مخوان جز دلاور نهنگ
بخاید به دندان چو گیرد بچنگ.
فردوسی.
ز خون یلان سیر شد روز جنگ
به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ.
فردوسی.
ور ایدونکه ایدر بجنگ آمدی
به دریا به کام نهنگ آمدی.
فردوسی.
زیر ابر اندر آسمان خورشید
خیره همچون در آب تیره نهنگ.
فرخی.
با جهانگیر سنان تو به جان ایمن نیست
پوست زآن دارد چون جوشن خرپشته نهنگ.
فرخی.
نشیب هاش چو چنگالهای شیر درشت
فرازهاش چو پشت پلنگ ناهموار.
فرخی.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و تن و اندیشۀ کندا.
عنصری.
بسپاریم دل بجستن جنگ
در دم اژدها و یشک نهنگ.
عنصری.
به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریا بار.
عنصری.
اندررود نیل نهنگ است بسیار.
(حدود العالم).
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان در جبال
چون کلنگان بر هوا و همچو طاووسان به کوی.
منوچهری.
به دریادر گهر جفت نهنگ است.
فخرالدین اسعد.
هیچ نترسی که ترا این نهنگ
ناگه یک روز کشد در دهان.
ناصرخسرو.
نهنگی بدخوی است این زو حذر کن
که بس پرخشم و بیرحم است و ناهار.
ناصرخسرو.
این دهر نهنگی است فروخواهدخوردنت
فتنه چه شدی خیره بر این صورت نیکوش ؟
ناصرخسرو.
دریا هرگز نبود بی نهنگ.
مسعودسعد.
مستغرق نعیم وی اند اهل هوش و هنگ
از غم نجات یافته چون یونس از نهنگ.
سوزنی.
بر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین بحر نشیمن نهنگ است.
انوری.
آنکه سهمش در انتقام حسود
ناف آهو کند چو کام نهنگ.
انوری.
از شغب هر پلنگ شیر قضا بست دم
وز فزع هر نهنگ حوت فلک ریخت ناب.
خاقانی.
کرانه داشتم از بهر فتنه چون کف آب
نهنگ عشق توام در میانه بازآورد.
خاقانی.
ماهی چرخ بفکند دندان
از نهنگ زبان ور تیغش.
خاقانی.
عاقلان گفته اندکه پادشاهان چون نهنگ دندان در شکم دارند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 101).
نهنگ آن به که با دریا ستیزد
ز آب خرد ماهی خردخیزد.
نظامی.
دشمن تست این صدف مشک رنگ
دیده پر از گوهر و دل پر نهنگ.
نظامی.
اندازد در دل نهنگم
تا بازرهد جهان ز ننگم.
نظامی.
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند در گرانمایه به چنگ.
سعدی.
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کام است.
سعدی.
نهنگی شو که با دریا کند زور
کند زیر و زبر دریا به یک شور.
امیرخسرو.
مکن باور که هرگز تر کند کام
ز آب جو نهنگ لجه آشام.
وحشی.
، کنایه از تیغ و قلم باشد. (برهان قاطع). رجوع به سطور ذیل شود:
- نهنگ زیر خفتان، کنایه از شمشیر آبدار است. (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا).
- نهنگ سبز،کنایه از تیغ و شمشیر هندی است. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نهنگ سیاه، کنایه از تیغ وشمشیر آبدار است. (برهان قاطع) (آنندراج) نهنگ زیرخفتان. (انجمن آرا) :
چو دارای روم آن سپه را بدید
نهنگ سیاه از میان برکشید.
نظامی (از انجمن آرا).
- نهنگ فلک، کنایه از برج سرطان است. (از رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا).
- ، کنایه از برج حوت است. (از برهان) (از انجمن آرا).
- نهنگ نبرد، کنایه از جنگاور جان اوبار که به خصم امان ندهد:
چو هومان و کلباد و فرشیدورد
چو رویین پیران نهنگ نبرد.
فردوسی.
- نهنگ نیام، کنایه از شمشیر در غلاف است. (از برهان) (از آنندراج).
- نهنگ نیلگون، تیغ. (از آنندراج). کنایه از شمشیر است.
- نهنگ هندو، نهنگ هندی، کنایه از شمشیر است
لغت نامه دهخدا
نهنگ
(نَ هََ کَ)
دهی است از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان. در 12 هزارگزی مشرق ده شیخ، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 150 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه زمکان، محصولش جو و لبنیات و کتیرا و سقز و بلوط، شغل مردمش گله داری و جمعآوری کتیرا و سقز است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
نهنگ
بالن، بال، وال، بزرگترین پستاندار دریائی
تصویری از نهنگ
تصویر نهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
نهنگ
((نَ یا نِ هَ))
بالن، نوعی ماهی بسیار بزرگ دریایی
تصویری از نهنگ
تصویر نهنگ
فرهنگ فارسی معین
نهنگ
آلیگاتور
تصویری از نهنگ
تصویر نهنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
نهنگ
تمساح، وال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نهنگ
1ـ اگر خواب ببینید نهنگی به یک کشتی نزدیک میشود، علامت آن است که با قبول کردن وظایف متعدد، ثروتی از کف میدهید. ، 2ـ اگر خواب ببینید نهنگی به کشتی نزدیک میشود و ناگاه محو میگردد، علامت آن است که وظایفی که به عهده گرفته اید با موفقیت به سرانجام خواهید رساند. ، 3ـ اگر خواب ببینید نهنگی کشتی را واژگون میسازد، علامت آن است که به گرداب مصیبتها خواهید افتاد.
اگر بیند نهنگ او را فرو برد، دلیل که ماهی او را هلاک کند. اگر بیند با نهنگ جنگ نمود و بر وی غالب شد، دلیل که بر دشمن ظفر یابد. اگر غالب نشد به خلاف این است ودیدن پوست و گوشت و استخوان او به خواب، دلیل مضرت است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
نهنگ
از اسامی سگ، نهنگ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آهنگ
تصویر آهنگ
(دخترانه)
قطعه موسیقی، اراده، قصد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ننگ
تصویر ننگ
احساس حقارت از انجام عملی ناشایست، شرمساری، موجب شرمساری و سرافکندگی، کنایه از زشتی، رسوایی، بی آبرویی
فرهنگ فارسی عمید
حلقۀ چوبی که در سر ریسمان می بندند و هنگام بستن بار سر ریسمان را از آن می گذرانند و می کشند، رکاب چوبی، دانۀ لعاب دار، جرعۀ آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهنج
تصویر نهنج
طبقی در گل های مرکب که گل های کوچک بر روی آن قرار می گیرد
جوال بافته شده از مو یا پشم برای نگهداری آرد، گندم و امثال آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهنگ
تصویر آهنگ
قصد، عزم، اراده، عزیمت، برای مثال چو آهنگ رفتن کند جان پا ک / چه بر تخت مردن چه بر روی خا ک (سعدی - ۵۹)روش،
در موسیقی آواز، لحن، نوا، آوا، در موسیقی آواز موزون، قطعۀ موسیقی، برای مثال چو آهنگ بربط بود مستقیم / کی از دست مطرب خورد گوشمال (سعدی - ۹۶) جریان تغییر، سرعت افزایش یا کاهش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نژنگ
تصویر نژنگ
تله، دام، قفس
فرهنگ فارسی عمید
(نَ نَهْ)
جامۀ تنگ بافته. (آنندراج) (منتهی الارب). ثوب رقیق النسج. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
از دهات دهستان ایسین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس است، در 8 هزارگزی شمال بندرعباس و 4 هزارگزی مشرق راه شوسۀ کرمان به بندرعباس، در جلگۀ گرمسیری واقع است و558 تن سکنه دارد، آبش از قنات و محصولش غلات و خرماو شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، مزرعۀ چوچ جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نَ ژَ)
دام. تله. (فرهنگ نظام) (از جهانگیری) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(نَ هََ)
دهی است از دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. در 26 هزارگزی شمال شرقی تبریز و 12 هزارگزی جادۀ اهر به تبریز، در منطقۀ کوهستانی معتدل هوایی واقع و دارای 1100 تن سکنه است. آبش از چشمه و رود نهند، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
قصد. عزم. عزیمت. عمد. (ادیب نطنزی). تعمد. نیت. بسیج. تأمیم. استواء. اندیشه.توجه به. برفتن بسوی. حرد. نحو. اراده:
خسرو غازی آهنگ بخارا دارد
زده از غزنین تا جیحون تاژ و خرگاه.
بهرامی.
بد گشت چرخ با من بیچاره
وآهنگ جنگ دارد و پتیاره.
کسائی.
نوروز و گل و نبید چون زنگ
ما شادو بسبزه کرده آهنگ.
عماره.
گرفتی ز کردار گیتی شتاب
چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب.
فردوسی.
به بیداد جوئی همی جنگ من
چنین با سپه کردن آهنگ من.
فردوسی.
بیفشرد ران رخش را تیز کرد [رستم]
برآشفت و آهنگ آویز کرد.
فردوسی.
وزآن پس که او [کاوس] شد بهاماوران
ببستند پایش به بند گران
کس آهنگ آن تخت شاهی نکرد
جز از گرم و تیمار ایشان نخورد.
فردوسی.
ولیکن چو رای تو با جنگ نیست
مرا نیز با جنگ آهنگ نیست.
فردوسی.
ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست
بخوبی ّ و پیوندت آهنگ نیست.
فردوسی.
تن آسان بدی شادو پیروزبخت
چرا کردی آهنگ این تاج و تخت ؟
فردوسی.
همه آشتی گردد این جنگ ما
بدین رزمگه کردن آهنگ ما.
فردوسی.
بدان حد کشان بود نیرو بجای
سوی گوشت کردند آهنگ و رای.
فردوسی.
بلند آسمان را که فرسنگ نیست
کسی را بدو راه آهنگ نیست.
فردوسی.
همان ماده [شیر] آهنگ بهرام کرد
بغرید و چنگش باندام کرد.
فردوسی.
یکی بانگ برزد بدان نره شیر
چو آهنگ اوکرد شیر دلیر
ز بیشه بیک سو جهانید اسب
برافروخت برسان آذرگشسب.
فردوسی.
چو هنگام فرهنگ باشد ترا
بدانائی آهنگ باشد ترا
بایوان نمانم که بازی کنی
ببازی چنین سرفرازی کنی.
فردوسی.
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک بیک یاد گیر
هم از داد و آئین و فرهنگ اوی
بنیکی بهرجای آهنگ اوی.
فردوسی.
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب.
فردوسی.
بسوگ اندر آهنگ شادی کنم
نه از پارسائی ّ و رادی کنم.
فردوسی.
جهاندار [یزدگرد] چون کرد آهنگ مرو
بماهوی سوری کنارنگ مرو
یکی نامه بنوشت، با درد و خشم
پر از آرزو دل، پر از آب چشم.
فردوسی.
چو آهنگ میدان کند در نبرد
سر نرّه دیوان برآرد بگرد.
فردوسی.
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد
به پیروز خسرو یکی نامه کرد.
فردوسی.
و از آنجایگه شد سوی جنگ کرم
سپاهش همه کرده آهنگ کرم.
فردوسی.
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
بدرد دل آهنگ آورد کرد.
فردوسی.
ز عشق بندۀ رومی ّو خادم زنگی
سوی عنا و بلا چون همی کنی آهنگ ؟
عنصری.
شیر بنیزه درآمد و قوت کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. (تاریخ بیهقی).
اگر کوچکم کار مردان کنم
ببینی چو آهنگ میدان کنم...
اسدی.
دگر ره شد آهنگ آویز کرد
برآورد گرد اسب را تیز کرد.
اسدی.
نایدش بچنگ آنکه سوی وی کند آهنگ
آن نیز که دارد شود از چنگش کوتاه.
ناصرخسرو.
کنون که کردی شاها سوی هزاردرخت
بشادکامی و پیروزی و نشاط آهنگ.
مسعودسعد.
ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد. (نوروزنامه). پس بترسیدند عظیم، و آهنگ آن کردند که بازگردند. (مجمل التواریخ). و چون سر سال بود با هزار مرد آهنگ راه کرد. (مجمل التواریخ).
مرا با ملک طاقت جنگ نیست
بصلح ویم نیز آهنگ نیست.
آتسزبن قطب الدین محمد.
سوزنی تیز درگرفته بچنگ
کرد زی خایه های خویش آهنگ.
سنائی.
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک.
سعدی.
خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود. در چنین سالی محتشمی... نعمت بیکران داشت تنگدستان را زر و سیم دادی... طایفۀ درویشان از جور فاقه بجان آمده بودند... آهنگ دعوت او کردند. (گلستان). آورده اند که سپاه دشمن بیقیاس بود و اینان اندک و جماعتی آهنگ گریز کردند. (گلستان). ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند. (گلستان).
گر آید گل زبانگ بلبلان تنگ
مگر کرکس کند سوی وی آهنگ.
امیرخسرو.
، مقصد. مقصود. راه. سبیل:
بسا نامداران که در جنگ من
بدادند جان را بر آهنگ من.
فردوسی.
، قصد جان. سوء قصد:
جهان ننگ دارد همی زآن پسر
که آهنگ دارد بجان پدر.
دقیقی.
جهاندار گفتا که اینت پسر
که آهنگ دارد بجان پدر.
فردوسی.
چون پند فرومایه سوی جوژه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
فلک بین چه ظلم آشکارا کند
که اسکندر آهنگ دارا کند.
نظامی.
، حمله. صولت. صیال:
بدو [برستم] گفت پولادوند ای دلیر
جهاندیده و نامبردار شیر...
نگه کن کنون آتش جنگ من
کمند و دل و زور و آهنگ من.
فردوسی.
تو دانی که شاهی دل و چنگ من
بجنگ اندرون زور و آهنگ من.
فردوسی.
بکردار شیر است آهنگ اوی
نه پیچد کسی گردن از چنگ اوی.
فردوسی.
تو آهنگ کردی بدیشان نخست
کسی با تو پیکار و کینه نجست.
فردوسی.
اگر بچۀ شیر ناخورده شیر
بپوشد کسی در میان حریر...
بگوهر شود باز چون شد بزرگ
نترسد ز آهنگ پیل سترگ.
فردوسی.
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی ّ و رومی نژاد
دو لشکر نظاره بر این جنگ ما
بدین گرز و شمشیر و آهنگ ما.
فردوسی.
، سیما. قیافه. ملامح:
یکی شارسانست آن چون بهشت
که گوئی نه از خاک دارد سرشت
نبینی همی اندر ایوان و خان
مگر پوشش او همه استخوان
بر ایوانها جنگ افراسیاب
نگاریده روشنتر از آفتاب
همان چهر کیخسروجنگجوی
بزرگی ّ و مردی ّ و آهنگ اوی
بر آن استخوانها نگاریده پاک
نبینی بشهر اندرون گرد و خاک.
فردوسی.
، نوا. آواز. لحن صوت. راه. ره. پرده. آوا:
یک بریشم کم کن از آهنگ جور
گر نه با ایّام در یک پرده ای.
انوری.
چو زهره وقت صبوح از افق بسازد چنگ
زمانه تیز کند نالۀ مرا آهنگ.
ظهیر فاریابی.
هر شبی زاویۀ مدح گهربار تو باد
روشن از شمع رخ مطرب ناهیدآهنگ.
سیف اسفرنگ.
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به نقص تو گفتن نیابد مجال
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال ؟
سعدی (گلستان).
ره بط باز تیزآهنگ میزد
برقص کبک شاهین چنگ میزد.
؟
- آهنگ حجاز. آهنگ حصار و غیره.
، چم. فحوی ̍: از آهنگ گفتار او، از لحن، از فحوای کلام او، سان. گونه. کردار. طرز. روش. صفت. رفتار:
چه بد کردم بتو ای شوخ دلبر
که محزونم بدین آهنگ داری ؟
حکاک.
، خمیدگی طاق و سقف ایوان و امثال آن، و آن را باصطلاح بنّایان لنگر خوانند:
جلالت ار بفلک بر بصدر بنشیند
شکسته گردد طاق سپهر را آهنگ.
رفیع لنبانی (از فرهنگها).
لکن آهنگ در این بیت به معنی لنگر و خمیدگی نمینماید، کنار صفه و حوض. (برهان) :
ز ناتوانی جائی رسیده ام که مرا
مسافتی است ز آهنگ صفه تا پرده.
کمال اسماعیل.
در این بیت معنی آهنگ نیز روشن نیست و به تبعیت فرهنگها نقل شد، صف مردمان و جانوران. (برهان). و در بعض فرهنگها بیت ذیل را شاهد این معنی آورده اند:
زمین پیکر از یکدگر بگسلاند
بروز نبرد تو زآهنگ لشکر.
ازرقی.
لکن معنی صف در این بیت مناسب نمیآید، و با معنی قصد یا حمله یا آواز بیشتر تناسب دارد، طویله. شترخان. پاگاه. اخته خانه، عمارت دراز و طولانی که به عربی ازج و به فارسی اوستان و سغ خوانند، مقام و مکان حیوان. (برهان)، توجه. تمایل. یازش. چسبیدن. گرایش:
بود آهنگ نعمتها همه ساله بسوی تو
بود آهنگ کشتیها همه ساله بمعبرها.
منوچهری.
، صوت. آواز:
چو برزد سر از برج خرچنگ هور
جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور.
فردوسی.
بانگ و آهنگ او بنصرت و فتح
در عراقین و در خراسان باد.
مسعودسعد.
وآهنگ در کلمه مرکبۀ هم آهنگ از همین معنی است.
- به آهنگ برخاستن، شتاب گرفتن: سگی بیامد و سر در دیگ کرد و پاره ای گوشت برداشت دهنش بسوخت سبک سر برآورد حلقۀ دیگ در گردنش افتاد از سوزش به آهنگ خاست و دیگ را ببرد. (سیاست نامۀ منسوب بنظام الملک).
،
{{نعت فاعلی مرخم}} در کلمات مرکبه، آهنگ غالباً بمعنای کشنده و کش مخفف کشنده آید.
- آب آهنگ، آب کش. ناضح. نازح:
کرده شیران حضرت تو مرا
سرزده همچو گاو آب آهنگ.
سنائی.
- بدآهنگ، بدلحن. بدقصد. بدنیت:
ز بس کینه جوی و بدآهنگ بود
فراخای گیتی بر او تنگ بود.
عنصری.
- بسترآهنگ، از بستر، جامۀ خواب و آهنگ. چادرشب که بر بستر کشند:
خوشا حال لحاف و بسترآهنگ
که میگیرند هر شب در برت تنگ.
لبیبی.
- پالاهنگ، از پالا، اسب جنیبت و آهنگ بمعنی مذکور:
کشی ز روم بخوارزم بت پرستان را
فسار در سر و در دست نیز پالاهنگ.
معزی.
- پس آهنگ، از پس، مقابل پیش و آهنگ. آهنی که کفشگران در پس کفش نهند تا بدان کفش را فراخ کنند و قالب را در آن نهند. پاشنه کش.
- پیش آهنگ، نهاز. نخراز. تکه. برون. باژن. کراز.پیشهنگ:
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل.
منوچهری.
پیشرو. قائد. پیشوا.
- خوش آهنگ، خوش لحن. نیکونیّت.
- درازآهنگ، بدرازاکشیده. مطول. طویل:
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
درازآهنگ و پیچان و زمین کن.
منوچهری.
سنت حجت خراسان گیر
کار کوته مکن درازآهنگ.
ناصرخسرو.
دراز آهنگ شد این کار با تو
ندانم چون کنم ای یار با تو.
جامی.
- دژآهنگ، بدقصد. بدنیت. مخوف. تند. صعب:
بیک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
- دودآهنگ، دودکش.
- سرآهنگ، قائد. پیشوا:
نوشته در آن نامۀ شهریار
سرآهنگ مردان نبرده سوار.
فردوسی.
طلایه نگه کن که از خیل کیست
سرآهنگ این دوده را نام چیست.
فردوسی.
و کلمه سرهنگ مخفف سرآهنگ است.
- شب آهنگ، شعری ̍. کاروان کش:
بگفت این و بر پشت شبرنگ شد
بچهره بسان شباهنگ شد.
فردوسی.
چویک بهره زآن تیره شب درگذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت.
فردوسی.
شه شرق بر که کشیده سرادق
رمیده شباهنگ از صبح کاذب.
حسن متکلم.
در شب تاریک حیرت کاروان صبح را
صد شباهنگ است در یک آه آتشبار من.
سیف اسفرنگ.
- ، مرغ حق گوی. شب آویز.
-، بلبل. عندلیب. هزار. هزاردستان:
مغنی نوائی بده چنگ را
بدل آتشی زن شباهنگ را.
فخر گرگانی.
- ، اسب سیاه زیور. شبدیز:
به پشت شباهنگ بربسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ.
فردوسی.
- ، و در بیت ذیل ظاهراً شب آهنگ هنگام شب است:
شب آهنگ چون برزد از کوه دود
برآهنگ شب مرغ دستان نمود.
نظامی.
- ، شوغا. شبگاه. جایگاه چهارپایان در شب. لغت نامه ها برای این معنی بیت ذیل را شاهد آورده اند (؟) :
از حوصلۀ زمانۀ تنگ
بر فرق فلک زده شباهنگ.
- شفشاهنگ، از شفشفه، شوشه و آهنگ بمعنی کش و کشنده. صرمه کش. صورت دیگر آن شفشاهنج است:
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش بیاهنج.
(ویس و رامین).
کوه محروق است همچون زر بشفشاهنج در
دیو را زو در شکنجه حبس خذلان دیده اند.
خاقانی.
ز زخم ناوگ مژگان او بود هر شب
بسیط چرخ مشبک بسان شفشاهنگ.
نجیب جرفادقانی.
- کبوترآهنگ، از کبوتر به معنی حمامه و آهنگ. کبوترکش. برج کبوتر.
- سیم آهنگ، شاید از سیم به معنی ستیم و ریم و آهنگ.
- هم آهنگ، هم آواز. متوافق. هم لحن. هم داستان. هم عقیده:
گر سیاهست و هم آهنگ تو است
تو سفیدش خوان که هم رنگ تو است.
مولوی.
- ، هم وزن. هم بحر.
،
{{اسم}} چگونگی و کیفیت تصویت که با گوش آواز کسی را از دیگری تمیز دهند: آهنگی زنانه. آهنگی لطیف. چگونگی تصویت که بسامعه آواز مردم ولایت و ناحیتی را که بیک زبان تکلم کنند از دیگران فرق توان کردن، راه. پرده در موسیقی: آهنگ عراق، راه عراق. یکی از نواهای موسیقی:
عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت.
نظامی.
، وزن، (اصطلاح عروض) بحر، موزونی آواز و ساز. (برهان)، آواز نرم در پردۀ سرود و ساز. (مؤید). وزن اغانی، و آن را دراصطلاح موسیقی دانان، برداشت آواز نیز گویند، آوازی که در اول گویندگی و قوالی برکشند، شتاب. (برهان)، در بیت ذیل فردوسی معنی آهنگ معلوم نیست:
درم نام را باید و ننگ را
دگر بخشش و بزم و آهنگ را.
وشاید به معنی مقاصد مهمه باشد
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
از ایلات کرمان و بلوچستان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 93)
لغت نامه دهخدا
(وِ هََ)
حلقۀ چوبینی را گویند که در باربند و شریطه می باشد و گاهی به جای رکاب آهنی آویزند. (برهان) (انجمن آرا) :
چون برون کرد زو هماره وهنگ
در زمان درکشید محکم تنگ.
؟ (از لغت فرس 307).
مؤلف فرهنگ نظام نویسد: از معنی اول حلقۀ چوبین که بر بار بندند (از سروری نقل شده) چیزی مفهوم نمیشود، از این جهت رشیدی چنین آورده: حلقۀ چوبین که بر پا زنند، و مقصودش قسمی از کنده است که به پای مقصران زنند و با همان شعر می سازد - انتهی. باید دانست که مقصود اسدی (که دیگران هم از او تبعیت کرده اند) حلقه ای است که از شاخه های درخت به شکل دایره کنندو چارواداران دو لنگۀ بار را به وسیلۀ طنابی که ازداخل حلقه های مزبور گذرانند محکم کنند و هنوز نیز در بسیاری از نقاط ایران معمول است و آن را چنبر گویند، و اینکه رودکی گوید:
’هم به چنبر گذار خواهد بود
این رسن را اگرچه هست دراز’
اشاره به همین حلقۀ چوبی است. هر یک از حلقه های چوبین یا از شاخه های درخت که در سر ریسمان بندند و موقع بستن بار سر ریسمان از آنها گذرانند و بدین وسیله بار را محکم کنند، رکاب چوبین، کمندی که به وسیلۀ آن انسان یاحیوانی را گیرند، تخمی که زنان برای فربهی خورند و بسیار نرم بود و لعاب بازدهد همچو اسبغول. (انجمن آرا) (آنندراج). تخمی بود که زنان در داروی فربهی کنند و عظیم نرم بود و لعاب بازدهد چون بذر قطونا. (حاشیۀ برهان قاطع از لغت فرس ص 308 و سروری). به نظر می آید که این کلمه در معنی اخیر صورت محرف و تغییریافتۀ بارهنگ (وارهنگ) باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، یک جرعه آب. یک دم آب. دم آب بودکه بازخورند. (انجمن آرا) (حاشیۀ فرهنگ اسدی) (آنندراج) (حاشیۀ برهان قاطع از لغت فرس ص 308 و سروری)
لغت نامه دهخدا
(نِ هَِ)
جوال. ظرفی که از موی وپشم بافند و آرد و گندم و امثال آن در آن کنند. (برهان قاطع) (آنندراج). گوال. گاله. کیسۀ بزرگ پشمی. جوال. (فرهنگ خطی). جوال مویین و یا پشمین. (ناظم الاطباء) ، برجستگی سر گلهای مرکب که گلهای کوچک بر روی آن قرار دارند، مانند آفتاب گردان. (لغات فرهنگستان). بخشی از گل که اندامهای پوشش گلبرگها و کاسه برگها و اعضای زایشی مادگی و پرچم بر روی آن قرار گرفته اند و در گلهای مختلف به اشکال متفاوت است. (فرهنگ اصطلاحات علمی)
لغت نامه دهخدا
(پَ هََ)
نام کشوری است در طرف جنوب شرقی از شبه جزیره ملاقه، واقع در بین 40 درجه و 50 دقیقه و 2 درجه و 40 دقیقه عرض شمالی و 101 درجه و 10 دقیقه و 99 درجه طول شرقی از طرف شمال بدو کشور ’ترینکانو’ و ’کلنتان’ و از سمت شمال غربی بمملکت یراق و از سوی مغرب بدو کشور ’سلانغور’ و ’نکری سمبیلان’ و از جهت جنوب بکشور ’جوهور’ و از جانب مشرق بدریای چین محدود و محاط میباشد، و طول ساحلش به 150 هزارگز و مساحت سطح تمام کشور به 25900000 گز مربع بالغ گردد و تمام نقاطاندرونیش هنوز کاملاً معلوم نیست، ولی بطور کلی این کشور حوضۀ نهر پهنگ را تشکیل میدهد. و دو نهر دیگر نیز که قسمت شمال غربی کشور مرتفع و کوهستانی و سرچشمۀ نهر پهنگ است و زنجیره ای از جبال بسوی جنوب امتداد یافته، مرزهای مغربی را تشکیل میدهد و زمینهای آن بغایت خوب و حاصلخیز میباشد، چراگاهها و جنگلهای بسیار دارد ولی بیش از صدی یک آن بهره برداری نشده است. محصولاتش برنج، جوز هندی و برخی از میوجات، کمی گندم و حبوبات دیگر است که رفع احتیاجات محلی را نیز نمیکند. معادن طلا و غیره بسیار است، ریزه و قراضه های زر در نهر یافت شود ولی تماماً دست نخورده و جزء دفینه های طبیعی است. نبودن طرق و شوارع مانع استفاده از ثروت طبیعی و خداداد میباشد. اهالی سواحل و مجرای نهر از جنس ملائی و متدین بدین اسلامند و نفوس نقاط داخل و کوهستانی سیاهان نیم وحشی هستند. (قاموس الاعلام ترکی)
پکان. نام قصبۀ مرکز تجارت در هند وچین، در جنوب شرقی شبه جزیره ملاقه کنار نهری بهمین نام، و در 20 هزارگزی طرف فوقانی مصب نهر مذکور و آن مرکز حکومتی اسلامی و مستقل بهمین اسم میباشد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اُ نَ)
دهی است از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد. دارای 398 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، ارزن و زیره است. شغل اهالی زراعت. راه ماشین رو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
کیسه ای که از موی و پشم و جز آن بافند و غلات در آن ریزند: جوال، محلی که گلچه های یک گل دارای آرایش کلاپرک بر روی آن قرار میگیرند. معمولا در انتهای دم گل یک گل کلاپرک قسمت مسطح یا محدی بنام طبق گل موجود است (مانند گل بابونه یا آفتاب گردان)، در روی این قمست مسطح یا محدب که بنام نهنج موسوم است گلچه های میرویند: طبق گل (گل آذین کلاپرک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهنگ
تصویر آهنگ
اراده، عزیمت، روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهنج
تصویر نهنج
((نِ هَ))
جوال، جوالی که از مو یا پشم بافته شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وهنگ
تصویر وهنگ
یک جرعه آب، یک دم آب
فرهنگ فارسی معین
((وِ هَ))
هر یک از حلقه های چوبین یا از شاخه های درخت که در سر ریسمان بندند و موقع بستن بار سر ریسمان را از آن گذرانند و بدین وسیله بار را محکم کنند، رکاب چوبین، کمندی که به وسیله آن انسان یا حیوانی را گیرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نژنگ
تصویر نژنگ
((نَ ژَ))
دام، تله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهنگ
تصویر آهنگ
((هَ))
قصد، عزم، حمله، صولت، نوا، لحن، فحوی، مفاد، سان، گونه، روش، قطعه موسیقی، هر صدای موزون، میزان تغییر چیزی در طول زمان، روند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهنگ
تصویر آهنگ
اراده، ریتم، مقصود، نیت، قصد، وزن، لحن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ننگ
تصویر ننگ
عار
فرهنگ واژه فارسی سره
اراده، خواست، داعیه، عزم، عزیمت، قصد، میل، نیت، سرود، لحن، مقام، ملودی، نشید، نغمه، نوا، فحوا، مفاد، اسلوب، راه، روش، طرز
فرهنگ واژه مترادف متضاد