جدول جو
جدول جو

معنی نمکبانی - جستجوی لغت در جدول جو

نمکبانی(نَ مَ)
منسوب است به نمکبان که از قراء مرو می باشد. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نمکدان
تصویر نمکدان
ظرف کوچکی که در آن نمک می ریزند، کنایه از دهان معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبانی
تصویر مبانی
مبناها، پایه ها، بنیان ها، جمع واژۀ مبنا
بناها، عمارت ها، ساختمان ها، بن ها، پایه ها، اساس ها، ساختن ها، جمع واژۀ بنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگهبانی
تصویر نگهبانی
مراقبت، محافظت، پاسبانی، کشیک دادن، محلی که نگهبان در آنجا انجام وظیفه می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمکانی
تصویر چمکانی
چیمکانی، فلوس، میوه ای دراز و تیره رنگ که دانه های آن مصرف دارویی دارد، درخت این میوه که گرمسیری با برگ های بزرگ و گل های زرد رنگ است، چونتور
فرهنگ فارسی عمید
(هََ زَ)
همدردی. زبان یکدیگر را فهمیدن:
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی بهتر است.
مولوی.
همزبانی خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
نام بنائی است از دورۀ صفویه در اصفهان. این بنا را ظل السلطان ویران کرد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
ظرفی که نمک را سوده در آن نگه دارند. (آنندراج). آوند نمک که در آن نمک ریخته در سر سفره می گذارند. (ناظم الاطباء). مملحه. (دهار) (منتهی الارب) :
این چنان زرین نمکدان بر بلورین مائده
وآن چنان چون در غلاف زر سیمین گوشوار.
منوچهری.
از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار
گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده.
خاقانی.
پیر خرد طفل وار می مزد انگشت من
تا سر انگشت من یافت نمکدان او.
خاقانی.
کآب جگر چشمۀ حیوان اوست
چشمۀ خورشید نمکدان اوست.
نظامی.
، کنایه از دهان معشوق و محبوب. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
این شوربخت دل به نمکدان لعل تو
تشنه تر است هرچه از او بیشتر خورد.
جمال الدین.
از لبت شیر روان بود که من می گفتم
این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست.
حافظ.
نمکدانی به تنگی چون دل مور
نمک چندان که در گیتی فتد شور.
؟ (از آنندراج).
- نان و نمکدان شکستن، کفران نعمت و ناسپاسی کردن:
نان بشکند همی و نمکدان را
صدقش مبین و مهر مپندارش.
ناصرخسرو.
- نمک خوردن و نمکدان شکستن، کنایه از کافرنعمتی و کفران نعمت کردن. رجوع به همین ترکیب ذیل نمک خوردن شود.
- نمکدان بر زخم سرنگون بودن (بر زخم شکستن) ، کنایه از مبالغه در کاوش زخم است. (آنندراج). مرادف نمک بر زخم پاشیدن:
نمکدانش به داغم سرنگون است
نمک داند که حال زخم چون است.
زلالی (از آنندراج).
بهارش شور بلبل رنگ بسته
نمکدان ها به زخم گل شکسته.
غنیمت (از آنندراج).
- نمکدان در آتش افکندن، کنایه از شور و غوغا کردن و فتنه انگیختن باشد. (آنندراج). رجوع به ترکیب نمک بر (در) آتش افکندن ذیل نمک شود.
- نمکدان شکستن، کنایه از حق ناشناسی کردن و بی وفائی ورزیدن. (برهان قاطع). نمک به حرامی. (آنندراج). حق نشناسی و خیانت. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ کِ)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس که یکصد تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، شغل اهالی صید ماهی و کرایه کشی است. در این ده معدن نمک وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
شوری. (ناظم الاطباء). نمکین بودن. نمک دار بودن، ملاحت و خوشگلی. (ناظم الاطباء). خوبی و ملاحت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مُ نی ی)
منسوب است به مکران از بلاد کرمان. (از انساب سمعانی) : کار مکران راست شد و حسن سپاهانی باز آمد با حملهای مکران و قصدار و رسولی مکرانی با وی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 243). آنچه نهادنی، بود بنهادند و مکرانیان را باز گردانیدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 243). بدین رضا افتاد و رسولان مکرانی را باز گردانیدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 243)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
منسوب به امکان. ممکن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
از قرای مرو است درطرف صحرا در نزدیکی سنج عباد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ملاحی، کشتی بانی، ناخدائی، عمل ناوبان، رجوع به ناوبان شود
لغت نامه دهخدا
(مِکُ بِ)
مینکبرنی. لقب جلال الدین خوارزمشاه (617-628 هجری قمری). تلفظ و معنی دقیق کلمه هنوز معلوم نیست. فرهاد میرزا در زنبیل ص 204 آن را مرکب از دو کلمه منک = خال و بورن = بینی جمعاً به معنی دماغ خال دار دانسته است ولی این اظهار نظر بر اساسی نیست. بعضی از ترک شناسان اروپائی آن را مینک برتی = دادۀ خدا معنی کرده اند ولی این ضبط بر خلاف تمام نسخه های قدیمی است که در آنها کلمه به صورت منکبرنی آمده است. در دائره المعارف اسلام چاپ جدید ذیل جلال الدین نویسد: معنی درست کلمه معلوم نیست. با این وصف آقای حسین آلیاری در مجلۀ دانشگاه ادبیات تبریز شمارۀ چهارم سال هجدهم شمارۀ مسلسل 80 به استناد سکه ای که نوشته اند در اختیار زامباور بوده است و به استناد بیتی از دیوان کمال الدین اسماعیل که کلمه مورد بحث در آن بیت منکبرتی ضبط شده این ضبط را اصح دانسته اند. بهرحال صورت دقیق کلمه به وجهی که مورد یقین و یا اطمینان کامل باشد معلوم نیست در بیشتر نسخه های کهن مورد اعتماد کلمه منکبرنی است و نیز در نسخۀ دیوان کمال اسماعیل مورخ به سال 685 هجری قمری که در اختیار آقای دکتر حسین بحرالعلومی چ دیوان کمال است کلمه ’منکبرنی’ آمده و بنابراین بر طبق نظر مرحوم قزوینی فعلاً باید اکثریت نسخ را تبعیت نمود تا دلیل قاطعی یافت شود. سلطان جلال الدین منکبرنی فرزند ارشد سلطان محمد خوارزمشاه هنگام فرار از سلطان محمد از سپاهیان چنگیز، همراه پدر بود، محمد در جزیره آبسکون وی را به جانشینی نامزد کرد و دو برادر او را به قبول حکم او مأمور ساخت. پس از مرگ محمد برادران، در صدد قتل جلال الدین برآمدند. وی به خراسان گریخت و از آنجا به هرات رفت. جلال الدین تا سال 628 هجری قمری که سال قتل اوست پیوسته با مغولان و پادشاهان ایران و نیز خلیفه و ملکۀ گرجستان در حال جنگ و گریز بود. در 28 رمضان 627 از سلطان علاءالدین کیقباد از سلاجقۀ روم در نزدیکی ارزنجان شکست خورد و به آذربایجان گریخت و لشکریان خود را به دشت موغان به استراحت فرستاد و خود به عیاشی و شرابخواری پرداخت و چون شنید که مغول از طریق زنجان عازم آذربایجان اند دیگر دیر شده بود و نتوانست خود را به لشکریان برساند مغول بر سر او تاختند. وی به کنارارس گریخت و از آنجا به ارومیه رفت تا از ملوک آن سامان کمک گیرد اما کسی او را یاری نکرد. در نزدیکی دیاربکر مغولان بر سر او ریختند ولی او جان به در برد و به میافارقین فرار کرد و در نیمۀ شوال 628 در کوههای اطراف آن شهر به دست جمعی از کردان به قتل رسید. رجوع شود به نقثه المصدور، سیرت جلال الدین تاریخ مغول عباس اقبال، تاریخ عمومی اقبال، دستورالوزرا. و رجوع به خوارزمشاهیان و جلال الدین در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
انقلاباتی که در جو پدید آید، مانند باد و برف و جز آن. (ناظم الاطباء). مرکبات غیرتامه که کاینات جو باشند، چون برف و باران و باد و مانند آن. (از انجمن آرا) (از آنندراج). از برساخته های دساتیر است.
لغت نامه دهخدا
خوک چرانی، حفاظت خوک، نگاهداری خوک، مواظبت خوک، خوکوانی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جاهای بنا و این جمع مبنی ̍ بمعنی جای است. (غیاث) (آنندراج). عمارتها و بناها و بنیانها و بنیادها و اساسها. (ناظم الاطباء). مبناها. شالوده ها:
پند تو تبه گردد در فعل بد او
بر واره کژ آید چو بود کژ مبانیش.
ناصرخسرو.
اساس مبانی اعمال و افعال. (سندبادنامه ص 3). اسباب مصافات و مبانی موالات میان هر دو پادشاه مستحکم شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 320). شهری دید از غرائب مبانی و عجایب مغانی. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 412). اهل هند به خرافات و اکاذیب خویش نسبت آن مبانی بدویست تا سیصد هزار سال کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 414).
- حروف مبانی،حروفی که معنی ندارد چون ’را’ ’جیم ’’لام’ در کلمه ’رجل’ که هر یک به تنهائی معنی ندهد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مبانی خیرات، بناهای خیر مانند کاروانسرا و بیمارستان و آب انبار و جز آن. (ناظم الاطباء).
- مبانی نهادن، بنا کردن. (آنندراج) :
به امداد مبنای فکرت نهادم
ز خشت متانت سخن را مبانی.
درویش واله هروی (از آنندراج).
، مضامین. (غیاث) (آنندراج) ، کنایه از اعضاء و اندام باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِ گَ)
پاسداری. رعایت. نگه داری. تعهد: و نگه دارد آنچه در عهدۀ نگهبانی اوست از کار خلق خدایش. (تاریخ بیهقی ص 311). سلوک کن... در رعایت آنچه ما آن را در نظر تو زینت دادیم و در پاسداری و نگهبانی آن. (تاریخ بیهقی ص 313). فکر و تدبیرش صرف نمی شود مگر در نگهبانی حوزۀ اسلام. (تاریخ بیهقی ص 312).
یکی باب عدل است و تدبیر و رای
نگهبانی خلق و ترس خدای.
سعدی.
سپه را نگهبانی شهریار
به از جنگ در حلقۀ کارزار.
سعدی.
، پاسبانی:
چون شدم غایب از درت به ارزانی
نیک مردی بنشاندم به نگهبانی.
منوچهری.
، مراقبت. ترصد:
صحبت ما به نگهبانی دم می گذرد
تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم.
صائب
لغت نامه دهخدا
تصویری از نمکینی
تصویر نمکینی
شوری، ملاحت
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی شیشه ییبلورین و غیره که در آن نمک کنند، دهان معشوق. شخص با ملاحت. توضیح زنان در هنگام قربان و صدقه رفتن کودکان ملیح و با نمک آنان را بدین نام خوانند، شخص بیمزه (بشوخی گویند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکانی
تصویر مکانی
در تازی نیامده جایگاهی منسوب به مکان: (پس وصف حرکت مکانی کرد) (مصنفات بابا افضل 392: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبانی
تصویر مبانی
عمارتها و بناها و اساسها و شالوده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوبانی
تصویر ناوبانی
شغل ودرجه ناوبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگهبانی
تصویر نگهبانی
حفاظت حراست محافظت، قراولی کشیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمکانی
تصویر چمکانی
فلوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمکبار
تصویر نمکبار
اشک فرو ریختن، گریان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگهبانی
تصویر نگهبانی
محافظت، مراقبت، نگاهبانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمکدان
تصویر نمکدان
ظرفی شیشه ای، بلورین و غیره که در آن نمک کنند، دهان معشوق، شخص با ملاحت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبانی
تصویر مبانی
((مَ))
جمع مبنی، عمارت ها، بنیادها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمایانی
تصویر نمایانی
ابراز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نگهبانی
تصویر نگهبانی
حراست
فرهنگ واژه فارسی سره
پاسبانی، پاسداری دیده بانی، حراست، حمایت، محارست، محافظت، مراقبت، مواظبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نمکدان گلی و نسبتا بزرگ که در آن آب ریخته و از آب و نمک موجود
فرهنگ گویش مازندرانی
مدیریّت، نگهبانی
دیکشنری اردو به فارسی