جدول جو
جدول جو

معنی نماور - جستجوی لغت در جدول جو

نماور
فخر الدوله نامور از شاهان پادوسبانی رستمدار طبرستان که
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نامور
تصویر نامور
(پسرانه)
مشهور، ارزنده، نام آور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نمار
تصویر نمار
ایما، اشاره، رمز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سماور
تصویر سماور
وسیله ای فلزی برای جوش آوردن آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامور
تصویر نامور
نام آور، نامدار، دارای نام، معروف، مشهور
فرهنگ فارسی عمید
(دِهْ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان در 24هزارگزی جنوب شرقی زنجان و 3هزارگزی راه تهران، و در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 738 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولات عمده اش غلات و سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ)
مخفف هاماوران است که ولایت عربستان و یمن باشد. (انجمن آرا). سراسر ولایت شام و یمن را گویند. (برهان) :
چو شاه هماور به شهراندرون
بیامد بننشست با رهنمون.
فردوسی.
رجوع به هاماوران شود
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ)
مخفف هم آورد. (انجمن آرا). رجوع به هم آورد شود، به معنی خواجه تاش هم هست که هم صاحب و هم خداوند باشد یعنی دو کس یا بیشتر که یک صاحب و یک خداوند دارند، چه آور به معنی خداوند و صاحب هم آمده است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(نامْ وَ)
مرکّب از: نام + ور، پسوند اتصاف و دارندگی، از مصدر بر: بردن، (حاشیۀ برهان قاطعچ معین)، نام آور. خداوند نام و آوازه. مشهور. معروف. (برهان قاطع) (آنندراج)، مخفف نام آور. کسی که به دلیری یا دانش یا نیکی شهرت یافته باشد. (فرهنگ نظام)، معروف. مشهور. دارای نام نیک و آوازه. (ناظم الاطباء)، بلندنام. بانام. نامی. شهره. مشتهر:
بر مرکب شاهان نامور یوز
از بس هنر آمد به کوه و صحرا.
ناصرخسرو.
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.
ناصرخسرو.
درویش رفت و مفلس جمشید از جهان
درویش رفت خواهی اگر نامور جمی.
ناصرخسرو.
مفخر شاهان به تواناتری
نامور دهر به داناتری.
نظامی.
هر ناموری که او جهان داشت
بدنام کنی ز همرهان داشت.
نظامی.
حال جهان بین که سرانش که اند
نامزد نامورانش که اند.
نظامی.
بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند
کز هستیش به روی زمین یک نشان نماند.
سعدی.
- نامور شدن و نامور گشتن، شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن:
خاک روبی است بنده خاقانی
کز قبول تو نامور گردد.
خاقانی.
وگر نامور شد به ناراستی
دگر راست باور ندارند از او.
سعدی.
، گرامی. ممتاز. ارزنده. باارزش. نفیس. نامدار:
نامور تیغم با جوهر نور
ظلمت ننگ نگیرم پس از این.
خاقانی.
چندین درخت نامور که خدای تعالی آفریده است همه میوه دار. (گلستان)،
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرزجان ز خط مشکبار دوست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
ایالتی است در قسمت جنوبی بلژیک با 365 هزار نفر جمعیت، معادن زغال سنگ و آهن دارد، رود موز از آن می گذرد، کرسی این ایالت نیز نامور نامیده می شود و قریب 32 هزار تن جمعیت دارد
لغت نامه دهخدا
خون، (منتهی الارب)، دم، (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نِ وَ)
دمشقی در نخبه الدهر گوید: نام دیگر مازندران است. (از یادداشت مؤلف). نام رودخانه ای است در ممالک عجم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ)
جمع واژۀ مناره، یعنی جای روشنی و چراغپایه و جای اذان گفتن. (آنندراج). جمع واژۀ مناره. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مناره شود
لغت نامه دهخدا
(نَ مِ رَ)
دهی از دهستان بدوستان در بخش هریس شهرستان اهر، در 15/500کیلومتری مغرب هریس در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 1339 تن سکنه دارد. آبش از دو رشته چشمه، محصولش غلات و میوه های درختی و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و جاجیم بافی و فرش بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ وَ)
شهری است نزدیک چین که غلامان خوبروی از آنجا آرند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 137). شهری است در ملک چین لیک صاحب قاموس گفته که مناذر نام دو شهر است در اهواز که یکی را صغری و یکی را کبری گویند و چون مناور مسموع نشده شاید که مناذر را به تصحیف چنین خوانده اند، لیکن احتمال دارد که مناور در ملک چین باشد منسوب به خوبرویان و غیرمناذر اهواز باشد. (فرهنگ رشیدی). شهری است نزدیک به شهر ختن و بعضی چین گفته اند. (برهان). شهری است به ترکستان قریب به ختا و چین. (آنندراج). نام شهری در تاتارستان. (ناظم الاطباء) :
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه مناوری.
خسروی.
(از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 137).
، نام بتخانه ای هم هست. (برهان) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نامور. نام آور، در اسامی اسپهبدان طبرستان آمده است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ)
یک قسم ابزاری فلزی جهت جوش آوردن آب که آتش خانه را در میانش قرار داده اند.
(ناظم الاطباء). خودجوش. آلتی فلزی که در درون آن خانه ای تعبیه شده و برای جوش آوردن آن جهت چای و غیره بکار رود. در بالای آن قوری چای را جای دهند تا دم کشد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ)
ضیق النفس و دمابر. (ناظم الاطباء). ضیق نفس. (آنندراج). رجوع به ضیق نفس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نامور
تصویر نامور
دارای نام، نام داده مسمی: (بنزدیک اهل حق اسم ومسمی یکی است نام و نامور)، خداوند نام وآوازه مشهودمعروف: هنر در جهان از من آمد پدید چومن نامور تخت شاهی ندید، ممتاز ارزنده: نامور تیغم با جوهر نور ظلمت ننگ نگیرم پس ازین. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمار
تصویر نمار
جمع نمر، پلنگان یوز پلنگان
فرهنگ لغت هوشیار
یک قسم ابزار فلزی جهت جوش آوردن آب که آتشخانه را در میانش قرار داده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیماور
تصویر نیماور
نامور نام آور. توضیح در اسامی اسپهبدان طبرستان آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هماور
تصویر هماور
حریف رقیب هماورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمور
تصویر نمور
نمدار، نمناک، مرطوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامور
تصویر نامور
((وَ))
معروف، دارای نام نیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هماور
تصویر هماور
((هَ وَ))
حریف، رقیب، هماورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمار
تصویر نمار
((نَ یا نُ))
اشاره و ایما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمور
تصویر نمور
((نَ))
نمناک، مرطوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نماگر
تصویر نماگر
اکسپوزان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نمور
تصویر نمور
مرطوب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نمار
تصویر نمار
اشاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نمار
تصویر نمار
ایما و اشاره
فرهنگ واژه فارسی سره
اسمی، بنام، سرشناس، شهره، شهیر، مشهور، معروف، نام آور، نامدار، نامی
متضاد: گمنام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حریف، رقیب، معارض، هماورد، هم زور، هم نبرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هنگام غروب، هنگام عصر، مخفف نماشون سر
فرهنگ گویش مازندرانی