عقیده. اعتقاد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اعتماد. (ناظم الاطباء). ظاهراً مقلوب یا مصحف منشت (منش) است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). از مجعولات دساتیر است. رجوع به برهان قاطع چ معین و فرهنگ دساتیر ص 270 و هرمزدنامه ص 318 شود
عقیده. اعتقاد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اعتماد. (ناظم الاطباء). ظاهراً مقلوب یا مصحف منشت (منش) است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). از مجعولات دساتیر است. رجوع به برهان قاطع چ معین و فرهنگ دساتیر ص 270 و هرمزدنامه ص 318 شود
چیزی فروختن به مکر و حیله و فریب مثل آن که شخص را روکش کنند و صاحب مال گردانندو اسباب خود را به نام او بفروشند. (برهان). فروش چیزی به مکر و حیله و نیرنگ و فریب. (ناظم الاطباء)
چیزی فروختن به مکر و حیله و فریب مثل آن که شخص را روکش کنند و صاحب مال گردانندو اسباب خود را به نام او بفروشند. (برهان). فروش چیزی به مکر و حیله و نیرنگ و فریب. (ناظم الاطباء)
مرکّب از: ’مشت’ + ’ه’، پسوند نسبت و تشبیه، پهلوی ’موستک’ (مشت)، (حاشیۀ برهان چ معین)، دستۀ هر چیز را گویند عموماً همچو دستۀ کارد و خنجر و تیشه و امثال آن. (برهان)، دستۀ کارد و شمشیر و خنجر. (آنندراج) (انجمن آرا)، دستۀ هر چیز عموماً. (فرهنگ رشیدی)، دستۀ هر چیز را گویند مثل دستۀ کارد و خنجرو امثال آن. (جهانگیری)، دستۀ هر چیزی مانند کارد و خنجر و تیشه و جز آن. (ناظم الاطباء) ، آلتی باشد از برنج و فولاد که استادان کفشدوز چرم رابدان کوبند. (برهان) (از ناظم الاطباء) : به کف مشتۀ آن گل بیخزان زده غنچه را مشتها بر دهان. میرزا طاهر وحید (از آنندراج)، ، افزاری که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود خصوصاً و آن را به عربی مدق گویند. (برهان)، افزاری که حلاجان و سراجان و صحافان و امثال اینها در دست گرفته بدان کار کنند. (آنندراج)، مشتۀ نداف و حلاج. (انجمن آرا)، دستۀ نداف و لباد. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری)، ابزاری چوبین که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. (ناظم الاطباء)، مندف. مدق. آلتی چوبین که سری سخت کلان دارد و دستۀ کوتاه و حلاجان گاه پنبه زدن به زه کمان همی زنند. چیزی است از چوب چون گرزی یا تخماقی با دستۀ کوتاه که حلاج در حلاجی آن را به زه کمان، پیوسته فرودآرد و زه، پنبه را بفلخد. دست بانۀ حلاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته وآن ریش سفید آمد، چون غندۀ پنبه. قریعالدهر. با خلق به داوری بود قاضی چرخ وز علم و عمل بری بود قاضی چرخ بر مشته اگر می برید نیست عجب ز آن روی که مشتری بود قاضی چرخ. مهستی. هر روز بهر پنبه زدن بر دواج چرخ صبح از عمود مشته کند وزافق کمان. اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری)، ، پوستین درازآستین. پوستین با آستین دراز که عرب آن را مستقه گوید. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به المعرب جوالیقی ص 308 شود
مُرَکَّب اَز: ’مشت’ + ’ه’، پسوند نسبت و تشبیه، پهلوی ’موستک’ (مشت)، (حاشیۀ برهان چ معین)، دستۀ هر چیز را گویند عموماً همچو دستۀ کارد و خنجر و تیشه و امثال آن. (برهان)، دستۀ کارد و شمشیر و خنجر. (آنندراج) (انجمن آرا)، دستۀ هر چیز عموماً. (فرهنگ رشیدی)، دستۀ هر چیز را گویند مثل دستۀ کارد و خنجرو امثال آن. (جهانگیری)، دستۀ هر چیزی مانند کارد و خنجر و تیشه و جز آن. (ناظم الاطباء) ، آلتی باشد از برنج و فولاد که استادان کفشدوز چرم رابدان کوبند. (برهان) (از ناظم الاطباء) : به کف مشتۀ آن گل بیخزان زده غنچه را مشتها بر دهان. میرزا طاهر وحید (از آنندراج)، ، افزاری که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود خصوصاً و آن را به عربی مِدق گویند. (برهان)، افزاری که حلاجان و سراجان و صحافان و امثال اینها در دست گرفته بدان کار کنند. (آنندراج)، مشتۀ نداف و حلاج. (انجمن آرا)، دستۀ نداف و لباد. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری)، ابزاری چوبین که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. (ناظم الاطباء)، مندف. مدق. آلتی چوبین که سری سخت کلان دارد و دستۀ کوتاه و حلاجان گاه پنبه زدن به زه کمان همی زنند. چیزی است از چوب چون گرزی یا تخماقی با دستۀ کوتاه که حلاج در حلاجی آن را به زه کمان، پیوسته فرودآرد و زه، پنبه را بفلخد. دست بانۀ حلاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته وآن ریش سفید آمد، چون غندۀ پنبه. قریعالدهر. با خلق به داوری بود قاضی چرخ وز علم و عمل بری بود قاضی چرخ بر مشته اگر می برید نیست عجب ز آن روی که مشتری بود قاضی چرخ. مهستی. هر روز بهر پنبه زدن بر دواج چرخ صبح از عمود مشته کند وزافق کمان. اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری)، ، پوستین درازآستین. پوستین با آستین دراز که عرب آن را مستقه گوید. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به المعرب جوالیقی ص 308 شود
پیچیده. درنوردیده. (برهان قاطع). نوردیده: نوشته به دستار چیزی که برد چنان هم نوشته به بیژن سپرد. فردوسی. ، طی شده. گذشته. ماضی: از روزگار گذشته و قرن های نوشته. (ترجمه محاسن اصفهان ص 118)
پیچیده. درنوردیده. (برهان قاطع). نوردیده: نوشته به دستار چیزی که برد چنان هم نوشته به بیژن سپرد. فردوسی. ، طی شده. گذشته. ماضی: از روزگار گذشته و قرن های نوشته. (ترجمه محاسن اصفهان ص 118)
نوشته. نوشته شده. (ناظم الاطباء). مزبور. مرقوم: نبشته سراسر به خط من است که خط من اندر جهان روشن است. فردوسی. نبشته بر آن تیر بد پهلوی که ای شاه داننده گر بشنوی. فردوسی. مبیناد کس روز بی کام تو نبشته به خورشید بر نام تو. فردوسی. نبشته بر آن حقه تاریخ آن پدیدار کرده پی و بیخ آن. فردوسی. وذکر آن به قلم عطارد و بر پیکر خورشید نبشته. (کلیله و دمنه). جز دو حرف نبشته صورت دل معنی دل به خواب نشنیدم. خاقانی. ، مکتوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دستخط. (ناظم الاطباء). رقیم. سفر. خط. کتاب. درج. (منتهی الارب). زبور. (دهار). نامه. رقیمه. مرقومه. کاغذ: بگیر از نفس خود پیمان به آن قسم که فرستاده شده است بسوی تو به همراهی آورندۀ این نبشته. (تاریخ بیهقی ص 313). امیرالمؤمنین این نبشته را فرستاد درحالی که همه کارهامستقیم بود. (تاریخ بیهقی ص 312). شتاب کن در ارسال جواب این نبشته بسوی امیرالمؤمنین. (تاریخ بیهقی ص 314) ، سند. حجت، حکم. (ناظم الاطباء). فرمان. منشور، مقدر. محتوم. قضا. قدر. سرنوشت: زمانه نبشته دگرگونه داشت چنان کو گذارد بباید گذاشت. فردوسی. که کار خدائی نه کاری است خرد قضای نبشته نشاید سترد. فردوسی. نبشته چنین بودمان از بوش به رسم بوش اندرآیدروش. فردوسی. تیغ او بر سر مخالف او از خدای جهان نبشته قضاست. فرخی. بهی و بتّری در ما سرشته ست چنان چون نیک و بد بر ما نبشته ست. (ویس و رامین). نه از دانش دگر گردد سرشته نه از مردی دگر گردد نبشته. (ویس و رامین). - نبشته بودن بر سر، مقدر بودن: نبشته به سر بر دگرگونه بود ز فرمان نه کاهد نه خواهد فزود. فردوسی. نبشته چنین بد مگر بر سرت که پردخته ماند ز تو کشورت. فردوسی. ، نگاشته. ترسیم شده. رسم کرده شده: به گنجور گفت آن درخشان حریر نبشته بر او صورت دلپذیر. فردوسی. بیاورد و بنهاد پیشش حریر نبشته بر او صورتی دلپذیر. فردوسی
نوشته. نوشته شده. (ناظم الاطباء). مزبور. مرقوم: نبشته سراسر به خط من است که خط من اندر جهان روشن است. فردوسی. نبشته بر آن تیر بُد پهلوی که ای شاه داننده گر بشنوی. فردوسی. مبیناد کس روز بی کام تو نبشته به خورشید بر نام تو. فردوسی. نبشته بر آن حقه تاریخ آن پدیدار کرده پی و بیخ آن. فردوسی. وذکر آن به قلم عطارد و بر پیکر خورشید نبشته. (کلیله و دمنه). جز دو حرف نبشته صورت دل معنی دل به خواب نشنیدم. خاقانی. ، مکتوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دستخط. (ناظم الاطباء). رقیم. سفر. خط. کتاب. درج. (منتهی الارب). زبور. (دهار). نامه. رقیمه. مرقومه. کاغذ: بگیر از نفس خود پیمان به آن قسم که فرستاده شده است بسوی تو به همراهی آورندۀ این نبشته. (تاریخ بیهقی ص 313). امیرالمؤمنین این نبشته را فرستاد درحالی که همه کارهامستقیم بود. (تاریخ بیهقی ص 312). شتاب کن در ارسال جواب این نبشته بسوی امیرالمؤمنین. (تاریخ بیهقی ص 314) ، سند. حجت، حکم. (ناظم الاطباء). فرمان. منشور، مقدر. محتوم. قضا. قدر. سرنوشت: زمانه نبشته دگرگونه داشت چنان کو گذارد بباید گذاشت. فردوسی. که کار خدائی نه کاری است خرد قضای نبشته نشاید سترد. فردوسی. نبشته چنین بودمان از بُوِش به رسم بُوِش اندرآیدروش. فردوسی. تیغ او بر سر مخالف او از خدای جهان نبشته قضاست. فرخی. بهی و بتّری در ما سرشته ست چنان چون نیک و بد بر ما نبشته ست. (ویس و رامین). نه از دانش دگر گردد سرشته نه از مردی دگر گردد نبشته. (ویس و رامین). - نبشته بودن بر سر، مقدر بودن: نبشته به سر بر دگرگونه بود ز فرمان نه کاهد نه خواهد فزود. فردوسی. نبشته چنین بُد مگر بر سرت که پردخته ماند ز تو کشورت. فردوسی. ، نگاشته. ترسیم شده. رسم کرده شده: به گنجور گفت آن درخشان حریر نبشته بر او صورت دلپذیر. فردوسی. بیاورد و بنهاد پیشش حریر نبشته بر او صورتی دلپذیر. فردوسی
پیچیده طی شده، درنوردیده سپرده طی شده. نوشته شده مرقوم: ... این کتاب نبشته بزبان تازی وبه اسنادهای دراز بود، مکتوب دست خط نامه، سند، حکم فرمان، نقاشی شده مصور: بگنجورگفت آن درفشان حریر نبشته براوصورت دلپذیر... (شا. لغ)، مقدرمحتوم: که کارخدایی نه کاریست خرد قضای نبشته نشایدسترد. (شا. لغ) یانبشته بودن برسرکسی. مقدربودن برای وی: نبشته چنین بدمگربرسرت که پردخته ماندزتوکشورت. (شا. لغ)
پیچیده طی شده، درنوردیده سپرده طی شده. نوشته شده مرقوم: ... این کتاب نبشته بزبان تازی وبه اسنادهای دراز بود، مکتوب دست خط نامه، سند، حکم فرمان، نقاشی شده مصور: بگنجورگفت آن درفشان حریر نبشته براوصورت دلپذیر... (شا. لغ)، مقدرمحتوم: که کارخدایی نه کاریست خرد قضای نبشته نشایدسترد. (شا. لغ) یانبشته بودن برسرکسی. مقدربودن برای وی: نبشته چنین بدمگربرسرت که پردخته ماندزتوکشورت. (شا. لغ)