کنایه از رشوه گیر. (انجمن آرا). کنایه از کسی که رشوه می گیرد و رشوه می خورد. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). پاره گیر. (ناظم الاطباء). زشت خواره. (آنندراج). طالب دنیا. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج). دنیاپرست. (ناظم الاطباء)
کنایه از رشوه گیر. (انجمن آرا). کنایه از کسی که رشوه می گیرد و رشوه می خورد. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). پاره گیر. (ناظم الاطباء). زشت خواره. (آنندراج). طالب دنیا. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج). دنیاپرست. (ناظم الاطباء)
مجرای باد در دیوار یا بام خانه، راهی که برای جریان هوا در سقف یا میان دیوار اتاق درست کنند، بادخن، بادغر، حلقۀ فلزی مشبک روی سماور یا سر قلیان، خانه یا زمینی که در معرض وزش باد باشد
مجرای باد در دیوار یا بام خانه، راهی که برای جریان هوا در سقف یا میان دیوار اتاق درست کنند، بادخن، بادغر، حلقۀ فلزی مشبک روی سماور یا سر قلیان، خانه یا زمینی که در معرضِ وزش باد باشد
وسیله ای که در اشیاء گران بها از قبیل خودرو، ملک یا گاوصندوق کار گذاشته می شود و در اثر تماس یا قطع و وصل شدن نور به صدا درمی آید، کسی که دزد را دستگیر کند، دزد گیرنده، دزدبگیر
وسیله ای که در اشیاء گران بها از قبیل خودرو، ملک یا گاوصندوق کار گذاشته می شود و در اثر تماس یا قطع و وصل شدن نور به صدا درمی آید، کسی که دزد را دستگیر کند، دزد گیرنده، دزدبگیر
شجاع و دلاور گیرنده. (برهان) : یکی مرد بد نام او اردشیر سواری گرانمایۀ گردگیر. دقیقی. دریغ آن هژبرافکن گردگیر دلیر و جوان و سوار و هژیر. فردوسی. دلیر است و اسب افکن و گردگیر عقاب اندرآرد ز گردون به تیر. فردوسی. چنین گفت کاین مرد جنگی به تیر سوار کمندافکن و گردگیر. فردوسی. از آن ره برهمن یکی مرد پیر به آواز گفت ای یل گردگیر. اسدی. یل اژدهاکش به گرز و به تیر سوار هژبرافکن گردگیر. اسدی. فرستاد با نامه ای بر حریر به گرشاسب گردنکش گردگیر. اسدی
شجاع و دلاور گیرنده. (برهان) : یکی مرد بُد نام او اردشیر سواری گرانمایۀ گردگیر. دقیقی. دریغ آن هژبرافکن گردگیر دلیر و جوان و سوار و هژیر. فردوسی. دلیر است و اسب افکن و گردگیر عقاب اندرآرد ز گردون به تیر. فردوسی. چنین گفت کاین مرد جنگی به تیر سوار کمندافکن و گردگیر. فردوسی. از آن ره برهمن یکی مرد پیر به آواز گفت ای یل گردگیر. اسدی. یل اژدهاکش به گرز و به تیر سوار هژبرافکن گردگیر. اسدی. فرستاد با نامه ای بر حریر به گرشاسب گردنکش گردگیر. اسدی
یادگیرنده. تعلیم گیرنده. آموزنده، مجازاً بااستعداد و باهوش و صاحب شعور و پرحافظه: جوانان بادانش و یادگیر سزد گر بگیرد کسی جای پیر. فردوسی. بدو گفت دانا شود مرد پیر که آموزشی باشد و یادگیر. فردوسی. منم پاک فرزند شاه اردشیر سرایندۀ دانش و یادگیر. فردوسی. نبیرۀ جهاندار شاه اردشیر که بهمنش خواندی همی یادگیر. فردوسی. چنین گفت با هر که بد یادگیر که بیدارباشید برنا و پیر. فردوسی. شنیدم که فرزند تو اردشیر سواری است گوینده و یادگیر. فردوسی. فرستاد قیصر یکی یادگیر بنزدیک شاپور شاه اردشیر که چندین تو از بهر دینار خون بریزی تو با داور رهنمون چه گویی چو پرسند روزشمار چه پوزش کنی پیش پروردگار. فردوسی. چنین داد پاسخ که دانای پیر که با آزمایش بود یادگیر. فردوسی. چنین داد پاسخ که این چرخ پیر اگر هست با دانش و یادگیر. فردوسی. ازآن بهره ای گوی و میدان و تیر یکی نامور پیش او یادگیر. فردوسی. چنین گفت ایزد گشسب دبیر که ای شاه روشندل و یادگیر. فردوسی. که باشند دانا و دانش و پذیر سراینده و با هش و یادگیر. فردوسی. نکوخط و داننده باید دبیر شمارنده چابکدل و یادگیر. اسدی (گرشاسبنامه). فرسته گسی ساز دانش پذیر نهان بین و پاسخ ده و یادگیر. اسدی (گرشاسبنامه ص 265). و گر بودی او یک تنه یادگیر سخنگوی را برگشادی ضمیر. نظامی. - سخن یادگیر، آموزنده و تعلیم گیرنده. حرف شنو. که نیک گوش به سخنی سپارد. خردمند باید که باشد دبیر همان بردبار و سخن یادگیر. فردوسی. ، به خاطر آورنده. متذکرشونده: اگر فرمانبری ماه دو هفته نباشی یادگیر از کار رفته تو باشی آفتاب اندر حصارم... فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ، بخاطر سپارنده. ازبرکننده: نخواهم که این راز داند دبیر تو باشی نویسنده و یادگیر. فردوسی. ، در ابیات زیر ظاهراً هوشمند، تیزویر، آن که مطالب بسیار از افسانه و تاریخ شنیده یا خوانده است و در حافظه دارد معنی می دهد: سکندر چو بشنید از آن یادگیر بفرمود تا پیش او شد دبیر. فردوسی. همی رفت روشندل و یادگیر سرافراز تاخرۀ اردشیر. فردوسی. ندانم کسی را ز گردنکشان که از چهر او من ندارم نشان نگاریده ام زین نشان برحریر نهاده بنزد یکی یادگیر. فردوسی. برو رانده ام حکم اخترشناس کزو ایمنی باشدم یا هراس. فردوسی. گزیدند [سلم و تور پس موبدی تیزویر سخنگوی و بینادل و یادگیر. فردوسی. جهاندیده ای سوی پیران فرست هشیوار و ز یادگیران فرست. فردوسی. برفتند بیدارده مردپیر زبان چرب و گوینده و یادگیر. فردوسی. مر او را کنون مردم یادگیر همی خواندش بابکان اردشیر. فردوسی. از ایران یکی نامجویم دبیر خردمندو روشندل و یادگیر. فردوسی. فرستاد بهرام مردی دبیر سخنگوی و روشندل و یادگیر. فردوسی. ورا خواندی هر زمان اردشیر که گوینده مردی بد و یادگیر. فردوسی. چو دستان و رستم چو گودرز پیر جهانجوی و بیننده و یادگیر. فردوسی. چنین گفت هرمز که مهران دبیر بزرگ است و گوینده و یادگیر. فردوسی. شده مست یاران شاه اردشیر نماند ایچ رامشگر و یادگیر. فردوسی. چو من نامه یابم ز پیران خویش از این پرهنر یادگیران خویش. فردوسی. شهنشاه گوید که از گنج من مبادا کسی شاد بیرنج من مگر مرد بادانش و یادگیر چه نیکوتر از مرد دانا وپیر. فردوسی. فرستاده ای برگزیدی دبیر خردمند و بادانش و یادگیر. فردوسی. بعنوان نگه کرد مرد دبیر که گوینده بود اوو هم یادگیر. فردوسی. چنین داد پاسخ بدو مرد پیر که ای شاه گوینده و یادگیر. فردوسی. فرستاده ای جست گرد و دبیر خردمند و دانا و هم یادگیر. فردوسی. بیامدجهاندیده دانای پیر سخنگوی و بادانش و یادگیر. فردوسی. چو روشن روان گشت و دانش پذیر سخنگوی و داننده و یادگیر. فردوسی. بخواند آن زمان کس که بودند پیر سخنگوی و داننده و یادگیر. فردوسی. چو اشتاد و خراد و برزین پیر دو دانای گوینده و یادگیر. فردوسی. بخواندم یکی مرد هندی دبیر سخنگوی و گوینده و یادگیر. فردوسی. ز لشکر گزیدند مردی دبیر سخنگوی و داننده و یادگیر. فردوسی. بجوید سخنگوی و دانش پذیر پژوهندۀ اختر و یادگیر. فردوسی. چنین گفت هم یزدگرد دبیر که ای مرد گوینده و یادگیر. فردوسی. چو بازارگان بچه گردد دبیر هنرمند و بادانش و یادگیر. فردوسی
یادگیرنده. تعلیم گیرنده. آموزنده، مجازاً بااستعداد و باهوش و صاحب شعور و پرحافظه: جوانان بادانش و یادگیر سزد گر بگیرد کسی جای پیر. فردوسی. بدو گفت دانا شود مرد پیر که آموزشی باشد و یادگیر. فردوسی. منم پاک فرزند شاه اردشیر سرایندۀ دانش و یادگیر. فردوسی. نبیرۀ جهاندار شاه اردشیر که بهمنش خواندی همی یادگیر. فردوسی. چنین گفت با هر که بد یادگیر که بیدارباشید برنا و پیر. فردوسی. شنیدم که فرزند تو اردشیر سواری است گوینده و یادگیر. فردوسی. فرستاد قیصر یکی یادگیر بنزدیک شاپور شاه اردشیر که چندین تو از بهر دینار خون بریزی تو با داور رهنمون چه گویی چو پرسند روزشمار چه پوزش کنی پیش پروردگار. فردوسی. چنین داد پاسخ که دانای پیر که با آزمایش بود یادگیر. فردوسی. چنین داد پاسخ که این چرخ پیر اگر هست با دانش و یادگیر. فردوسی. ازآن بهره ای گوی و میدان و تیر یکی نامور پیش او یادگیر. فردوسی. چنین گفت ایزد گشسب دبیر که ای شاه روشندل و یادگیر. فردوسی. که باشند دانا و دانش و پذیر سراینده و با هش و یادگیر. فردوسی. نکوخط و داننده باید دبیر شمارنده چابکدل و یادگیر. اسدی (گرشاسبنامه). فرسته گسی ساز دانش پذیر نهان بین و پاسخ ده و یادگیر. اسدی (گرشاسبنامه ص 265). و گر بودی او یک تنه یادگیر سخنگوی را برگشادی ضمیر. نظامی. - سخن یادگیر، آموزنده و تعلیم گیرنده. حرف شنو. که نیک گوش به سخنی سپارد. خردمند باید که باشد دبیر همان بردبار و سخن یادگیر. فردوسی. ، به خاطر آورنده. متذکرشونده: اگر فرمانبری ماه دو هفته نباشی یادگیر از کار رفته تو باشی آفتاب اندر حصارم... فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ، بخاطر سپارنده. ازبرکننده: نخواهم که این راز داند دبیر تو باشی نویسنده و یادگیر. فردوسی. ، در ابیات زیر ظاهراً هوشمند، تیزویر، آن که مطالب بسیار از افسانه و تاریخ شنیده یا خوانده است و در حافظه دارد معنی می دهد: سکندر چو بشنید از آن یادگیر بفرمود تا پیش او شد دبیر. فردوسی. همی رفت روشندل و یادگیر سرافراز تاخرۀ اردشیر. فردوسی. ندانم کسی را ز گردنکشان که از چهر او من ندارم نشان نگاریده ام زین نشان برحریر نهاده بنزد یکی یادگیر. فردوسی. برو رانده ام حکم اخترشناس کزو ایمنی باشدم یا هراس. فردوسی. گزیدند [سلم و تور پس موبدی تیزویر سخنگوی و بینادل و یادگیر. فردوسی. جهاندیده ای سوی پیران فرست هشیوار و ز یادگیران فرست. فردوسی. برفتند بیدارده مردپیر زبان چرب و گوینده و یادگیر. فردوسی. مر او را کنون مردم یادگیر همی خواندش بابکان اردشیر. فردوسی. از ایران یکی نامجویم دبیر خردمندو روشندل و یادگیر. فردوسی. فرستاد بهرام مردی دبیر سخنگوی و روشندل و یادگیر. فردوسی. ورا خواندی هر زمان اردشیر که گوینده مردی بد و یادگیر. فردوسی. چو دستان و رستم چو گودرز پیر جهانجوی و بیننده و یادگیر. فردوسی. چنین گفت هرمز که مهران دبیر بزرگ است و گوینده و یادگیر. فردوسی. شده مست یاران شاه اردشیر نماند ایچ رامشگر و یادگیر. فردوسی. چو من نامه یابم ز پیران خویش از این پرهنر یادگیران خویش. فردوسی. شهنشاه گوید که از گنج من مبادا کسی شاد بیرنج من مگر مرد بادانش و یادگیر چه نیکوتر از مرد دانا وپیر. فردوسی. فرستاده ای برگزیدی دبیر خردمند و بادانش و یادگیر. فردوسی. بعنوان نگه کرد مرد دبیر که گوینده بود اوو هم یادگیر. فردوسی. چنین داد پاسخ بدو مرد پیر که ای شاه گوینده و یادگیر. فردوسی. فرستاده ای جست گرد و دبیر خردمند و دانا و هم یادگیر. فردوسی. بیامدجهاندیده دانای پیر سخنگوی و بادانش و یادگیر. فردوسی. چو روشن روان گشت و دانش پذیر سخنگوی و داننده و یادگیر. فردوسی. بخواند آن زمان کس که بودند پیر سخنگوی و داننده و یادگیر. فردوسی. چو اشتاد و خراد و برزین پیر دو دانای گوینده و یادگیر. فردوسی. بخواندم یکی مرد هندی دبیر سخنگوی و گوینده و یادگیر. فردوسی. ز لشکر گزیدند مردی دبیر سخنگوی و داننده و یادگیر. فردوسی. بجوید سخنگوی و دانش پذیر پژوهندۀ اختر و یادگیر. فردوسی. چنین گفت هم یزدگرد دبیر که ای مرد گوینده و یادگیر. فردوسی. چو بازارگان بچه گردد دبیر هنرمند و بادانش و یادگیر. فردوسی
جبان. ترسو. مقابل دلیر. رجوع به دلیر شود: دلاور شد آن مردم نادلیر گوزن اندرآمد به بالین شیر. فردوسی. ولیکن به شمشیر یازم به شیر بدان تا نخواند کسم نادلیر. فردوسی. همه ره زنانند چون گرگ و شیر به خوان نادلیرند و بر خون دلیر. نظامی
جبان. ترسو. مقابل دلیر. رجوع به دلیر شود: دلاور شد آن مردم نادلیر گوزن اندرآمد به بالین شیر. فردوسی. ولیکن به شمشیر یازم به شیر بدان تا نخواند کسم نادلیر. فردوسی. همه ره زنانند چون گرگ و شیر به خوان نادلیرند و بر خون دلیر. نظامی