آنکه جامه ای از نمد پوشیده باشد: نمدپوشی آمد به جنگش فراز جوانی جهان سوز و پیکارساز. سعدی. تو کآهن به ناوک بدوزی و تیر نمدپوش را چون فتادی اسیر. سعدی. ، پشمینه پوش. (ناظم الاطباء). درویشی که نمد به تن کند. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از قلندر و درویش: چون یار جفاپیشه نمدمال بود ما پیر نمدپوش و قلندر باشیم. (مجمعالاصناف، از فرهنگ فارسی معین)
آنکه جامه ای از نمد پوشیده باشد: نمدپوشی آمد به جنگش فراز جوانی جهان سوز و پیکارساز. سعدی. تو کآهن به ناوک بدوزی و تیر نمدپوش را چون فتادی اسیر. سعدی. ، پشمینه پوش. (ناظم الاطباء). درویشی که نمد به تن کند. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از قلندر و درویش: چون یار جفاپیشه نمدمال بود ما پیر نمدپوش و قلندر باشیم. (مجمعالاصناف، از فرهنگ فارسی معین)
آنکه نمد پوشد: آن جوان نمد پوش... سر عیارانست، درویشی که نمدبتن کند: چون یار جفا پیشه نمد مال بود ما پیر نمد پوش و قلندر باشیم. (مجمع الاصناف. نسخه نفیسی متعلق بکتابخانه مرکزی دانشگاه تهران)
آنکه نمد پوشد: آن جوان نمد پوش... سر عیارانست، درویشی که نمدبتن کند: چون یار جفا پیشه نمد مال بود ما پیر نمد پوش و قلندر باشیم. (مجمع الاصناف. نسخه نفیسی متعلق بکتابخانه مرکزی دانشگاه تهران)
به معنی مفلوک و پریشان حال و اصل این لغت منده پور بوده است، یعنی صاحب اولاد بسیار و چون فقیر کثیرالاولاد همیشه غمناک و پریشان خاطر است این معنی اصل لغت گردیده. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به مندبور شود
به معنی مفلوک و پریشان حال و اصل این لغت منده پور بوده است، یعنی صاحب اولاد بسیار و چون فقیر کثیرالاولاد همیشه غمناک و پریشان خاطر است این معنی اصل لغت گردیده. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به مندبور شود
میر مدهوش، مبارکشاه یا سیدمبارک خان اصفهانی یا شیرازی، از شاعران قرن یازدهم هجری قمری است و به روایت آذر از والی زادگان حویزه و از معاصران شاه سلیمان بوده است. به روایت نصرآبادی ’چون در حفظ مالیات اهتمامی ندارد پیوسته در پریشانی می گذارد’. او راست: تیشه از فرهاد و از مجنون بجا زنجیر ماند قطرۀ خونی ز ما هم بر دم شمشیر ماند. ته جرعه ای که ماند از آن لب به من دهید کآن رفته رفته بوسه به پیغام می شود. عشق آن روز به سرحد کمال انجامید که پدر عاشق فرزند شدو عار نبود. (از تذکرۀ روز روشن ص 727 و آتشکدۀ آذر ص 21 و نصرآبادی ص 29). رجوع به تذکرۀ شمع انجمن ص 430 و فرهنگ سخنوران شود
میر مدهوش، مبارکشاه یا سیدمبارک خان اصفهانی یا شیرازی، از شاعران قرن یازدهم هجری قمری است و به روایت آذر از والی زادگان حویزه و از معاصران شاه سلیمان بوده است. به روایت نصرآبادی ’چون در حفظ مالیات اهتمامی ندارد پیوسته در پریشانی می گذارد’. او راست: تیشه از فرهاد و از مجنون بجا زنجیر ماند قطرۀ خونی ز ما هم بر دم شمشیر ماند. ته جرعه ای که ماند از آن لب به من دهید کآن رفته رفته بوسه به پیغام می شود. عشق آن روز به سرحد کمال انجامید که پدر عاشق فرزند شدو عار نبود. (از تذکرۀ روز روشن ص 727 و آتشکدۀ آذر ص 21 و نصرآبادی ص 29). رجوع به تذکرۀ شمع انجمن ص 430 و فرهنگ سخنوران شود
خیره. (زمخشری). بی آگاهی. متحیر. (فرهنگ اسدی نخجوانی). دیوانه. سراسیمه. (حفان). شیدا. (اوبهی). سرگشته. حیران. مست. بیهوش. (از غیاث اللغات). بی خود. حیران. (منتهی الارب). هاج. خردشده از ترس و مانند آن. (یادداشت مؤلف). بی خویشتن. بی خبر از خویش. حیرت زده. بهت زده. مبهوت: هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 637) .اسب در تک افکندم چون مدهوشی و دل شده ای. (تاریخ بیهقی). شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هارون را برداشتند و آواز دادند که زنده است. (تاریخ بیهقی ص 700). بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش. ناصرخسرو. آنکه غفلت براحوال وی غالب... و مدهوش و پای کشان می رفت. (کلیله و دمنه). تیز است چون بازار او حیران شدم در کار او جان در خط دیدار او مدهوش و حیران دیده ام. خاقانی. رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 335). اگر چه دولت کیخسروی داشت چو مدهوشان سر صحراروی داشت. نظامی. زمانی بر زمین افتاد مدهوش گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش. نظامی. بنشین که هزار فتنه برخاست از حلقۀ عارفان مدهوش. سعدی. فراموشت نکرد ایزد در آن حال که بودی نطفۀ مدفوق مدهوش. سعدی. خود نه زبان در دهان عارف مدهوش حمد و ثنا می کند که موی بر اعضاء. سعدی. میکشیم از قدح باده شراب موهوم چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم. حافظ. در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت جرعۀ جامی که من مدهوش آن جامم هنوز. حافظ. - مدهوش آمدن، از هوش رفتن. بی خود شدن: تا جمال تو بدیدم مست و مدهوشم آمدم عاشق لعل شکرپاش گهرپوش آمدم. عطار. - مدهوش افتادن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). بیهوش شدن. - مدهوش درافتادن،مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). از هوش رفتن: هیچ نگفتم و مدهوش درافتادم چون به هوش بازآمدم... (جوامع الحکایات از فرهنگ فارسی معین). - مدهوش شدن، بی خود شدن. از خودبی خود شدن: هوش من آن لبان نوش تو برد تا شدی دور من شدم مدهوش. بوالمثل. ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. - ، بیهوش شدن: چون نامه به دستش رسید مدهوش شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). - ، دهشت زده شدن. حیران شدن. (فرهنگ فارسی معین). - مدهوش کردن، بیهوش کردن. مست و بی خویشتن کردن. از خود بدر کردن. بی اختیار کردن: نه هر که طراز جامه بر دوش کند خود را ز شراب کبر مدهوش کند. سعدی. شبی بر ادای پسر گوش کرد سماعش پریشان و مدهوش کرد. سعدی. گفت باور نداشتم که ترا بانگ مرغی چنین کند مدهوش. سعدی. - مدهوش گشتن، از هوش رفتن: به شمشیر مغزش همی کرد چاک (مغز اژدها را) همی دود زهرش برآمد ز خاک از آن دود آن زهر مدهوش گشت (اسفندیار) بیفتاد برجای و بیهوش گشت. فردوسی. - ، مبهوت شدن. حیرت زده و حیران گشتن: رسول راآوردند و بگذرانیدند بر این تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خود ندیده بود و متحیر گشت و مدهوش گشت. (تاریخ بیهقی ص 291). ز آنکه مدهوش گشته اند همه اندرین خیمۀ چهارطناب. ناصرخسرو. - مدهوش ماندن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). حیران و دهشت زده ماندن: رومیان چون چنان دیدندمدهوش و متحیر بماندند. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)
خیره. (زمخشری). بی آگاهی. متحیر. (فرهنگ اسدی نخجوانی). دیوانه. سراسیمه. (حفان). شیدا. (اوبهی). سرگشته. حیران. مست. بیهوش. (از غیاث اللغات). بی خود. حیران. (منتهی الارب). هاج. خردشده از ترس و مانند آن. (یادداشت مؤلف). بی خویشتن. بی خبر از خویش. حیرت زده. بهت زده. مبهوت: هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 637) .اسب در تک افکندم چون مدهوشی و دل شده ای. (تاریخ بیهقی). شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هارون را برداشتند و آواز دادند که زنده است. (تاریخ بیهقی ص 700). بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش. ناصرخسرو. آنکه غفلت براحوال وی غالب... و مدهوش و پای کشان می رفت. (کلیله و دمنه). تیز است چون بازار او حیران شدم در کار او جان در خط دیدار او مدهوش و حیران دیده ام. خاقانی. رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 335). اگر چه دولت کیخسروی داشت چو مدهوشان سر صحراروی داشت. نظامی. زمانی بر زمین افتاد مدهوش گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش. نظامی. بنشین که هزار فتنه برخاست از حلقۀ عارفان مدهوش. سعدی. فراموشت نکرد ایزد در آن حال که بودی نطفۀ مدفوق مدهوش. سعدی. خود نه زبان در دهان عارف مدهوش حمد و ثنا می کند که موی بر اعضاء. سعدی. میکشیم از قدح باده شراب موهوم چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم. حافظ. در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت جرعۀ جامی که من مدهوش آن جامم هنوز. حافظ. - مدهوش آمدن، از هوش رفتن. بی خود شدن: تا جمال تو بدیدم مست و مدهوشم آمدم عاشق لعل شکرپاش گهرپوش آمدم. عطار. - مدهوش افتادن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). بیهوش شدن. - مدهوش درافتادن،مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). از هوش رفتن: هیچ نگفتم و مدهوش درافتادم چون به هوش بازآمدم... (جوامع الحکایات از فرهنگ فارسی معین). - مدهوش شدن، بی خود شدن. از خودبی خود شدن: هوش من آن لبان نوش تو برد تا شدی دور من شدم مدهوش. بوالمثل. ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. - ، بیهوش شدن: چون نامه به دستش رسید مدهوش شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). - ، دهشت زده شدن. حیران شدن. (فرهنگ فارسی معین). - مدهوش کردن، بیهوش کردن. مست و بی خویشتن کردن. از خود بدر کردن. بی اختیار کردن: نه هر که طراز جامه بر دوش کند خود را ز شراب کبر مدهوش کند. سعدی. شبی بر ادای پسر گوش کرد سماعش پریشان و مدهوش کرد. سعدی. گفت باور نداشتم که ترا بانگ مرغی چنین کند مدهوش. سعدی. - مدهوش گشتن، از هوش رفتن: به شمشیر مغزش همی کرد چاک (مغز اژدها را) همی دود زهرش برآمد ز خاک از آن دود آن زهر مدهوش گشت (اسفندیار) بیفتاد برجای و بیهوش گشت. فردوسی. - ، مبهوت شدن. حیرت زده و حیران گشتن: رسول راآوردند و بگذرانیدند بر این تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خود ندیده بود و متحیر گشت و مدهوش گشت. (تاریخ بیهقی ص 291). ز آنکه مدهوش گشته اند همه اندرین خیمۀ چهارطناب. ناصرخسرو. - مدهوش ماندن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). حیران و دهشت زده ماندن: رومیان چون چنان دیدندمدهوش و متحیر بماندند. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)
ابن قاسم بن احمد الانصاری الخوارزمی الحنفی. معروف به سعید نمدپوش، او راست: کتاب جواهرالفقه، کتابی است مختصر در علم فقه و مشتمل بر ده باب این کتاب را در مصر غرۀ رمضان به سال 771 هجری قمری تألیف کرده است. (کشف الظنون). وی در مصر سکونت داشت، و از فقهاء حنفیه بشمار می رفت. و در حدود سال 775 هجری قمری درگذشت. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 444)
ابن قاسم بن احمد الانصاری الخوارزمی الحنفی. معروف به سعید نمدپوش، او راست: کتاب جواهرالفقه، کتابی است مختصر در علم فقه و مشتمل بر ده باب این کتاب را در مصر غرۀ رمضان به سال 771 هجری قمری تألیف کرده است. (کشف الظنون). وی در مصر سکونت داشت، و از فقهاء حنفیه بشمار می رفت. و در حدود سال 775 هجری قمری درگذشت. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 444)
دهی از دهستان چرداول بخش شیروان شهرستان ایلام که در 22 هزارگزی جنوب خاوری چرداول. کنار راه مالرو چرداول به شیروان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 500 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه چرداول. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان چرداول بخش شیروان شهرستان ایلام که در 22 هزارگزی جنوب خاوری چرداول. کنار راه مالرو چرداول به شیروان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 500 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه چرداول. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
آنچه گردبخود میگیرد و مانع شود رسیدن گرد را به اشیاء و اثاثه: حبس الفراش، پوشیدن فرش به گردپوش. محبس. (منتهی الارب). جامۀ گردپوش. پردۀ گردپوش: فغان که مرهم کافور در جراحت ما برهنه میرود و گردپوش می آید. طالب آملی (از آنندراج)
آنچه گردبخود میگیرد و مانع شود رسیدن گرد را به اشیاء و اثاثه: حبس الفراش، پوشیدن فرش به گردپوش. مِحبَس. (منتهی الارب). جامۀ گردپوش. پردۀ گردپوش: فغان که مرهم کافور در جراحت ما برهنه میرود و گردپوش می آید. طالب آملی (از آنندراج)