جدول جو
جدول جو

معنی نفوره - جستجوی لغت در جدول جو

نفوره
(نُ رَ)
فرمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حکم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، خویش و قریب مرد که به خشم وی خشمناک شود. (منتهی الارب) (آنندراج). نافره. (اقرب الموارد). رجوع به نافره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوره
تصویر نوره
مخلوط آهک و زرنیخ که برای ازالۀ موی بدن به کار می برند، واجبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفور
تصویر نفور
رمیدن، بیرون رفتن، دور شدن، روان شدن حجاج از منی به سوی مکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفور
تصویر نفور
رمنده، گریزنده
بیزار، نفرت انگیز
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
سست و بددل گردیدن بعد قوت و دلیری. (از منتهی الارب) (آنندراج). سست دل گردیدن کسی پس از دلیری. (ناظم الاطباء). سست دل و ترسو شدن. (از اقرب الموارد) ، ذلیل و رام گردیدن سپس سختگی و درشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). ذلیل شدن شتر بعد از صعوبت آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَفْ وَ)
چیز بلایه و ردی. (از منتهی الارب). زبونترین جزء از هر چیزی. (ناظم الاطباء). نفاوهالشی ٔ و نفوته، ردیه و بقیته، ردی و وامانده از هرچیز. (از اقرب الموارد). نفاه. نفاء. نفاوه. (منتهی الارب). نفوه. (ناظم الاطباء). رجوع به نفاه شود
لغت نامه دهخدا
(نِفْ وَ)
نفوه. (متن اللغه) (ناظم الاطباء). رجوع به نفوه شود، رانده شده و دورکرده شده. (ناظم الاطباء). نفی. نفایه. نفاه. نفاء. نفاوه. نفوه. (متن اللغه). رجوع به نفاه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
یکبار رمیدن. (آنندراج). واحد نفر است. (از اقرب الموارد). رجوع به نفر شود، قومی که به کاری پیش روند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، گروهی که با کسی رمند. (منتهی الارب). گروهی که با کسی رمند و فرارکنند. (ناظم الاطباء). القوم ینفرون معک و یتنافرون فی القتال. (از اقرب الموارد) ، خویش و نزدیک مرد که به خشم وی خشمناک شوند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نافره. (از اقرب الموارد). رهط. عشیره و اسرۀ مرد. (از متن اللغه) ، گروه مردم از سه تا ده. (منتهی الارب). رجوع به نفر شود
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ)
حکم. فرمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه جهت دفع چشم زخم بر کودک آویزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). نفره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
علتی است که در خردگاه دست و پای ستور حادث گردد و وقت مالیدن پراکنده و باز فراهم گردد و ستور را لنگ کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رمنده. گریزنده. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نافر. (از اقرب الموارد). چموش. شموس. ذئر. ذائر. انف. آنکه از چیزی بهراسد. (یادداشت مؤلف). متنفر. گریزان:
گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش
ورم ز دل نستانی نفور گرددجان.
فرخی.
در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور
کالبد تو ز نور کالبد ما ز لاد.
منوچهری.
وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور
آنکس که ز آرزوت همی کرد دی نفیر.
ناصرخسرو.
اندر او بر مثال جانوران
مردمانند از اهل علم نفور.
ناصرخسرو.
جمله گشتستند بیزار و نفور از صحبتم
همزبان و همنشین و همزمین و همنسب.
ناصرخسرو.
واگر بیمار از ماءالعسل نفور باشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و چون طبع هرمزدر قتالی شناخت از آن نفور گشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99). و همه لشکر را مستشعر و نفور می داشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107).
لشکر چون تفاوت حال هر دو طرف مشاهدت کردند از خدمت الیسع دور و نفور شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290).
هردو سوزنده چو دوزخ ضد نور
هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور.
مولوی.
خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو خرم
ما در تو گریزان و تو از خلق نفوری.
سعدی.
چو سال بد از وی خلایق نفور
نمایان به هم چون مه نو ز دور.
سعدی.
گدایانی از پادشاهی نفور
به امّیدش اندر گدائی صبور.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نُ فَ رَ)
نفره. (منتهی الارب). رجوع به نفره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
چیزی است که برای دور کردن مو از بدن به کار برند، و آن آهک و زرنیخ به هم ساییده است. (از غیاث اللغات). حلاق الشعر. (برهان قاطع). آهک. (جهانگیری). نوره را از آن جهت نوره گویند که اندام را روشن و سفید و تازه کند. (از ترجمه صیدنه). موی بر. مرکّبی که از آهک و زرنیخ و خاکستر و امثال آن کنند و به طلاء آن موی از تن بشود، فارسی آن آهک است. (بحر الجواهر از یادداشت مؤلف). واجبی. طین. حنازرد. (یادداشت مؤلف). تنویر. دارو، نشان ستور، قطران، زن نیک جادوگر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو رَ / رِ)
چوبی که سقف خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع) (آنندراج). تیری بود که سقف خانه را بدان بپوشند. (جهانگیری). چوب خرمن کوب. طربیل. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). معرب آن نورج است. (از تاج العروس). رجوع به نورج شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو رَهْ)
نوراه. نوپا. کره اسب نوزین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
واحد نور است. رجوع به نور شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ رَ)
نور. رجوع به نور شود
لغت نامه دهخدا
(نورْ)
دهی است از دهستان حسن آباد بخش حومه شهرستان سنندج، در 10 هزارگزی مغرب سنندج و 8 هزارگزی جنوب جادۀ سنندج به مریوان در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 1250 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات و لبنیات و میوه های صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
خنزیر. (از دزی ج 1 ص 607)
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ)
فرمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حکم. (اقرب الموارد) ، آنچه بگیرد غالب از مغلوب، یا آنچه حاکم بگیرد از کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنچه نافر یعنی غالب در منافره از مغلوب و منفور بگیرد. و آنچه حکم بین دو تن متنافر بگیرد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
اندک گشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نزر. نزور. نزاره. نزره. (از اقرب الموارد). رجوع به نزر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
نظور. نظیره. ناظوره. (متن اللغه). رجوع به ناظوره و نظور شود، دیدبان لشکر. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طلیعه. (متن اللغه) : نظوره الجیش، طلیعۀ سپاه. (از اقرب الموارد) (از المنجد). طلیعه. پیش رو لشکر. (ناظم الاطباء). نظیره. (متن اللغه) (از المنجد). ج، نظائر
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ)
واحد نفاطیر. (از منتهی الارب). رجوع به نفاطیر شود
لغت نامه دهخدا
نفرت در فارسی کین رمیدگی ریغ آریغ آزیغ سیر دلی بیزاری تولیدن رمش فرمان، پنام چشم پنام، مردمگریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفور
تصویر نفور
گریزان، شموس، نافر، رمنده، گریزنده، دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفوه
تصویر نفوه
بد دل و سست گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
نوره در فارسی اژه، نشان ستور، جادوگر: زن مخلوطی است از آهک و زرنیخ که برای ستردن موی بدن بکار رود: واجبی دارو تنویر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظوره
تصویر نظوره
دیدبان لشکر، طلیعه سپاه، پیش رو لشکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفوره
تصویر سفوره
یک توتیا، تخته سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوره
تصویر نوره
((رِ))
واجبی، مخلوطی از زرنیخ و آهک که برای زدودن موهای بدن به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نفور
تصویر نفور
((نَ))
رمنده، دور شونده، نفرت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نفور
تصویر نفور
((نُ))
رمیدن، دور شدن، حرکت کردن حاجیان از منی به سوی مکه، روز (یوم)، روز 12 ذیحجه که حاجیان از منی به سوی مکه حرکت کنند، رمیدگی
فرهنگ فارسی معین
بیزار، رمنده، فراری، گریزان، متنفر، نفرت انگیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آهک زرنیخ، واجبی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ترکیبی ازآهک و زرنیخ برای ستردن موی بدن
فرهنگ گویش مازندرانی