فرمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حکم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، خویش و قریب مرد که به خشم وی خشمناک شود. (منتهی الارب) (آنندراج). نافره. (اقرب الموارد). رجوع به نافره شود
فرمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حکم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، خویش و قریب مرد که به خشم وی خشمناک شود. (منتهی الارب) (آنندراج). نافره. (اقرب الموارد). رجوع به نافره شود
سست و بددل گردیدن بعد قوت و دلیری. (از منتهی الارب) (آنندراج). سست دل گردیدن کسی پس از دلیری. (ناظم الاطباء). سست دل و ترسو شدن. (از اقرب الموارد) ، ذلیل و رام گردیدن سپس سختگی و درشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). ذلیل شدن شتر بعد از صعوبت آن. (از اقرب الموارد)
سست و بددل گردیدن بعد قوت و دلیری. (از منتهی الارب) (آنندراج). سست دل گردیدن کسی پس از دلیری. (ناظم الاطباء). سست دل و ترسو شدن. (از اقرب الموارد) ، ذلیل و رام گردیدن سپس سختگی و درشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). ذلیل شدن شتر بعد از صعوبت آن. (از اقرب الموارد)
چیز بلایه و ردی. (از منتهی الارب). زبونترین جزء از هر چیزی. (ناظم الاطباء). نفاوهالشی ٔ و نفوته، ردیه و بقیته، ردی و وامانده از هرچیز. (از اقرب الموارد). نفاه. نفاء. نفاوه. (منتهی الارب). نفوه. (ناظم الاطباء). رجوع به نفاه شود
چیز بلایه و ردی. (از منتهی الارب). زبونترین جزء از هر چیزی. (ناظم الاطباء). نفاوهالشی ٔ و نفوته، ردیه و بقیته، ردی و وامانده از هرچیز. (از اقرب الموارد). نفاه. نفاء. نفاوه. (منتهی الارب). نِفوَه. (ناظم الاطباء). رجوع به نفاه شود
یکبار رمیدن. (آنندراج). واحد نفر است. (از اقرب الموارد). رجوع به نفر شود، قومی که به کاری پیش روند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، گروهی که با کسی رمند. (منتهی الارب). گروهی که با کسی رمند و فرارکنند. (ناظم الاطباء). القوم ینفرون معک و یتنافرون فی القتال. (از اقرب الموارد) ، خویش و نزدیک مرد که به خشم وی خشمناک شوند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نافره. (از اقرب الموارد). رهط. عشیره و اسرۀ مرد. (از متن اللغه) ، گروه مردم از سه تا ده. (منتهی الارب). رجوع به نفر شود
یکبار رمیدن. (آنندراج). واحد نفر است. (از اقرب الموارد). رجوع به نَفَر شود، قومی که به کاری پیش روند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، گروهی که با کسی رمند. (منتهی الارب). گروهی که با کسی رمند و فرارکنند. (ناظم الاطباء). القوم ینفرون معک و یتنافرون فی القتال. (از اقرب الموارد) ، خویش و نزدیک مرد که به خشم وی خشمناک شوند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نافره. (از اقرب الموارد). رهط. عشیره و اسرۀ مرد. (از متن اللغه) ، گروه مردم از سه تا ده. (منتهی الارب). رجوع به نفر شود
رمنده. گریزنده. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نافر. (از اقرب الموارد). چموش. شموس. ذئر. ذائر. انف. آنکه از چیزی بهراسد. (یادداشت مؤلف). متنفر. گریزان: گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش ورم ز دل نستانی نفور گرددجان. فرخی. در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور کالبد تو ز نور کالبد ما ز لاد. منوچهری. وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور آنکس که ز آرزوت همی کرد دی نفیر. ناصرخسرو. اندر او بر مثال جانوران مردمانند از اهل علم نفور. ناصرخسرو. جمله گشتستند بیزار و نفور از صحبتم همزبان و همنشین و همزمین و همنسب. ناصرخسرو. واگر بیمار از ماءالعسل نفور باشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و چون طبع هرمزدر قتالی شناخت از آن نفور گشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99). و همه لشکر را مستشعر و نفور می داشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). لشکر چون تفاوت حال هر دو طرف مشاهدت کردند از خدمت الیسع دور و نفور شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290). هردو سوزنده چو دوزخ ضد نور هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور. مولوی. خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو خرم ما در تو گریزان و تو از خلق نفوری. سعدی. چو سال بد از وی خلایق نفور نمایان به هم چون مه نو ز دور. سعدی. گدایانی از پادشاهی نفور به امّیدش اندر گدائی صبور. سعدی
رمنده. گریزنده. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نافر. (از اقرب الموارد). چموش. شموس. ذئر. ذائر. انف. آنکه از چیزی بهراسد. (یادداشت مؤلف). متنفر. گریزان: گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش ورم ز دل نستانی نفور گرددجان. فرخی. در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور کالبد تو ز نور کالبد ما ز لاد. منوچهری. وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور آنکس که ز آرزوت همی کرد دی نفیر. ناصرخسرو. اندر او بر مثال جانوران مردمانند از اهل علم نفور. ناصرخسرو. جمله گشتستند بیزار و نفور از صحبتم همزبان و همنشین و همزمین و همنسب. ناصرخسرو. واگر بیمار از ماءالعسل نفور باشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و چون طبع هرمزدر قتالی شناخت از آن نفور گشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99). و همه لشکر را مستشعر و نفور می داشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). لشکر چون تفاوت حال هر دو طرف مشاهدت کردند از خدمت الیسع دور و نفور شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290). هردو سوزنده چو دوزخ ضد نور هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور. مولوی. خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو خرم ما در تو گریزان و تو از خلق نفوری. سعدی. چو سال بد از وی خلایق نفور نمایان به هم چون مه نو ز دور. سعدی. گدایانی از پادشاهی نفور به امّیدش اندر گدائی صبور. سعدی
چیزی است که برای دور کردن مو از بدن به کار برند، و آن آهک و زرنیخ به هم ساییده است. (از غیاث اللغات). حلاق الشعر. (برهان قاطع). آهک. (جهانگیری). نوره را از آن جهت نوره گویند که اندام را روشن و سفید و تازه کند. (از ترجمه صیدنه). موی بر. مرکّبی که از آهک و زرنیخ و خاکستر و امثال آن کنند و به طلاء آن موی از تن بشود، فارسی آن آهک است. (بحر الجواهر از یادداشت مؤلف). واجبی. طین. حنازرد. (یادداشت مؤلف). تنویر. دارو، نشان ستور، قطران، زن نیک جادوگر. (منتهی الارب)
چیزی است که برای دور کردن مو از بدن به کار برند، و آن آهک و زرنیخ به هم ساییده است. (از غیاث اللغات). حلاق الشعر. (برهان قاطع). آهک. (جهانگیری). نوره را از آن جهت نوره گویند که اندام را روشن و سفید و تازه کند. (از ترجمه صیدنه). موی بر. مرکّبی که از آهک و زرنیخ و خاکستر و امثال آن کنند و به طلاء آن موی از تن بشود، فارسی آن آهک است. (بحر الجواهر از یادداشت مؤلف). واجبی. طین. حنازرد. (یادداشت مؤلف). تنویر. دارو، نشان ستور، قطران، زن نیک جادوگر. (منتهی الارب)
چوبی که سقف خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع) (آنندراج). تیری بود که سقف خانه را بدان بپوشند. (جهانگیری). چوب خرمن کوب. طربیل. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). معرب آن نورج است. (از تاج العروس). رجوع به نورج شود
چوبی که سقف خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع) (آنندراج). تیری بود که سقف خانه را بدان بپوشند. (جهانگیری). چوب خرمن کوب. طربیل. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). معرب آن نورج است. (از تاج العروس). رجوع به نورج شود
دهی است از دهستان حسن آباد بخش حومه شهرستان سنندج، در 10 هزارگزی مغرب سنندج و 8 هزارگزی جنوب جادۀ سنندج به مریوان در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 1250 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات و لبنیات و میوه های صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان حسن آباد بخش حومه شهرستان سنندج، در 10 هزارگزی مغرب سنندج و 8 هزارگزی جنوب جادۀ سنندج به مریوان در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 1250 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات و لبنیات و میوه های صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
فرمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حکم. (اقرب الموارد) ، آنچه بگیرد غالب از مغلوب، یا آنچه حاکم بگیرد از کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنچه نافر یعنی غالب در منافره از مغلوب و منفور بگیرد. و آنچه حکم بین دو تن متنافر بگیرد. (از متن اللغه)
فرمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حکم. (اقرب الموارد) ، آنچه بگیرد غالب از مغلوب، یا آنچه حاکم بگیرد از کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنچه نافر یعنی غالب در منافره از مغلوب و منفور بگیرد. و آنچه حکم بین دو تن متنافر بگیرد. (از متن اللغه)