جدول جو
جدول جو

معنی نقطه - جستجوی لغت در جدول جو

نقطه
جا، محل، در علوم ادبی علامتی ریز و خال مانند در زیر یا روی برخی حروف الفبا، مثل نقطۀ روی «خ»، در علوم ادبی علامتی ریز و خال مانند در انتهای جملۀ نوشتاری، در ریاضیات محل برخورد دو خط، مرکز مثلاً نقطۀ دایره
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
فرهنگ فارسی عمید
نقطه
(نُ طِبَ)
دهی است از دهستان کبودگنبد بخش کلات شهرستان دره گز، در 16هزارگزی مشرق کبودگنبد، در درۀ گرمسیری واقع است و 184 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و کنجد، شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نقطه
(نُ طَ)
خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خجک که بر حرف معجمه گذارند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). علامتی است شبیه کرۀ کوچکی که بر زبر یا زیر حروف معجم گذارند تا بدان بعض حروف را از بعض دیگر تمیز دهند، مانند تا و با و جیم و خا، و گاه آن را بین جملات نهند تا محل فصل و وقف کلام مشخص شود. (از اقرب الموارد). ج، نقاط، نقط. نقطه. رجوع به نقطه شود، مال گزیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سرخط. (از متن اللغه) ، مرکز. (المنجد). نقطهالدائره، مرکز دایره. (از اقرب الموارد). نقطۀ پرگار،مرکز پرگار. (از مهذب الاسماء). رجوع به نقطه شود
لغت نامه دهخدا
نقطه
(نُ طَ / طِ)
هولک. (لغت نامۀ اسدی). نقطه. خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن خجک که بر حرف معجم گذارند. خال. لکه. تیل. داغ. (ناظم الاطباء). کله. دنگ. چیزی قابل اشارۀ حسیه غیرقابل انقسام مطلقاً. (یادداشت مؤلف) :
یک نقطه ناید از دل من وز دهان تو
یک موی ناید از تن من وز میان تو.
منصور منطقی.
دو مهره بفرمود کردن ز عاج
بدو نقطه بنشاند مانند ساج.
فردوسی.
مو آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم.
باباطاهر.
وقت باشد که نکو باشدنقطه به دو نیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390).
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت.
اسدی.
شین را سه نقطه کرد جدا از سین.
ناصرخسرو.
گوئی که دو زلف تو دو نون است ز عنبر
خال تو چو از غالیه نقطه زده بر نون.
امیرمعزی (از آنندراج).
گردون کمان گروهۀ بازی است کاندر او
گل مهره ای است نقطۀ ساکن نمای خاک.
خاقانی.
او بود نقطه حرف الف دال میم را
کآمد چهل صباح و چهار اصل و یک قیام.
خاقانی.
از رفتن توست بر تن دهر
پر نقطۀ زر سیاه ملحم.
خاقانی.
هر نقطه که از نوک خامۀ او بر دیباچۀ نامه می چکد خالی بود بر روی فضل. (ترجمه تاریخ یمینی ص 236).
چون دایره بی پاوسرم زآنکه تو داری
بر دایره ماه رخ از نقطه دهانی.
عطار.
دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست
بسیار به دنبال سخن فهم دویده ست.
حکیم (از آنندراج).
دفترم گر شکرستان سخن گشت چه سود
که به غیر از مگس نقطه هوادار ندید.
کلیم (از آنندراج).
، مرکز. (یادداشت مؤلف) :
ابدی باد خط این پرگار
زآن بلند آفتاب نقطه قرار.
نظامی.
از آن نقطه که خطش مختلف بود
نخستین جنبشی کآمد الف بود.
نظامی.
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
گردون چو نقطه عاقبتم در میان گرفت.
حافظ.
اگر نه دایرۀ عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی.
حافظ.
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری.
حافظ.
، محل. جا. منطقه. ج، نقاط. رجوع به نقاط شود، (اصطلاح هندسه) منتهای خط. (غیاث اللغات). چیزی که هیچیک از ابعاد را چه طول و چه عرض و چه عمق ندارد، و به حس ادراک نشود جز با خط، چه آن نهایت خط است و بالانفراد جز به وهم ادراک نگردد. (از مفاتیح العلوم) (یادداشت مؤلف). فصل مشترک میان هر دو خط را نقطه گویند. (از نفائس الفنون). چون خط را نهایت باشد او نقطه بود و کمتر از خط باشد به یک بعد، و نقطه رانه طول است و نه عرض و نه عمق و او نهایت همه نهایت هاست و از بهر این او را جزو نیست، و جدا از جسم او را وجود نیست مگر به وهم و بس. (از التفهیم) (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح صوفیه) ذات بحت حق سبحانه و تعالی. (آنندراج) (غیاث اللغات).
- نقطۀ اتکاء، مرکز اتکاء. تکیه گاه هرچیز.
- نقطۀ اثر، در فیزیک، نقطه ای از جسم که قوه بر آن اثر می گذارد.
- نقطۀ اعتدال. رجوع به اعتدال شود.
- نقطۀ انتخاب، نقطه که بر حاشیۀ کتاب برای یادداشت محاذی بیت مطبوع و چیز پسندیده گذارند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- نقطۀ انقلاب. رجوع به انقلاب شود.
- نقطۀ اوج. رجوع به اوج شود.
- نقطۀ پرگار، مرکز. (یادداشت مؤلف) :
هیچ در این نقطۀ پرگار نیست
کز خط این دایره برکار نیست.
نظامی.
در دایرۀ قسمت ما نقطۀ پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی.
حافظ.
عاقلان نقطۀ پرگار وجودند ولیک
عشق داند که در این دایره سرگردانند.
حافظ.
پرگاروار هر دو جهان با دل دونیم
جولان به گرد نقطۀ پرگاراو کنند.
صائب (از آنندراج).
- نقطۀ تقاطع، محل برخورد دو خط با یکدیگر. محلی که دو خط یکدیگر را قطع می کنند.
- نقطۀ توقف، در موسیقی، نقطه ای است که بر نت یا سکوت می گذارند تا امتداد و کشش آن را بیشترکنند.
- نقطۀ جاگیر (جایگیر) ، کنایه از زمین است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج).
- نقطۀ جان:
چو در نقطۀ جان گهر کار کرد
دو جانش یکی چهره دیدار کرد.
فردوسی.
- نقطۀ جمجمه، تارک.
- نقطه چیدن، برابر نهادن نقاط برای تعلیم اطفال چنانکه معلمان کنند. (آنندراج) :
نقطه چیند بر کنار هر خط استاد اولا
تا شود با خامه دست طفل نوخط آشنا.
شفیع اثر (از آنندراج).
- نقطۀ حرکت، مبداء حرکت.
- نقطۀ حضیض، مقابل نقطۀ اوج. رجوع به حضیض شود.
- نقطۀ دایره، مرکز یا نقطه ای که دایره از آن پیدا شود. (آنندراج) :
نقطۀ دایرۀ پادشهی شیخ حسن
شاه خورشیدمحل خسرو جمشیدآثار.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
- ، کنایه از حضرت رسالت پناه صلوات اﷲ علیه و آله. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نقطۀ دایرۀ امکان، کنایه از پیغمبر اسلام. رجوع به نقطۀ دایره شود.
- نقطۀ روشن تر پرگار، کنایه از قطب فلک است. (برهان قاطع) (آنندراج).
- ، کنایه از مرکز عالم. (برهان قاطع) (آنندراج).
- ، کنایه از پیغامبر اسلام. (از برهان قاطع) (از آنندراج).
- نقطه ریختن، کنایه از فال زدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). رمل. (غیاث اللغات) :
نقطه ریزد پی قرار قرار
ناتوان تر شود ز ضعف توان.
ظهوری (از آنندراج).
- نقطه زدن، اعجام. (زمخشری). نقطه گذاشتن حروف معجم را.
- نقطۀ زره، عبارت از سر میخ که در حلقۀ زره وصل می کنند تا سر حلقه گشاده نگردد. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
میانۀ صف رندان بدم چو گوهر تیغ
چو نقطۀ زرهم بر کرانه بازآورد.
خاقانی.
- نقطۀ زرین، کنایه از آفتاب عالم تاب است. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نقطۀسودا، نقطۀ سوید. (آنندراج). نقطۀ سویدا. رجوع به سویدا و نقطۀ سوید شود:
نسیم جود تو در سر چو روح انسانی است
خیال خال تو در دل چو نقطۀ سوداست.
امیرمعزی (از آنندراج).
- نقطۀ سوید، نقطۀ سیاه که در دل است، و این اضافه از عالم شجر اراک و کتاب قاموس است. (از آنندراج). رجوع به سویدا شود.
- نقطۀ سویدا، نقطۀ سودا. نقطۀ سوید. رجوع به سویدا شود.
- نقطۀ سهو، نقطه که به سهو بر حرف غیرمنقوط داده باشند و آن قابل حک باشد. (غیاث اللغات). نقطه که به سهو بر چیزی گذاشته باشند و ضروری نباشد. (از آنندراج) :
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را
ستاره نقطۀ سهو است صبح روشن را.
صائب (از آنندراج).
- نقطۀ شک، نقطه ای که برای یادداشت مقام بر حاشیۀ کتاب محاذی لفظ مشکوک گذارند. (غیاث اللغات). نقطه که بر کلام مشکوک گذارند تا عندالتحقیق بی تأمل به یاد آید. (از آنندراج) :
می شمردم کودکان را پیش از این عالی جناب
نقطۀ شک را به جای صفر می کردم حساب.
طاهر وحید (از آنندراج).
نه انجم است که زینت فروز نه فلک است
به فردباطل افلاک نقطه های شک است.
صائب (از آنندراج).
- ، (اصطلاح صوفیه) این جهان ظاهری را گویند. (غیاث اللغات).
- نقطۀ ضعف، در تداول، موارد نقص و عیب و سستی و ناتوانی در هر کسی یا در هر کاری.
- نقطۀ عزیمت، نقطۀ حرکت. مبداء حرکت.
- نقطه گذاری کردن، نقطه گذاشتن.
- نقطه گذاشتن، نقطه بر حروف معجم نهادن.
- ، با نقطه گذاری پایان جمله ای را مشخص کردن.
- ، علائمی چون نقطه و ویرگول و علامت سؤال و تعجب در نوشته ای به کار بردن سهولت خواندن و فهمیدن را.
- نقطۀ گل، کنایه از مرکز زمین و کرۀ زمین است. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- نقطۀ مرکزی، محل وسط هر چیز. (آنندراج از سفرنامۀ شاه ایران).
- نقطۀ مقابل، هدف و نشانه ای که برابر چشم است.
- ، کنایه از همسر است. (از غیاث اللغات).
- ، کنایه از حریف است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) :
چو ذره گرچه حقیریم کم مبین ما را
که آفتاب بود نقطۀ مقابل ما.
رفیع (از آنندراج).
- نقطۀ مماس، در هندسه، محل تماس دو خط منحنی یا یک خط مستقیم و یک خط منحنی.
- نقطۀ موهوم، به معنی نقطه که به آن قدر باریکی باشد که وجود آن را وهم تصور کند و به ظاهر محسوس نباشد و بعضی آن را جزو لایتجزی و جوهر فرد نیز گویند. (غیاث اللغات از بهار عجم). نقطۀ فرضی که در خارج نبود مثل نقاطی که در افلاک فرض نمایند چون نقطۀ اوج و نقطۀ حضیض و غیرهما و این غیر جوهر فرد است که جزو لایتجزی گویند. (از آنندراج) :
قابل قسمت شمارد نقطۀ موهوم را
هرکه بیند در سخن لعل شکربار تو را.
صائب (از آنندراج).
- ، طرف خط. (یادداشت مؤلف).
- ، کنایه از دهان معشوق. (از یادداشت مؤلف).
- نقطه نشاندن، نقطه نهادن. نقطه گذاشتن. با نقطه گذاری چیزی را زینت کردن:
دو مهره بفرمود کردن زعاج
بدو نقطه بنشاند همرنگ ساج.
فردوسی.
- نقطه نظر، در تداول، منظور. نکتۀ مورد نظر.
- نقطۀ نوک ریز، قطرۀ کوچک به مقدار نقطه ای که از نوک قلم بر کاغذریخته شود. (غیاث اللغات).
- نقطۀ نون خط، کنایه از دهان است. (از آنندراج) :
جرعۀ جام لبت پردۀ عیسی درید
نقطۀ نون خطت خامۀ آزر شکست.
انوری (از آنندراج).
- نقطه نهادن، اعجام. تعجیم. (از منتهی الارب). نقطه گذاشتن:
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی.
- نقطۀ نه دایره، کنایه از مرکز زمین است. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج).
- ، اشاره به حضرت رسالت پناه محمدی است. (از برهان قاطع) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نقطه
لکه، خال، خجک سیاهی بر سپیدی
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
فرهنگ لغت هوشیار
نقطه
((نُ ط))
علامتی ریز و گرد و چهارگوش که در زیر یا روی بعضی از حروف الفبا می گذارند، محل، جا، مرکز، نکته، جمع نقاط، نقطه حرکت مبداء حرکت، ضعف هر یک از معایب شخص
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
فرهنگ فارسی معین
نقطه
نشانه، جا، محل، مکان، ناحیه، کانون، مرکز، نکته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نقطه
نقطةً
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به عربی
نقطه
Point
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به انگلیسی
نقطه
point
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به فرانسوی
نقطه
punt
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به هلندی
نقطه
ponto
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به پرتغالی
نقطه
punto
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
نقطه
punkt
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به لهستانی
نقطه
точка
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به روسی
نقطه
точка
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به اوکراینی
نقطه
จุด
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به تایلندی
نقطه
نقطہ
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به اردو
نقطه
Punkt
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به آلمانی
نقطه
נְקוּדָה
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به عبری
نقطه
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به ژاپنی
نقطه
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به چینی
نقطه
nukta
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به سواحیلی
نقطه
nokta
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
نقطه
titik
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
نقطه
বিন্দু
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به بنگالی
نقطه
बिंदु
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به هندی
نقطه
punto
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
نقطه
تصویری از نقطه
تصویر نقطه
دیکشنری فارسی به کره ای

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نقره
تصویر نقره
(دخترانه)
فلزی گرانبها نرم و سفید که در ساختن زیورآلات، آینه به کار می رود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نقره
تصویر نقره
فلزی سفید رنگ، براق، چکش خور و رسانای قوی حرارت و الکتریسیته که در حرارت ۹۲۴ درجۀ سانتی گراد ذوب می شود که می توان از آن ورقه های نازک یا مفتول های باریک درست کرد و برای ساختن مسکوکات، ظرف های گران بها و آب نقره دادن به فلزات به کار می رود و برای محکم تر شدن آن را با مس ترکیب می کنند و به صورت آلیاژ به کار می برند، سیم
نقرۀ شاخ دار: سیم شاخ دار، نقرۀ پاکیزه و بی غش، نقرۀ خالص
فرهنگ فارسی عمید
زمین خوردن، لغزش پاره افتاده، پاره ابر خطا اشتباه لغزش، واقعه شدید، جمع سقطات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقطه
تصویر بقطه
پاره ای از زمین گروه پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقره
تصویر نقره
سیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نقشه
تصویر نقشه
نگاره، ره نامه
فرهنگ واژه فارسی سره