جدول جو
جدول جو

معنی نقیب - جستجوی لغت در جدول جو

نقیب
بزرگ، سرپرست، ضامن و رئیس قوم، مهتر قوم
تصویری از نقیب
تصویر نقیب
فرهنگ فارسی عمید
نقیب
(نَ)
میرزا سلیم اصفهانی، متخلص به نقیب. از شاعران متأخر است. او راست:
اجر محنت های عاشق هم نصیب مدعی است
مزد را خسرو گرفت و کار را فرهاد کرد.
رجوع به صبح گلشن ص 536 و قاموس الاعلام ج 6 و فرهنگ سخنوران ص 614 شود
محمد بن محمد بن زید آوی غروی. از علما و زهاد قرن هفتم است. رجوع به آوی و نیز رجوع به ریحانه الادب ج 1 ص 31 شود
لغت نامه دهخدا
نقیب
(نَ)
مهتر قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سالار. (دهار) (مهذب الاسماء). سالار، یعنی مهتر چند کس. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 101). پیشوا و رئیس و کسی که معرفت به احوال مردم داشته باشد. (ناظم الاطباء). سرپرست گروه. کسی که مأمور تیمارداری و تفحص احوال دسته یا صنفی است. (فرهنگ فارسی معین). ج، نقباء. سردمدار. سردسته. رئیس. بزرگتر. فرمانده سپاه. سرکردۀ گروهی از سپاهیان:
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب.
رودکی.
چو کردند با او نقیبان شمار
سپه بود شمشیرزن شش هزار.
فردوسی.
نقیبان ز راندن بمانند کند
گر ایشان همیشه نباشند غند.
عنصری.
دور از امیر بیستاد و نقیبان را بخواند و گفت لشکر را باید گفت تا به تعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند، نقیبان بتاختند. (تاریخ بیهقی ص 34). دیگر روز قاضی صاعد نزدیک طغرل رفت به سلام و کوکبۀ بزرگ و نقیب علویان نیز با جملۀ سادات بیامدند. (تاریخ بیهقی ص 565). امیر نقیبان را فرستاد تا نگذارند که هیچکس به دم هزیمتی برفتی. (تاریخ بیهقی ص 581). احمد به خیمۀ بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و به لشکر پیغام داد که کار صلح قرار گرفت. (تاریخ بیهقی).
چون نقیبان مصاف شه بیارایند صف
چهرۀ فتح و ظفر را باد بردارد نقاب.
سوزنی.
داد نقیب صبا عرض سپاه بهار
کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان.
خاقانی.
پس نقیبان پیش اعرابی شدند
بس گلاب لطف بر رویش زدند.
مولوی.
نقیب از پیش رفت و هر سو دوید
که مردی بدین نعت و صورت که دید.
سعدی.
، (اصطلاح دورۀ صفویه) معاون یا نایب کلانتر. (فرهنگ فارسی معین) ، عریف و دانندۀ انساب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عریف قوم. (از اقرب الموارد) ، گواه قوم. (منتهی الارب) (آنندراج). شاهد قوم، پذیرفتار قوم. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ضمین قوم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، نقباء، نای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مزمار. (اقرب الموارد) ، زبان ترازو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لسان المیزان. (اقرب الموارد). زبانۀ ترازو. (مهذب الاسماء) ، سگ گلوسوراخ کرده جهت سست شدن آواز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سگ گلوسوراخ کرده، چه معمول مردمان لئیم از تازیان است که گلوی سگ خود را سوراخ می کنند تا بانگ او را کسی نشنود و میهمان به سوی آنها نیاید. (ناظم الاطباء) ، سوراخ شده. منقوب. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیان، آنکس که از قبل زعیم منصوب بود جهت سعی در مصالح فتیان و او را واسطه باشد میان ایشان در هر باب به مثابت ترجمان. (از نفایس الفنون).
- نقیب اشراف، نقیب الاشراف. کسی که از طرف دربار خلفا یا سلاطین مأمور رسیدگی به حال و وضع اشراف بود. (فرهنگ فارسی معین).
- نقیب النقباء،مهتر نقیبان. سرکردۀ نقیبان.
- نقیب النقبائی، شغل نقیب النقباء. مقام و منصب نقیب النقباء: از نیابت وزارت و قاضی القضاتی و نقیب النقبائی و غیر آن. (ترجمه محاسن اصفهان ص 42).
- نقیب درویشان (دراویش) ، کسی که از طرف دولت مأمور رسیدگی به امور درویشان بود و پرسه زدن و چادر زدن جلو خانه های رجال و اعیان و غیره به دستور او تعیین می شده. (فرهنگ فارسی معین).
- نقیب سادات، نقیب السادات. نقیب علویان. رجوع به نقیب علویان شود.
- نقیب طالبیان، نقیب الطالبیین. کسی که در عهد خلفای عباسی بغداد ریاست عموم آل ابی طالب را بر عهده داشته. (فرهنگ فارسی معین).
- نقیب علویان، نقیب سادات. نقیب السادات. سیدی که از طرف دربار مأمور رسیدگی به امور علویان بود: بگوی تا قاضی و... نقیب علویان... را خلعت ها راست کنند هم اکنون، از رئیس و نقیب علویان و قاضی زر، و ازآن دیگران زراندوده. (تاریخ بیهقی) (از فرهنگ فارسی معین).
- نقیب قلعه، فرمانده قلعه. کوتوال. (فرهنگ فارسی معین).
- نقیب لشکر، کسی که مأمور رسیدگی به امور لشکریان بود. (فرهنگ فارسی معین) :
سام نریمان چاکرش رستم نقیب لشکرش
هوشنگ هارون بر درش جم حاجب بار آمده.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
نقیب
سالار، مهتر و بزرگتر قوم، سردسته و رئیس
تصویری از نقیب
تصویر نقیب
فرهنگ لغت هوشیار
نقیب
((نَ))
پیشوا، رییس، مهتر قوم
تصویری از نقیب
تصویر نقیب
فرهنگ فارسی معین
نقیب
پیشوا، رئیس، سرپرست، سرور، عمید، قاید، مهتر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نجیب
تصویر نجیب
(پسرانه)
شریف، اصیل، عفیف، پاکدامن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نجیب
تصویر نجیب
اصیل، شریف، خوش گوهر، گرامی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نصیب
تصویر نصیب
بهره، حظ، بخت و اقبال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقیض
تصویر نقیض
ضد و مخالف و واژگونۀ چیزی، مخالف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نعیب
تصویر نعیب
بانگ کردن زاغ یا کلاغ، صدای کلاغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقیر
تصویر نقیر
صوت، بانگ، کنده کاری در سنگ یا چوب، فرورفتگی یا شکاف روی هستۀ خرما، اصل و تبار مرد، کم
نقیر و قطمیر: کم و بیش، کنایه از همه چیز، کنایه از همراه با تفضیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقیب
تصویر عقیب
آنکه پس از دیگری می آید، ازپی آینده، چیزی که پس از چیز دیگر باشد، دنبال، دنباله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقیع
تصویر نقیع
شرابی که از مویز درست کنند، آب سرد و گوارا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشیب
تصویر نشیب
زمین پست و سرازیر، پست، پستی، سرازیری، پایین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقاب
تصویر نقاب
نقب زننده،، کاوش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نایب
تصویر نایب
کسی که به نیابت دیگری کاری انجام بدهد، جانشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رقیب
تصویر رقیب
آنکه می خواهد از کسی پیشی گیرد، آنکه با کسی رقابت می کند، جمع رقیبان، هر یک از دو نفری که به یک نفر عشق می روزند، نگهبان، پاسبان، محافظ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهیب
تصویر نهیب
فریاد بلند برای ترساندن، تشر، ترس، بیم، هراس، تشویش، اضطراب، نگرانی
گزند، آسیب، قهر
تندی، خشم
مهلکه، معرکه
در موسیقی گوشه ای در آواز افشاری و دستگاه های ماهور و نوا
نهیب زدن: با زبان به کسی حمله کردن و تشر زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقیبت
تصویر نقیبت
خردمندی، توانایی در ادارۀ امور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقاب
تصویر نقاب
نقب ها، سوراخ ها و راههای باریک در زیر زمین، جمع واژۀ نقب
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
محمد (سیدمیر...) بن محمد لوحی حسینی موسوی سبزواری اصفهانی، ملقب به مطهر و معروف به نقیبی. از علمای امامیۀ قرن یازدهم است. او راست: کفایهالمهتدی فی احوال المهدی. رجوع به ریحانه الادب ج 4 ص 233 و الذریعه ج 1 ص 421 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بسی در راههاگردیدن. (تاج المصادر بیهقی). در شهر گردیدن. (زوزنی). اندر شهرها بگشتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). رفتن در جهان و در شهرها گشتن گریزان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نیک واپژوهیدن از چیزی. (از تاج المصادربیهقی) (از زوزنی) (از اقرب الموارد). پژوهش. بررسیدن. وارسی کردن. کاوش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
نقیبه. بزرگی نمودن بر قوم. ازنقیب است که بزرگ طایفه باشد. رجوع به نقیبه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عقیب
تصویر عقیب
از پی آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنیب
تصویر قنیب
تاک پیراسته، گروه انبوه، ابر انبوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثقیب
تصویر ثقیب
سرخ سیر از رنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیب
تصویر رقیب
نگهبان، حارس، حافظ، پاسبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنقیب
تصویر تنقیب
کاوش، زمین کاوی
فرهنگ لغت هوشیار
نفس، عقل خرد، طبیعت، نفاذرای: قحط و تنگی نواحی از یمن نقیبت او برخص و فراخی مبدل شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقیبه
تصویر نقیبه
نقیبت در فارسی مونث نقیب و روان (نفس)، خرد، سکالش، کار، سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقیبت
تصویر نقیبت
((نَ بَ))
نفس، عقل، خرد، طبیعت، سرشت، نفاذرای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نجیب
تصویر نجیب
آزاده، بزرگوار، پاکزاد، نیک نهاد، پاک نهاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رقیب
تصویر رقیب
هماورد، همرزم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نایب
تصویر نایب
جانشین
فرهنگ واژه فارسی سره