فلزی خاکستری بسیار سخت و دیرگداز که مفتول های آن در مقابل کشش و حرارت مقاومت بسیار دارد، آلیاژهای آن به واسطۀ سختی و استحکام اهمیت بسیار در صنعت دارد، ولفرام
فلزی خاکستری بسیار سخت و دیرگداز که مفتول های آن در مقابل کشش و حرارت مقاومت بسیار دارد، آلیاژهای آن به واسطۀ سختی و استحکام اهمیت بسیار در صنعت دارد، وُلفرام
نتوانستن. (از جهانگیری) (از غیاث اللغات) (از برهان) (از رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). از دستش برنیامدن. (از انجمن آرا). مقابل آرستن و یارستن. رجوع به یارستن شود: کسی راست پاسخ نیارست کرد غمین شد دل و لب پراز آه سرد. فردوسی. آنکو چو من از مشغله ورنج حذر کرد با شاخ جهان بیهده شورید نیارست. ناصرخسرو. پسرگفت راهی دراز است و سخت پیاده نیارم شد ای نیکبخت. سعدی
نتوانستن. (از جهانگیری) (از غیاث اللغات) (از برهان) (از رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). از دستش برنیامدن. (از انجمن آرا). مقابل آرستن و یارستن. رجوع به یارستن شود: کسی راست پاسخ نیارست کرد غمین شد دل و لب پراز آه سرد. فردوسی. آنکو چو من از مشغله ورنج حذر کرد با شاخ جهان بیهده شورید نیارست. ناصرخسرو. پسرگفت راهی دراز است و سخت پیاده نیارم شد ای نیکبخت. سعدی
مخفف نگریستن. دیدن. نگاه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نظر کردن. نظاره کردن. نگریدن. (یادداشت مؤلف) : منگراندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار. سنائی. بنگرستند گشنی دیدند در راهی با زنی سروبازی می کرد. (سندبادنامه ص 81). در میان این حریت و فکرت بر درختی انجیر نگرست. (سندبادنامه ص 165). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگرست. (سندبادنامه ص 261). از روی نگارین تو بیزارم اگر من تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم. سعدی. دل پیش تو و دیده به جای دگر استم تا خلق ندانند تو را می نگرستم. سعدی. - اندرنگرستن با او نشسته بود بر این بام خورنق در فصل بهار اندرنگرست از چپ و راست:. (ترجمه طبری بلعمی). ، التفات کردن. توجه کردن. عنایت کردن: مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزگت آدینه اندرآمدی و... علما و فقها را پیش خویش بنشاندی وداوری خود کردی و به قضا خود نگرستی و داد بدادی. (ترجمه طبری بلعمی) ، نگریدن. تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، به دقت نظر کردن. کاویدن: دگرباره درختان را بجستند میان هر درختی بنگرستند. (ویس و رامین). ، دقت کردن. مواظبت کردن. پائیدن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود، طمع بستن. - در چیزی نگرستن،در آن طمع بستن
مخفف نگریستن. دیدن. نگاه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نظر کردن. نظاره کردن. نگریدن. (یادداشت مؤلف) : منگراندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار. سنائی. بنگرستند گشنی دیدند در راهی با زنی سروبازی می کرد. (سندبادنامه ص 81). در میان این حریت و فکرت بر درختی انجیر نگرست. (سندبادنامه ص 165). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگرست. (سندبادنامه ص 261). از روی نگارین تو بیزارم اگر من تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم. سعدی. دل پیش تو و دیده به جای دگر استم تا خلق ندانند تو را می نگرستم. سعدی. - اندرنگرستن با او نشسته بود بر این بام خورنق در فصل بهار اندرنگرست از چپ و راست:. (ترجمه طبری بلعمی). ، التفات کردن. توجه کردن. عنایت کردن: مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزگت آدینه اندرآمدی و... علما و فقها را پیش خویش بنشاندی وداوری خود کردی و به قضا خود نگرستی و داد بدادی. (ترجمه طبری بلعمی) ، نگریدن. تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، به دقت نظر کردن. کاویدن: دگرباره درختان را بجستند میان هر درختی بنگرستند. (ویس و رامین). ، دقت کردن. مواظبت کردن. پائیدن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود، طمع بستن. - در چیزی نگرستن،در آن طمع بستن
مخفف گریستن است که گریه کردن باشد. (غیاث) (برهان) (آنندراج) : کسی را که در دل بود درد و غم گرستنش درمان بود لاجرم. فردوسی. خروشید و بگرست و نالید زار تو گفتی شدش دیده ابر بهار. شمسی (یوسف و زلیخا). هیچ چشمی نشناسم که نه از بهر تو کرد مجلس محتشمی را بگرستن طوفان. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 306). مرا گویند مگری کز گرستن چو مویی شد بباریکی ترا تن. (ویس و رامین). همیشه جای بی انبوه جستی که بنشستی به تنهایی گرستن. (ویس و رامین). گرستن بهنگام با سوک و درد به از خندۀ نابهنگام سرد. اسدی. منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار. سنایی. و از گرستن رطوبات زجاجی و ملحی به حکم قوت حرارت غریزی منحل و مضمحل شد. (سندبادنامه ص 291). چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم. سعدی (طیبات). - برگرستن، بگریستن. گریستن. گریه کردن: گرفتند مریکدگر را کنار بدرد جگر برگرستند زار. فردوسی. - گرستن گرفتن، گرستن آغازیدن: گرستن گرفت از سر صدق و سوز که ای یار جان پرور دلفروز. سعدی (بوستان). پسر چندروزی گرستن گرفت دگر با حریفان نشستن گرفت. سعدی (بوستان)
مخفف گریستن است که گریه کردن باشد. (غیاث) (برهان) (آنندراج) : کسی را که در دل بود درد و غم گرستنش درمان بود لاجرم. فردوسی. خروشید و بگرست و نالید زار تو گفتی شدش دیده ابر بهار. شمسی (یوسف و زلیخا). هیچ چشمی نشناسم که نه از بهر تو کرد مجلس محتشمی را بگرستن طوفان. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 306). مرا گویند مگری کز گرستن چو مویی شد بباریکی ترا تن. (ویس و رامین). همیشه جای بی انبوه جستی که بنشستی به تنهایی گرستن. (ویس و رامین). گرستن بهنگام با سوک و درد به از خندۀ نابهنگام سرد. اسدی. منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار. سنایی. و از گرستن رطوبات زجاجی و ملحی به حکم قوت حرارت غریزی منحل و مضمحل شد. (سندبادنامه ص 291). چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم. سعدی (طیبات). - برگرستن، بگریستن. گریستن. گریه کردن: گرفتند مریکدگر را کنار بدرد جگر برگرستند زار. فردوسی. - گرستن گرفتن، گرستن آغازیدن: گرستن گرفت از سر صدق و سوز که ای یار جان پرور دلفروز. سعدی (بوستان). پسر چندروزی گرستن گرفت دگر با حریفان نشستن گرفت. سعدی (بوستان)
نگرستن. نگریدن. نظر افکندن. نگاه کردن: خواجه به خشم در بوسهل نگریست. (تاریخ بیهقی ص 181). فور را دل مشغول شد و از آن جانب نگریست. (تاریخ بیهقی ص 90) ، اعتنا کردن: هر روز بونصر به خدمت می رفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست. (تاریخ بیهقی). بدین هدیه که فرستاده نباید نگریست که از ده درم گرفته دو یا سه فرستاده است. (تاریخ بیهقی ص 427) ، تأمل کردن. فکر کردن. اندیشیدن: وی سنگی پنج شش منی را راست کرد و زمانی نگریست واندیشه کرد، پس عراده بکشیدند و سنگ روان شد. (تاریخ بیهقی ص 473) ، وارسی کردن: ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پیش و پس آن را بنگریستیم... صواب آن نمود... (تاریخ بیهقی ص 334)
نگرستن. نگریدن. نظر افکندن. نگاه کردن: خواجه به خشم در بوسهل نگریست. (تاریخ بیهقی ص 181). فور را دل مشغول شد و از آن جانب نگریست. (تاریخ بیهقی ص 90) ، اعتنا کردن: هر روز بونصر به خدمت می رفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست. (تاریخ بیهقی). بدین هدیه که فرستاده نباید نگریست که از ده درم گرفته دو یا سه فرستاده است. (تاریخ بیهقی ص 427) ، تأمل کردن. فکر کردن. اندیشیدن: وی سنگی پنج شش منی را راست کرد و زمانی نگریست واندیشه کرد، پس عراده بکشیدند و سنگ روان شد. (تاریخ بیهقی ص 473) ، وارسی کردن: ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پیش و پس آن را بنگریستیم... صواب آن نمود... (تاریخ بیهقی ص 334)