پایان. (دهار). کرانه. کناره. (صحاح الفرس). پایان چیزی و غایت آن. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). رجوع به نهایت شود، سرچوب عران در بینی شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه). سر چوبی که در بینی شتر کنند. (ناظم الاطباء) ، چوب که بر آن بار بردارند. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که بارها بر آن نهند و حمل کنند وبه فارسی آن را ناهو گویند. (از متن اللغه) ، عقل. (متن اللغه) نهایه. نهایت. پایان. رجوع به نهایت شود
پایان. (دهار). کرانه. کناره. (صحاح الفرس). پایان چیزی و غایت آن. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). رجوع به نهایت شود، سرچوب عران در بینی شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه). سر چوبی که در بینی شتر کنند. (ناظم الاطباء) ، چوب که بر آن بار بردارند. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که بارها بر آن نهند و حمل کنند وبه فارسی آن را ناهو گویند. (از متن اللغه) ، عقل. (متن اللغه) نهایه. نهایت. پایان. رجوع به نهایت شود
درخت موزون نورسته. (برهان قاطع). نهال. (جهانگیری) (رشیدی). رجوع به نهال شود: بر نوشته هیچ ننویسد کسی یا نهاله کارد اندر مغرسی. مولوی (از جهانگیری). ، کمینگاه بود که نخجیربانان در آن جایگاه سازند تا نخجیر نبیند. (لغت فرس اسدی ص 330). جائی بود که در کوه کنند نهانی صیادان از برای صید گرفتن تا نخجیر ایشان را نبیند و آن را کمین گاه صیادان خوانند. (اوبهی). کمین گاه که صیاد از بهر صید در آن پنهان شود. (صحاح الفرس). شکارگاه. کمین گاه صیاد. (برهان قاطع). به این معنی اصل نهاله گاه است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، شاخه های درخت که صیادان بر آن جامه های کهنه بربندند و بر یک جانب دام بر زمین فروبرند تا جانوران از آن رم کرده به جانب دام آیند. (از برهان) (از رشیدی) (از جهانگیری) (از انجمن آرا) ، کمین. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) (یادداشت مؤلف) : تا ز هوای توام به بند و به ناله عشق تو بر جان من نهاد نهاله. (لغت فرس اسدی). ، شکار. (برهان قاطع). رجوع به نهال و نهالگاه و نهاله گاه شود
درخت موزون نورسته. (برهان قاطع). نهال. (جهانگیری) (رشیدی). رجوع به نهال شود: بر نوشته هیچ ننویسد کسی یا نهاله کارد اندر مغرسی. مولوی (از جهانگیری). ، کمینگاه بود که نخجیربانان در آن جایگاه سازند تا نخجیر نبیند. (لغت فرس اسدی ص 330). جائی بود که در کوه کنند نهانی صیادان از برای صید گرفتن تا نخجیر ایشان را نبیند و آن را کمین گاه صیادان خوانند. (اوبهی). کمین گاه که صیاد از بهر صید در آن پنهان شود. (صحاح الفرس). شکارگاه. کمین گاه صیاد. (برهان قاطع). به این معنی اصل نهاله گاه است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، شاخه های درخت که صیادان بر آن جامه های کهنه بربندند و بر یک جانب دام بر زمین فروبرند تا جانوران از آن رم کرده به جانب دام آیند. (از برهان) (از رشیدی) (از جهانگیری) (از انجمن آرا) ، کمین. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) (یادداشت مؤلف) : تا ز هوای توام به بند و به ناله عشق تو بر جان من نهاد نهاله. (لغت فرس اسدی). ، شکار. (برهان قاطع). رجوع به نهال و نهالگاه و نهاله گاه شود
گذاشته. (ناظم الاطباء). قرارداده شده. وضعشده: چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان نهاده یکی افسر اندر میان. فردوسی. دو سه دانه دیدند آنجا نهاده، برداشتند و پیش تخت شاه آوردند. (نوروزنامه) ، گذاشته. بر فراز چیزی قرار داده: گرایشان نباشند پیش سپاه نهاده به سر بر ز آهن کلاه. فردوسی. ، مقررکرده. (ناظم الاطباء). مقدر. مقسوم. (یادداشت مؤلف). مقابل نانهاده به معنی غیر مقدر: به نانهاده دست نرسد و نهاده هرجا که هست برسد. (گلستان). بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی. حافظ. ، نصب کرده. نشانده. (ناظم الاطباء) ، مبنی. (یادداشت مؤلف). بناشده. ساخته: شهری است بسیار مردم اندر میان کوه ورود نهاده. (حدود العالم). دو شهر است بر کرانۀ بیابان نهاده. (حدود العالم). در مهدی شهری است خرم و آبادان میان عراق و خوزستان بر لب رود نهاده. (حدود العالم). اسکندریه بر ساحل دریای روم نهاده است. (مجمل التواریخ). هفت قلعه دید بر کنار آب گنگ نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 414). جهان بر آب نهاده ست و زندگی بر باد غلام همت آنم که دل بر او ننهاد. سلمان. ، گسترده. چیده: همیشه خوان او باشد نهاده چنانچون خوان ابراهیم آزر. فرخی. ، ذخیره. پس انداز. مدخر. (یادداشت مؤلف). اندوخته. گنج. گنجینه: هر آنگه که روز تو اندرگذشت نهاده همی باد گردد به دشت. فردوسی. سر گنج هاشان گشادن گرفت نهاده همه رای دادن گرفت. فردوسی. کسی را که درویش باشند نیز ز گنج نهاده ببخشیم چیز. فردوسی. بخشش او را وفا نداند کردن ماندۀ اسکندر و نهادۀ قارون. فرخی. نهادۀ ملکان را به نام خود برگیر چمیدۀ ملکان را به ایمنی تو بچر. فرخی. خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد از نهاده ی پدر و دادۀ دارنده اله. فرخی. خزینه های ملوک زمین همه بربخش نهاده های شهان جهان همه بردار. مسعودسعد. ، مدفون: اردشیر بابک به اصطخر مدفون است، هرمزد شاپور به پارس نهاده است. (مجمل التواریخ). همای چهر آزاد بعضی گویند به شام نهاده است و اهل فارس گویند به پارس نهاده است. (مجمل التواریخ). چنان آورده اند که طهمورث آنجا نهاده است. (مجمل التواریخ) ، ودیعه. سپرده. سرشته: نهادۀ خدایست در تو خرد چو در نار نور و چو در مشک شم. ناصرخسرو. طبع داری نهادۀ گردون نظم داری نتیجۀ کوثر. سنائی. ، رایج. قائم. استوار: قانون نهاده بگردانیدن ناستوده باشد. (تاریخ بیهقی ص 491). که آن کاری است راست ایستاده و بنهاده. (تاریخ بیهقی ص 57). - راست نهاده، میزان. متعادل: و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت و نقصان پیدا آمد. (تاریخ بیهقی)
گذاشته. (ناظم الاطباء). قرارداده شده. وضعشده: چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان نهاده یکی افسر اندر میان. فردوسی. دو سه دانه دیدند آنجا نهاده، برداشتند و پیش تخت شاه آوردند. (نوروزنامه) ، گذاشته. بر فراز چیزی قرار داده: گرایشان نباشند پیش سپاه نهاده به سر بر ز آهن کلاه. فردوسی. ، مقررکرده. (ناظم الاطباء). مقدر. مقسوم. (یادداشت مؤلف). مقابل نانهاده به معنی غیر مقدر: به نانهاده دست نرسد و نهاده هرجا که هست برسد. (گلستان). بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی. حافظ. ، نصب کرده. نشانده. (ناظم الاطباء) ، مبنی. (یادداشت مؤلف). بناشده. ساخته: شهری است بسیار مردم اندر میان کوه ورود نهاده. (حدود العالم). دو شهر است بر کرانۀ بیابان نهاده. (حدود العالم). در مهدی شهری است خرم و آبادان میان عراق و خوزستان بر لب رود نهاده. (حدود العالم). اسکندریه بر ساحل دریای روم نهاده است. (مجمل التواریخ). هفت قلعه دید بر کنار آب گنگ نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 414). جهان بر آب نهاده ست و زندگی بر باد غلام همت آنم که دل بر او ننهاد. سلمان. ، گسترده. چیده: همیشه خوان او باشد نهاده چنانچون خوان ابراهیم آزر. فرخی. ، ذخیره. پس انداز. مدخر. (یادداشت مؤلف). اندوخته. گنج. گنجینه: هر آنگه که روز تو اندرگذشت نهاده همی باد گردد به دشت. فردوسی. سر گنج هاشان گشادن گرفت نهاده همه رای دادن گرفت. فردوسی. کسی را که درویش باشند نیز ز گنج نهاده ببخشیم چیز. فردوسی. بخشش او را وفا نداند کردن ماندۀ اسکندر و نهادۀ قارون. فرخی. نهادۀ ملکان را به نام خود برگیر چمیدۀ ملکان را به ایمنی تو بچر. فرخی. خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد از نهاده ْی پدر و دادۀ دارنده اله. فرخی. خزینه های ملوک زمین همه بربخش نهاده های شهان جهان همه بردار. مسعودسعد. ، مدفون: اردشیر بابک به اصطخر مدفون است، هرمزد شاپور به پارس نهاده است. (مجمل التواریخ). همای چهر آزاد بعضی گویند به شام نهاده است و اهل فارس گویند به پارس نهاده است. (مجمل التواریخ). چنان آورده اند که طهمورث آنجا نهاده است. (مجمل التواریخ) ، ودیعه. سپرده. سرشته: نهادۀ خدایست در تو خرد چو در نار نور و چو در مشک شم. ناصرخسرو. طبع داری نهادۀ گردون نظم داری نتیجۀ کوثر. سنائی. ، رایج. قائم. استوار: قانون نهاده بگردانیدن ناستوده باشد. (تاریخ بیهقی ص 491). که آن کاری است راست ایستاده و بنهاده. (تاریخ بیهقی ص 57). - راست نهاده، میزان. متعادل: و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت و نقصان پیدا آمد. (تاریخ بیهقی)
کمان رستم. (منتهی الارب) (آنندراج). قوس قزح. (مهذب الاسماء) ، پاره ای از گیاه متفرق و پریشان. (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج). ج، ندء، طریقی و خطی که در گوشت خلاف رنگ آن پیدا گردد. (آنندراج) (منتهی الارب) ، آنچه بالای ناف اسب است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، درجه، و آن خرقه ای است که در کس شترماده چند روز گذارند و چشم آن بسته دارند و بعد از آن برآورده بچۀ دیگر را بدان بیالایند، پس شترماده آن بچه را می بوید و مهربان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
کمان رستم. (منتهی الارب) (آنندراج). قوس قزح. (مهذب الاسماء) ، پاره ای از گیاه متفرق و پریشان. (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج). ج، ندء، طریقی و خطی که در گوشت خلاف رنگ آن پیدا گردد. (آنندراج) (منتهی الارب) ، آنچه بالای ناف اسب است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، دُرْجه، و آن خرقه ای است که در کس شترماده چند روز گذارند و چشم آن بسته دارند و بعد از آن برآورده بچۀ دیگر را بدان بیالایند، پس شترماده آن بچه را می بوید و مهربان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
گذاشته چای داده، نصب شده، منصوب معین، مقرر، وضع کرده، قرار داده مواضعه کرده، معاهده بسته، فرض کرده متوهم، محسوب انگاشته، گرفته (بمفهومی)، مقدر. یا ننهاده. نامقدر: (روزی ننهاده)، کنار گذاشته، مرتبه وضعی از مراتب اعداد عدد وضعی باصطلاح شمار گران. یا چیزی نهاده. ذخیره
گذاشته چای داده، نصب شده، منصوب معین، مقرر، وضع کرده، قرار داده مواضعه کرده، معاهده بسته، فرض کرده متوهم، محسوب انگاشته، گرفته (بمفهومی)، مقدر. یا ننهاده. نامقدر: (روزی ننهاده)، کنار گذاشته، مرتبه وضعی از مراتب اعداد عدد وضعی باصطلاح شمار گران. یا چیزی نهاده. ذخیره
چیزی که مرد ناهار (گرسنه) بخورد (رشیدی) : طعام اندکی که بدان ناشتا کنند: (من دوش بکف داشتم آن زلف همه شب وز دو لب او کرده ام امروز نهاری) توضیح السامی فی الاسامی در معنی الهنه و السلفه و اللهجه (نهاری) را آورده
چیزی که مرد ناهار (گرسنه) بخورد (رشیدی) : طعام اندکی که بدان ناشتا کنند: (من دوش بکف داشتم آن زلف همه شب وز دو لب او کرده ام امروز نهاری) توضیح السامی فی الاسامی در معنی الهنه و السلفه و اللهجه (نهاری) را آورده
نهایت در فارسی فرجام بافدم هم چنان سرمه که دخت خوبروی هم بسان گرد بر دارد ازوی گر چه هر روزاندکی بر داردش بافدم روزی به پایان آردش (رودکی) چه بایدت کردن چنین بافدم مگر خانه روبی چوروبه به دم (ابوشکور بلخی)
نهایت در فارسی فرجام بافدم هم چنان سرمه که دخت خوبروی هم بسان گرد بر دارد ازوی گر چه هر روزاندکی بر داردش بافدم روزی به پایان آردش (رودکی) چه بایدت کردن چنین بافدم مگر خانه روبی چوروبه به دم (ابوشکور بلخی)