جدول جو
جدول جو

معنی نقیبی - جستجوی لغت در جدول جو

نقیبی
(نَ)
محمد (سیدمیر...) بن محمد لوحی حسینی موسوی سبزواری اصفهانی، ملقب به مطهر و معروف به نقیبی. از علمای امامیۀ قرن یازدهم است. او راست: کفایهالمهتدی فی احوال المهدی. رجوع به ریحانه الادب ج 4 ص 233 و الذریعه ج 1 ص 421 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نقیب
تصویر نقیب
بزرگ، سرپرست، ضامن و رئیس قوم، مهتر قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقیبت
تصویر نقیبت
خردمندی، توانایی در ادارۀ امور
فرهنگ فارسی عمید
(نِ / نَ)
سرازیری. مقابل فرازی:
هوا خوش گردد وبر کوه برف اندر گداز آید
علم های بهاری از نشیبی بر فراز آید.
فرخی.
رجوع به نشیب شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
میرزا سلیم اصفهانی، متخلص به نقیب. از شاعران متأخر است. او راست:
اجر محنت های عاشق هم نصیب مدعی است
مزد را خسرو گرفت و کار را فرهاد کرد.
رجوع به صبح گلشن ص 536 و قاموس الاعلام ج 6 و فرهنگ سخنوران ص 614 شود
محمد بن محمد بن زید آوی غروی. از علما و زهاد قرن هفتم است. رجوع به آوی و نیز رجوع به ریحانه الادب ج 1 ص 31 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مهتر قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سالار. (دهار) (مهذب الاسماء). سالار، یعنی مهتر چند کس. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 101). پیشوا و رئیس و کسی که معرفت به احوال مردم داشته باشد. (ناظم الاطباء). سرپرست گروه. کسی که مأمور تیمارداری و تفحص احوال دسته یا صنفی است. (فرهنگ فارسی معین). ج، نقباء. سردمدار. سردسته. رئیس. بزرگتر. فرمانده سپاه. سرکردۀ گروهی از سپاهیان:
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب.
رودکی.
چو کردند با او نقیبان شمار
سپه بود شمشیرزن شش هزار.
فردوسی.
نقیبان ز راندن بمانند کند
گر ایشان همیشه نباشند غند.
عنصری.
دور از امیر بیستاد و نقیبان را بخواند و گفت لشکر را باید گفت تا به تعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند، نقیبان بتاختند. (تاریخ بیهقی ص 34). دیگر روز قاضی صاعد نزدیک طغرل رفت به سلام و کوکبۀ بزرگ و نقیب علویان نیز با جملۀ سادات بیامدند. (تاریخ بیهقی ص 565). امیر نقیبان را فرستاد تا نگذارند که هیچکس به دم هزیمتی برفتی. (تاریخ بیهقی ص 581). احمد به خیمۀ بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و به لشکر پیغام داد که کار صلح قرار گرفت. (تاریخ بیهقی).
چون نقیبان مصاف شه بیارایند صف
چهرۀ فتح و ظفر را باد بردارد نقاب.
سوزنی.
داد نقیب صبا عرض سپاه بهار
کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان.
خاقانی.
پس نقیبان پیش اعرابی شدند
بس گلاب لطف بر رویش زدند.
مولوی.
نقیب از پیش رفت و هر سو دوید
که مردی بدین نعت و صورت که دید.
سعدی.
، (اصطلاح دورۀ صفویه) معاون یا نایب کلانتر. (فرهنگ فارسی معین) ، عریف و دانندۀ انساب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عریف قوم. (از اقرب الموارد) ، گواه قوم. (منتهی الارب) (آنندراج). شاهد قوم، پذیرفتار قوم. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ضمین قوم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، نقباء، نای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مزمار. (اقرب الموارد) ، زبان ترازو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لسان المیزان. (اقرب الموارد). زبانۀ ترازو. (مهذب الاسماء) ، سگ گلوسوراخ کرده جهت سست شدن آواز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سگ گلوسوراخ کرده، چه معمول مردمان لئیم از تازیان است که گلوی سگ خود را سوراخ می کنند تا بانگ او را کسی نشنود و میهمان به سوی آنها نیاید. (ناظم الاطباء) ، سوراخ شده. منقوب. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیان، آنکس که از قبل زعیم منصوب بود جهت سعی در مصالح فتیان و او را واسطه باشد میان ایشان در هر باب به مثابت ترجمان. (از نفایس الفنون).
- نقیب اشراف، نقیب الاشراف. کسی که از طرف دربار خلفا یا سلاطین مأمور رسیدگی به حال و وضع اشراف بود. (فرهنگ فارسی معین).
- نقیب النقباء،مهتر نقیبان. سرکردۀ نقیبان.
- نقیب النقبائی، شغل نقیب النقباء. مقام و منصب نقیب النقباء: از نیابت وزارت و قاضی القضاتی و نقیب النقبائی و غیر آن. (ترجمه محاسن اصفهان ص 42).
- نقیب درویشان (دراویش) ، کسی که از طرف دولت مأمور رسیدگی به امور درویشان بود و پرسه زدن و چادر زدن جلو خانه های رجال و اعیان و غیره به دستور او تعیین می شده. (فرهنگ فارسی معین).
- نقیب سادات، نقیب السادات. نقیب علویان. رجوع به نقیب علویان شود.
- نقیب طالبیان، نقیب الطالبیین. کسی که در عهد خلفای عباسی بغداد ریاست عموم آل ابی طالب را بر عهده داشته. (فرهنگ فارسی معین).
- نقیب علویان، نقیب سادات. نقیب السادات. سیدی که از طرف دربار مأمور رسیدگی به امور علویان بود: بگوی تا قاضی و... نقیب علویان... را خلعت ها راست کنند هم اکنون، از رئیس و نقیب علویان و قاضی زر، و ازآن دیگران زراندوده. (تاریخ بیهقی) (از فرهنگ فارسی معین).
- نقیب قلعه، فرمانده قلعه. کوتوال. (فرهنگ فارسی معین).
- نقیب لشکر، کسی که مأمور رسیدگی به امور لشکریان بود. (فرهنگ فارسی معین) :
سام نریمان چاکرش رستم نقیب لشکرش
هوشنگ هارون بر درش جم حاجب بار آمده.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نُ هََ با / نُهَْ هََ با)
غارتگری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَقْ قا)
عمل نقاب. رجوع به نقّاب شود:
زلف شب چون نقاب مشکین بست
شه ز نقابی نقیبان رست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
از شعرای تبریز است. در بدخشان ولادت و در تبریز نشو و نما یافت: در شرح زلزلۀ تبریز مثنوی سروده است:
ز دهشت لرزه بر مردم درآویخت
که رنگ سرمۀ چشم بتان ریخت
زمین از بس که چون دریا خروشید
منار از خاک چون فواره جوشید.
(از صبح گلشن ص 535).
رجوع به قاموس الاعلام ج 6و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
منسوب است به نصیبین که شهری است در نزد آمد. (از الانساب سمعانی). رجوع به نصیبین شود، نام نوعی شمشیر. (از نوروزنامه) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
نقیبه. بزرگی نمودن بر قوم. ازنقیب است که بزرگ طایفه باشد. رجوع به نقیبه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ابوالحسن بیهقی آرد: حکیم محمد بن عیسی النجیبی الباشتینی او را نسبت به نجیب الملک مطیبی بود که مشرف ممالک بود و این خواجه شاعری بود حکیم طبع، و هیچکس از شعرای بیهق که من دیده ام لطیف سخن تر و زیرکتر و عالم تر به عروض و اوصاف شعر از وی ندیدم، و مرد نیکومحاورت بود و نیکواخلاق و از اشعار او این قصیده است:
با من ای جان جهان تو هر نفس دیگر شوی
گاه گردی جان ستان و گاه جانپرور شوی
چرخ گردان نیستی من در شگفتم زآنکه چون
یک زمان حنظل شوی و یک زمان شکّر شوی
وز همه نادرتر است این خود که اندر یک زمان
هم کنی خصمی و هم اندر میان داور شوی
بتگری در دل کنی و ساحری در جان کنی
با خرد خصمی کنی و با هوا یاور شوی.
(از تاریخ بیهقی ص 229)
لغت نامه دهخدا
(نَ بیِ هََ / هَِ رَ)
ازشاعران قرن نهم است و به مناسبت مصاحبت با امیر عبدالقادر نقیب تخلص نقیبی اختیار کرده است. او راست:
دیده ام تا شده از ماه رخ یار جدا
دل جدا خون شود و دیدۀ خون بار جدا.
(از مجالس النفایس ص 72 و 218) (از فرهنگ سخنوران ص 614)
لغت نامه دهخدا
نفس، عقل خرد، طبیعت، نفاذرای: قحط و تنگی نواحی از یمن نقیبت او برخص و فراخی مبدل شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقیب
تصویر نقیب
سالار، مهتر و بزرگتر قوم، سردسته و رئیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقیبه
تصویر نقیبه
نقیبت در فارسی مونث نقیب و روان (نفس)، خرد، سکالش، کار، سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
نسیبی گونه ای شمشیر منسوب به نصیبین، نوعی شمشیر (ظاهرا منسوب به نصیبین) : ... آلت او شمشیرست و آن چهارده گونه است یکی یمانی دوم هندی... پنجم نصیبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقیبت
تصویر نقیبت
((نَ بَ))
نفس، عقل، خرد، طبیعت، سرشت، نفاذرای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نقیب
تصویر نقیب
((نَ))
پیشوا، رییس، مهتر قوم
فرهنگ فارسی معین
پیشوا، رئیس، سرپرست، سرور، عمید، قاید، مهتر
فرهنگ واژه مترادف متضاد