جدول جو
جدول جو

معنی نقار - جستجوی لغت در جدول جو

نقار
کینه و دشمنی، نزاع و جدال، گفتگو و ستیزه کردن
تصویری از نقار
تصویر نقار
فرهنگ فارسی عمید
نقار
کسی که روی سنگ یا چوب کنده کاری و نقاشی می کند
کنجکاو در امور و اخبار
کسی که دف یا دهل می زند
تصویری از نقار
تصویر نقار
فرهنگ فارسی عمید
نقار
(نِ)
کینه. عناد. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). گفت و شنود و اختلاف و نزاع و دشمنی و کدورت. (ناظم الاطباء). ستیز. کدورت. آزردگی. نزاع. جدال. کشمکش:
خود نقیریست کل عالم و تو
در نقار از پی نقیر مباش.
سنائی.
به مردانی که در نقار و جدال اختران قاطعاند. (جهانگشای جوینی). و خبر داد که ایشان اضعاف لشکرمغول اند همه مردان نقار و کارزار. (جهانگشای جوینی).
بر خاطر عاطرت غباری نرسد
از گفتۀ من ترا نقاری نرسد.
(آنندراج).
، جمع واژۀ نقره.رجوع به نقره شود،
{{مصدر}} با کسی واکاویدن در خصومت. (زوزنی). (به) همدیگر بازگردانیدن سخن را. (منتهی الارب) (آنندراج). مناقره. (منتهی الارب) (زوزنی). رجوع به مناقره شود
لغت نامه دهخدا
نقار
(نَقْ قا)
کنده گر. (مهذب الاسماء). که بر سنگ یا چوب کنده گری کند و آنکه روی رکاب یا لجام اسب نقاشی کند. که حرفه اش نقاره است. (از اقرب الموارد) ، آسیازن. (یادداشت مؤلف). الذی ینقر الرحا، که سنگ آسیاب تراشد. (متن اللغه) ، کسی که گل و برگ و صورتهای دیگر در استخوان و دندان فیل و شیر ماهی سازد، و بعضی قید کنده کاری در مس و غیره نیزکرده اند، اما به معنی اول ظاهراً همان است که در هندوستان آن را خاتم بند گویند. (آنندراج) :
چه گویم ز نقار نیکولقا
که خورد استخوان مرا چون هما.
وحید (آنندراج).
، منقارزننده و سوراخ کننده با منقار. (ناظم الاطباء) ، آنکه بسیار کنجکاو است، آنکه دف یا دهل نوازد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نقار
(نَقْ قا)
حسن بن داود بن حسن بن عون بن منذر بن صبیح قرشی اموی کوفی، مکنی به ابوعلی، معروف به نقار از نحویون و قاریان قرن چهارم هجری قمری است، و کتابی در اصول نحو و کتابی در مخارج حروف تصنیف کرده و به سال 352 هجری قمری درگذشته است. (از ریحانه الادب ج 4 ص 226). رجوع به روضات الجنات ص 217 شود
لغت نامه دهخدا
نقار
کینه، عناد، گفت و شنود
تصویری از نقار
تصویر نقار
فرهنگ لغت هوشیار
نقار
((نِ))
گفتگو، ستیزه، نزاع، جدال
تصویری از نقار
تصویر نقار
فرهنگ فارسی معین
نقار
((نَ قّ))
آن که بسیار کنجکاو است، کسی که بر سنگ و چوب کنده کاری و نقاشی کند، آنکه دف یا دهل نوازد
تصویری از نقار
تصویر نقار
فرهنگ فارسی معین
نقار
جدال، رنجش، ستیزه، عداوت، عناد، قهر، کدورت، کینه، مناقشه، ناخوشی، نفرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نقار
اختلاف، کدورت میان دو یا چند نفر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منقار
تصویر منقار
نوک پرندگان، پوزۀ چهارپایان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقاره
تصویر نقاره
نوعی طبل که با دو چوب باریک نواخته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقارت
تصویر نقارت
کنده کاری و نقاشی روی سنگ یا چوب، حرفۀ نقار
فرهنگ فارسی عمید
(نِ رَ)
حرفۀ نقار. کنده گری روی چوب و سنگ، و نقاشی روی ساز وبرگ اسب. (از اقرب الموارد). رجوع به نقّار شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
کلب مرغ. (مهذب الاسماء). پتفوز مرغ. (دهار). نول مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). نول مرغ و آلۀ دانه چیدن. (غیاث). نول مرغان. نوک. تک. شند. کلب. کلپ. کلکف. کلفت. کلنه. شتر. چنک. (ناظم الاطباء). نوک پرندگان. نک. منقاف. منقاد. منسر. مجذاء. محظم. خطم. ج، مناقیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). غنچه و قفل از تشبهات اوست و با لفظ زدن و خلیدن و بستن و گشادن مستعمل. (آنندراج) :
بحق آن خم زلف، بسان منقار باز
بحق آن روی خوب، کز او گرفتی براز.
رودکی.
چون بچۀ کبوترمنقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد.
بوشکور.
تا صعوه به منقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد به لگد خرد سر پیل.
منجیک.
به سوی عمود آمد از تیره خاک
به منقار چنگالها کرده پاک.
فردوسی.
سیاهش دو چنگ و به منقار زرد
چو زر درخشنده بر لاجورد.
فردوسی.
به چنگل همی کرد منقارتیز
چو ایمن شد از بخشش رستخیز.
فردوسی.
بدان ماند که زاغانند و دارند
گل اندر چنگل و لاله به منقار.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 31).
گذری گیرد از آن پس به سوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار به پر خفته ستان.
منوچهری.
سوسن چون طوطی ز بسد منقار
باز به منقارش از زبانش عسجد.
منوچهری.
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 38).
سیم به منقار غلبه صبر نماندم
غلبه پرید و نشست از بر فلغند.
ابوالعباس (از صحاح الفرس).
زی لبت زلف رفته چون طوطی
کرده منقار جفت پر غراب.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 41).
سخن حجت مرغی است که بر دانا
پند می بارد از پر و ز منقارش.
ناصرخسرو.
نه در پر و منقار رنگین سرشته
چو گل مشک خرخیز و تاتار دارد.
ناصرخسرو.
بس زود کندش ساخته لیکن
گنجشک بدردی به منقاری.
ناصرخسرو.
در دام جفا شکسته مرغی ام
بر دانه نیوفتاده منقارم.
مسعودسعد.
چیزی از منقار بر زمین نهاد. (نوروزنامه).
سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم گوزن
تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 16).
تا عقاب قدر تو بر آسمان طایر شده ست
مخلب و منقار او بر چشم نسر طایر است.
امیر معزی (ایضاً ص 107).
گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار.
امیرمعزی (ایضاً ص 202).
زلفین تو قیری است برانگیخته از عاج
دو ماه به منقار و دو خورشید به چنگل.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 199).
عشق تو مرغی است کو را این خطاب است از خرد
ای دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 519).
بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد
مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن.
سنائی (ایضاً ص 274).
گاه عتاب خصم عقابی است صولتش
کو را ززخم و صاعقه منقار و مخلب است.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ص 58).
زلفین تو زاغی است درآویخته هموار
از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 243).
ز بهر تیر غلامانش بر فلک نسرین
همی کنند به منقار پر جدا از بال.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 239).
دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد
کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 24).
زآنکه مانند شترمرغ ندارد مخلب
زآنکه مانندۀ خفاش ندارد منقار.
انوری (ایضاً ص 156).
من در این دمدمۀ کار که سیمرغ سحر
به یکی جوی پر از شیر فروزد منقار.
انوری (ایضاً ص 167).
چیست آن مرغی که چون منقار او تر می شود
چشم و گوش اهل معنی درج گوهر می شود.
روحانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 446).
گر همای فر تو یابد ز حکمت رخصتی
برکشد ز اندام بدخواهت به منقار استخوان.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 281).
مرغ فردوس دیده ای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد.
خاقانی.
وی که ز انصاف تو صورت منقار کبک
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب.
خاقانی.
مرغی که نامه آور صبح سعادت است
هر نامه ای که داشت به منقار سرگشاد.
خاقانی.
سیه پوشیده چون زاغان کهسار
گرفته خون خوددر نای و منقار.
نظامی.
خرد به خامۀتو از سر تعجب گفت
چه طوطیی که سراپای پای و منقاری.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 341).
طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن
وز چه در منقار او پیوسته مشک و عنبر است.
ابن یمین.
در صفات لفظ شیرینکاراو ابن یمین
هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت.
ابن یمین.
... یکی مردیگری را کشته به منقار خویش زمین را بکند. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 21).
چنین که مست ترنم شده ست بلبل را
شکفته تر ز گل افتاده غنچۀ منقار.
کلیم (از آنندراج).
مرغی که خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شوردارد همه سال.
(از قرهالعیون).
- آتشین منقار، که منقاری آتشین دارد:
هم صراحی را چو طوطی هم قدح را چون خروس
آتشین منقار کردند آبگون پر ساختند.
خاقانی.
- منقار الدجاجه، چند ستاره در نوک دجاجه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منقارالغراب، استخوانی است در کتف که اخرم نامند. (از اقرب الموارد) : کنار آن مغاک که مهرۀ بازو اندر وی نهاده آمده است دو استخوان بیرون داشته است چون دو منقار خرد یکی سوی بالا و یکی سوی زیر و آن را که سوی بالاست طبیبان به تازی منقارالغراب گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- ، نام ستاره ای که در نوک غراب جای دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منقار بستن، برهم نهادن و نگشودن آن. خاموش شدن مرغ:
زاغ از شغب بیهده، بربندد منقار
چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 8).
طائر گلشن قناعت را
می شود دانه بستن منقار.
بیدل (از آنندراج).
- منقار درخلیدن، منقار در جایی فروبردن:
مرغ جان را برون کشد ز قفس
باز قهرت چو درخلد منقار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 360).
- منقار زدن، نوک زدن: گفت... ما را تحفه آورده زیر منقار بر زمین می زند. (نورزنامه).
طوطی عقل شکرخای شود
هر کجا زد قلمت منقاری.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
همیشه تا که بود چشمه سار آب حیات
هر آن کجا که زند مرغ کلک شه منقار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 42).
- منقار قار، کنایه از زبانۀ قلم نویسندگی است، چه ترکان سیاه چشم را قارمی گویند و فارسیان نیز هرچیز سیاه را به قار و قیر نسبت می دهند. (برهان). زبان قلم، چه قار به ترکی سیاه را گویند. (فرهنگ رشیدی). کنایه از زبان قلم، قار به معنی قیر. (انجمن آرا).
- منقار قحف، زائدۀ قحف و آن دو باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به قحف شود.
- منقار گل، کنایه از زبان است که به عربی لسان گویند. (برهان). زبان. (فرهنگ رشیدی). کنایه از زبان. (آنندراج) :
جان تراشیده به منقار گل
فکرت خائیده به دندان دل.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
- منقار وقت و ساعت، حلقه ای که بست و گشاد وقت و ساعت موقوف بر آن است. (آنندراج) :
خوش وقت عالم از اثر بند و بست تست
منقار وقت و ساعت گردون کمند تست.
سعید اشرف (از آنندراج).
- نوک منقار، سر منقار:
به دست عدل تو با شه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقار است.
خاقانی.
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن بر عقاب کند.
خاقانی.
- امثال:
چون ماکیان راحکه غالب آید منقار بر گرزن خروسان زند. (امثال و حکم ج 2 ص 667).
، سر قلم. نوک قلم:
قلم به یمن یمینش چه گرم رو مرغی است
که خط به روم برد دمبدم ز هندو بار
برآید از ظلمات دوات هر ساعت
چنانکه می رود آب حیاتش از منقار.
سعدی.
، پوزه. پوزۀ چهارپا:
نر و ماده گاوان ابر یکدگر
به کشتی کرشمه کن و جلوه گر
به هم هر دو منقار برده فراز
چو یاری لب یار گیرد به گاز.
اسدی.
، آهنی است شبیه تبر که بدان زمین کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ابزاری مانند تبر که بدان زمین کنند. ج، مناقیر. (ناظم الاطباء) ، اسکنه. (دهار) (نصاب) (مهذب الاسماء) : منقارالنجار، آهنی که بدان چوب کنند، به هندی رکهاتی است. (منتهی الارب) (آنندراج). آلت چوب کندن. (غیاث) ، چکوچ آسیا. (دهار) : منقارالرحی، آهنی که بدان آسیا را کنند. ج، مناقیر. (منتهی الارب) (از آنندراج). آهنی که بدان سنگ آسیا آزین کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
شنغار. سنقر. بمعنی شنغار است که جانور سیاه چشم شبیه به چرغ باشد و سلاطین شکار فرمایند. (برهان). نام طائر شکاری سفیدرنگ برابر با عقاب لیکن در قوت از عقاب زیاده و بسیار کمیاب است و این لفظ ترکی است و در رسم الخط ترکی شونقار نویسند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به شنغار شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
دهی است از دهستان حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیه. سکنۀ آن 98 تن. آب آن از کدارچای. محصول آن غلات، چغندر، توتون و حبوبات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِخْ)
بازایستادن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کف ّ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ رِ)
جمع واژۀ نقرس. رجوع به نقرس شود
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ)
آن قدر که مرغ به یک منقار زدن برچیند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نَقْ قا رَ / رِ)
نوبت و کوس. (آنندراج). نوبت و نوعی از طبل کوچک و کوس و کوست. (ناظم الاطباء). تبیره. (یادداشت مؤلف). نوعی طبل کوچک دوتائی. دو طبل کوچک متصل بهم، یکی بزرگتر و صدایش بم تر است، و یکی کوچکتر با صدای زیرتر. آلت نواختن، نقاره دو عدد چوب است به نام چوب نقاره و با دو دست نواخته می شود. گاهی یک دست در بم و دست دیگر در زیر کار می کند و گاه هر دو چوب به بم یا به زیر می خورد. کاسۀ نقاره از مس است و پوست آن از پوست گاو که کلفت تر است تهیه می شود. (فرهنگ فارسی معین. از سرگذشت موسیقی ایران خالدی ج 1 ص 208).
- نقارۀ آفتاب زرد، نوبتی که وقت شام بر در ملوک زنند. (آنندراج) :
درآخر عمر عیش پیران
نقارۀ آفتاب زرد است.
ایما (از آنندراج).
- امثال:
این آش و این نقاره.
، در موسیقی، در قسمت فوقانی از دو جزء شکم تار است که بر بالای کاسه و زیر دسته جای دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بقار
تصویر بقار
گاو دار، آهنگر
فرهنگ لغت هوشیار
نول نوک چنگ کلنه کلفت پیغو، اسکنک ابزاری برای کنده کاری اسکنه، کلنگ نوک پرنده نول تک، آلتی فلزی که با آن روی چوب و سنگ کنده کاری کنند. یا منقار وقت و ساعت. حلقه ای که بست و گشاد ساعت وابسته بدانست: (خوش وقت عالم از اثر بند و بست تست منقار وقت و ساعت گردون کنمد تست) (سعید اشرف. بها) یا منقار قار. زبانه قلم که بدان نویسند. یا منقار گل. زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقارت
تصویر نقارت
کنده کاری و نقاشی روی سنگ و چوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنقار
تصویر شنقار
ترکی باز از مرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقاره
تصویر نقاره
نوعی طبل کوچک دوتائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقار
تصویر منقار
((مِ))
نوک، نوک پرندگان، جمع مناقیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نقاره
تصویر نقاره
((نَ رِ))
نوعی طبل کوچک دوتایی که با دو چوب باریک نواخته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نزار
تصویر نزار
لاغر، ضعیف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نمار
تصویر نمار
اشاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نقاش
تصویر نقاش
نگارگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نجار
تصویر نجار
چوبکار، درودگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نمار
تصویر نمار
ایما و اشاره
فرهنگ واژه فارسی سره
دهل، طبل، کوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چنگ، تک، نول، نوک
فرهنگ واژه مترادف متضاد