نفرین کردن. دعای بد کردن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). لعن کردن. بدخواهی کردن. (یادداشت مؤلف). لعنت کردن. (ناظم الاطباء) : هر آنکس که بد پیش درگاه تو بنفرید بر جان بیراه تو. فردوسی. ببارید خون زنگۀ شاوران بنفرید بر بوم هاماوران. فردوسی. بسی نفرید بر گشت زمانه که کردش تیر هجران را نشانه. فخرالدین اسعد. هم از آن کار آن داس دل خیره ماند بر آن بت بنفرید و ز آنجا براند. اسدی. ز درد دل و جان بنالید سخت بنفرید بسیار بر شور بخت. شمسی (یوسف و زلیخا). همانا که بر ما بنفرید سخت که هم در زمان تیره شد روی بخت. شمسی (یوسف و زلیخا). نفریده به دشمنان جاهت اجرام فلک چو خلق عالم. بوعلی چاچی. ، نفرت نمودن. پشولیدن. پسوریدن. (ناظم الاطباء)
نفرین کردن. دعای بد کردن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). لعن کردن. بدخواهی کردن. (یادداشت مؤلف). لعنت کردن. (ناظم الاطباء) : هر آنکس که بد پیش درگاه تو بنفرید بر جان بیراه تو. فردوسی. ببارید خون زنگۀ شاوران بنفرید بر بوم هاماوران. فردوسی. بسی نفرید بر گشت زمانه که کردش تیر هجران را نشانه. فخرالدین اسعد. هم از آن کار آن داس دل خیره ماند بر آن بت بنفرید و ز آنجا براند. اسدی. ز درد دل و جان بنالید سخت بنفرید بسیار بر شور بخت. شمسی (یوسف و زلیخا). همانا که بر ما بنفرید سخت که هم در زمان تیره شد روی بخت. شمسی (یوسف و زلیخا). نفریده به دشمنان جاهت اجرام فلک چو خلق عالم. بوعلی چاچی. ، نفرت نمودن. پشولیدن. پسوریدن. (ناظم الاطباء)
مبدل نالیدن. (فرهنگ نظام). نالیدن. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به ناره شود: ناریدن نارو و نواهای سریچه ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را. سنائی. ، شکار کردن. گرفتن. گرفتار کردن، بزرگ کردن، دراز شدن. (ناظم الاطباء). قد کشیدن. دراز شدن. (شعوری)
مبدل نالیدن. (فرهنگ نظام). نالیدن. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به ناره شود: ناریدن نارو و نواهای سریچه ناطق کند آن مردۀ بی نطق و بیان را. سنائی. ، شکار کردن. گرفتن. گرفتار کردن، بزرگ کردن، دراز شدن. (ناظم الاطباء). قد کشیدن. دراز شدن. (شعوری)
دعای بد. (لغت فرس اسدی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). لعنت. بسور. پسور. سنه. غورا. یارند. پشول. پشور. دشنام. (از ناظم الاطباء). از: ن (نفی، سلب) + فرین (آفرین) ، ضد آفرین. مقابل آفرین درتمام معانی. لعن. لعنت. بوه. مرغوا. فریه. ذم. تقبیح. نکوهش. لعان. نفری. (یادداشت مؤلف) : اکنون که ترا تکلفی گویم پیداست بر آفرینم ار نفرین. دقیقی. فریدون شد و زو ره دین بماند به ضحاک بدبخت نفرین بماند. فردوسی. که نفرین بر این تخت و این تاج باد براین کشتن و شور و تاراج باد. فردوسی. پس از مرگ نفرین بود بر کسی که ز او نام زشتی بماند بسی. فردوسی. منه نو رهی کآن نه آیین بود که تاماند آن بر تو نفرین بود. اسدی. روز رخشان ز پی تیره شبان گوئی آفرین است روان بر اثر نفرین. ناصرخسرو. زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند. خاقانی. حصاری کاندر او عزاست و راحت ز بیرونش همه نفرین و خذلان. ناصرخسرو. نفرین مظلومان در تشویش کار... و تنکیس رایت دولت او مؤثر آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). نفرین بر دنیای فانی و روزگار غدار باد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 146). گهی دل را به نفرین یاد کردی ز دل چون بیدلان فریاد کردی. نظامی. هر که او بنهاد ناخوش سنتی سوی او نفرین رود هرساعتی. مولوی. چه خوش گفت شاه جهان کیقباد که نفرین بد بر زن نیک باد. سعدی. ، مصیبت. بلا. محنت. (یادداشت مؤلف) : بخواهد مگر ز اژدها کین من گر او بشنود درد و نفرین من. فردوسی. (یادداشت مؤلف از ص 2807 شاهنامۀ بروخیم). ، فغان. ناله و زاری. رجوع به شواهد ذیل معنی اول و رجوع به نفرین کردن شود، کراهت. نفرت، ملامت. گفتگوی به طور مذمت و استهزاء. رجوع به نفرین بردن شود، خوف. ترس، با انگشتان اشاره کردن به سوی روی کسی و یا به پشت سر آن و بددعائی، یا بلند کردن دستها را بجانب آسمان. (ناظم الاطباء). - به نفرین، ملعون. رجیم. گجسته. نفرین کرده. لعین. (یادداشت مؤلف). نفرین شده: هر آن خون که ریزی از این پس به کین تو باشی به نفرین مرا آفرین. فردوسی. بگو ای به نفرین شوریده بخت که بر تو نزیبد همی تاج و تخت. فردوسی. بدو گفت ای بزهمند به نفرین نه تو بادی و نه ویس و نه رامین. فخرالدین اسعد. ایستاده به خشم بر در اوی این به نفرین سیاه روخ چکاد. مرغزی (از فرهنگ اسدی). من آن نگویم اگر کس به رغم من گوید زهی سپاه به نفرین خهی طلیعۀ شوم. سوزنی. - به نفرین شدن، ملعون شدن. مورد نفرین و لعنت واقع شدن: به نفرین شد ارجاسب و ما بافرین که داند چنین جز جهان آفرین. فردوسی. - به نفرین کردن، ملعون کردن. مورد لعن و سرزنش و تقبیح قرار دادن. خوار و سرافکنده کردن: بترسم کآفتاب آسمانی همی در باختر گردد نهانی من از بدخواه او ناخواسته کین نکرده دشمنانش را به نفرین. فخرالدین اسعد. - به نفرین یازیدن، نفرین کردن. لعن کردن. دعای بد کردن: چو یزدان بود یار و فریادرس نیازد به نفرین ما هیچکس. فردوسی
دعای بد. (لغت فرس اسدی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). لعنت. بسور. پسور. سنه. غورا. یارند. پشول. پشور. دشنام. (از ناظم الاطباء). از: نَ (نفی، سلب) + فرین (آفرین) ، ضد آفرین. مقابل آفرین درتمام معانی. لعن. لعنت. بوه. مرغوا. فریه. ذم. تقبیح. نکوهش. لعان. نفری. (یادداشت مؤلف) : اکنون که ترا تکلفی گویم پیداست بر آفرینم ار نفرین. دقیقی. فریدون شد و زو ره دین بماند به ضحاک بدبخت نفرین بماند. فردوسی. که نفرین بر این تخت و این تاج باد براین کشتن و شور و تاراج باد. فردوسی. پس از مرگ نفرین بود بر کسی که ز او نام زشتی بماند بسی. فردوسی. منه نو رهی کآن نه آیین بود که تاماند آن بر تو نفرین بود. اسدی. روز رخشان ز پی تیره شبان گوئی آفرین است روان بر اثر نفرین. ناصرخسرو. زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند. خاقانی. حصاری کاندر او عزاست و راحت ز بیرونش همه نفرین و خذلان. ناصرخسرو. نفرین مظلومان در تشویش کار... و تنکیس رایت دولت او مؤثر آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). نفرین بر دنیای فانی و روزگار غدار باد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 146). گهی دل را به نفرین یاد کردی ز دل چون بیدلان فریاد کردی. نظامی. هر که او بنهاد ناخوش سنتی سوی او نفرین رود هرساعتی. مولوی. چه خوش گفت شاه جهان کیقباد که نفرین بد بر زن نیک باد. سعدی. ، مصیبت. بلا. محنت. (یادداشت مؤلف) : بخواهد مگر ز اژدها کین من گر او بشنود درد و نفرین من. فردوسی. (یادداشت مؤلف از ص 2807 شاهنامۀ بروخیم). ، فغان. ناله و زاری. رجوع به شواهد ذیل معنی اول و رجوع به نفرین کردن شود، کراهت. نفرت، ملامت. گفتگوی به طور مذمت و استهزاء. رجوع به نفرین بردن شود، خوف. ترس، با انگشتان اشاره کردن به سوی روی کسی و یا به پشت سر آن و بددعائی، یا بلند کردن دستها را بجانب آسمان. (ناظم الاطباء). - به نفرین، ملعون. رجیم. گجسته. نفرین کرده. لعین. (یادداشت مؤلف). نفرین شده: هر آن خون که ریزی از این پس به کین تو باشی به نفرین مرا آفرین. فردوسی. بگو ای به نفرین شوریده بخت که بر تو نزیبد همی تاج و تخت. فردوسی. بدو گفت ای بزهمند به نفرین نه تو بادی و نه ویس و نه رامین. فخرالدین اسعد. ایستاده به خشم بر در اوی این به نفرین سیاه روخ چکاد. مرغزی (از فرهنگ اسدی). من آن نگویم اگر کس به رغم من گوید زهی سپاه به نفرین خهی طلیعۀ شوم. سوزنی. - به نفرین شدن، ملعون شدن. مورد نفرین و لعنت واقع شدن: به نفرین شد ارجاسب و ما بافرین که داند چنین جز جهان آفرین. فردوسی. - به نفرین کردن، ملعون کردن. مورد لعن و سرزنش و تقبیح قرار دادن. خوار و سرافکنده کردن: بترسم کآفتاب آسمانی همی در باختر گردد نهانی من از بدخواه او ناخواسته کین نکرده دشمنانش را به نفرین. فخرالدین اسعد. - به نفرین یازیدن، نفرین کردن. لعن کردن. دعای بد کردن: چو یزدان بود یار و فریادرس نیازد به نفرین ما هیچکس. فردوسی
از بلوکات سپاهان و حد شمالی آن خوانسار و گلپایگان، حد شرقی کرون و دهق، حد جنوبی چهارمحال و غربی بربرود و جاپلق و بختیاری است. شامل 173 قریه است. مرکز داران و مساحت آن 160 فرسخ، و دارای 60009 تن سکنه است. جایی کوهستانی، سردسیر و پربرف است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). شهرستان فریدن یکی از شهرستانهای هفتگانه استان دهم و از شمال به شهرستان گلپایگان، از جنوب به شهرستان شهرکرد، از باختر به بلوک الیگودرز و از خاور به شهرستان مرکزی اصفهان محدود است. در سازمان آمار کلیۀ قرای دهستانهای کرچمبو، چادگان گرجی و وزرق، به نام یک دهستان به اسم فریدن منظور شده است. شهرستان فریدن از دو بخش تشکیل شده است: 1- بخش داران شامل چهار دهستان که 128 آبادی و 113624 تن سکنه دارد. 2- بخش آخوره شامل دو دهستان که 134 آبادی و 25376 تن سکنه دارد. بنابراین شهرستان فریدن از دو بخش و 6 دهستان و 262 آبادی تشکیل شده و دارای 139000 تن سکنه است. شرح هر یک از بخش هاو دهستان ها و آبادی ها در جای خود داده شده است. در بررسی هائی که در این شهرستان بعمل آمده کانهای نفت وزغال سنگ در قریه های کاوه، غرغن و زرک کشف شده، ولی تاکنون از این کانها بهره برداری نشده است. از داران مرکز شهرستان فریدن راههای شوسۀ زیر منشعب میشود: 1- راه شوسۀ داران به دامنه و اصفهان. 2- راه شوسۀ داران به آخوره. 3- راه شوسۀ کوهرنگ. 4- شاهراه شوسۀ اصفهان به ازنا از این شهرستان میگذرد و ازنا یکی از ایستگاههای مهم راه آهن شهرستان اهواز است. از این شهرستان پشم، پوست و لبنیات به اصفهان و خوانسار صادر و پارچه و قند و شکر و اجناس خرازی و سایر احتیاجات وارد میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
از بلوکات سپاهان و حد شمالی آن خوانسار و گلپایگان، حد شرقی کرون و دهق، حد جنوبی چهارمحال و غربی بربرود و جاپلق و بختیاری است. شامل 173 قریه است. مرکز داران و مساحت آن 160 فرسخ، و دارای 60009 تن سکنه است. جایی کوهستانی، سردسیر و پربرف است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). شهرستان فریدن یکی از شهرستانهای هفتگانه استان دهم و از شمال به شهرستان گلپایگان، از جنوب به شهرستان شهرکرد، از باختر به بلوک الیگودرز و از خاور به شهرستان مرکزی اصفهان محدود است. در سازمان آمار کلیۀ قرای دهستانهای کرچمبو، چادگان گرجی و وزرق، به نام یک دهستان به اسم فریدن منظور شده است. شهرستان فریدن از دو بخش تشکیل شده است: 1- بخش داران شامل چهار دهستان که 128 آبادی و 113624 تن سکنه دارد. 2- بخش آخوره شامل دو دهستان که 134 آبادی و 25376 تن سکنه دارد. بنابراین شهرستان فریدن از دو بخش و 6 دهستان و 262 آبادی تشکیل شده و دارای 139000 تن سکنه است. شرح هر یک از بخش هاو دهستان ها و آبادی ها در جای خود داده شده است. در بررسی هائی که در این شهرستان بعمل آمده کانهای نفت وزغال سنگ در قریه های کاوه، غرغن و زرک کشف شده، ولی تاکنون از این کانها بهره برداری نشده است. از داران مرکز شهرستان فریدن راههای شوسۀ زیر منشعب میشود: 1- راه شوسۀ داران به دامنه و اصفهان. 2- راه شوسۀ داران به آخوره. 3- راه شوسۀ کوهرنگ. 4- شاهراه شوسۀ اصفهان به ازنا از این شهرستان میگذرد و ازنا یکی از ایستگاههای مهم راه آهن شهرستان اهواز است. از این شهرستان پشم، پوست و لبنیات به اصفهان و خوانسار صادر و پارچه و قند و شکر و اجناس خرازی و سایر احتیاجات وارد میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
مخفف نیافریدن. مقابل آفریدن: نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان. منوچهری. طبل را کی سود دارد ولوله چون به اول نافریدندش دوال. انوری. شیر بی دم و سر و اشکم که دید این چنین شیری خدا هم نافرید. مولوی
مخفف نیافریدن. مقابل آفریدن: نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان. منوچهری. طبل را کی سود دارد ولوله چون به اول نافریدندش دوال. انوری. شیر بی دم و سر و اشکم که دید این چنین شیری خدا هم نافرید. مولوی
دیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نگریستن. (جهانگیری) : به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز به شب به چشم کسان اندرون ببینی خار. رودکی. سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفرگون پوشش و او خود سپید. رودکی. گرازید بهرام چون بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید. فردوسی. من در آن حال ز خواب خوش بیدار شدم بنگریدم بت من داشت سر اندر خرگاه. فرخی. نافۀ مشک است هرچ آن بنگری در بوستان دانۀ درّ است هرچ آن بنگری در جویبار. منوچهری. البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس از این چه رود. (تاریخ بیهقی ص 326). آنچه بر این مرد ناصح بود بکرد تا نگریم چه رود. (تاریخ بیهقی ص 629). من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است لاجرم معذورم ار جز خویشتن می ننگرم. خاقانی. ماه نو را چه نقص اگر گبران ماه نو بنگرند و خه نکنند. خاقانی. گرچه از احولی که چشم مراست غم یک روزه را دو می نگرم. خاقانی. مردم پرورده به جان پرورند گر هنری در طرفی بنگرند. نظامی. کم خور و بسیاری راحت نگر بیش خور و بیش جراحت نگر. نظامی. ، ملاحظه کردن. (ناظم الاطباء). مشاهده کردن. تماشا کردن: روزی شدم به رز به نظاره دو چشم من خیره شد از عجایب الوان که بنگرید. بشار. زن شیردل چون سپه بنگرید به روز چهارم به ایشان رسید. فردوسی. همی خواست تا گنج ها بنگرد زر و گوهرو جامه ها بشمرد. فردوسی. گرازه چو گرد سپه را بدید بیامد سپه را همه بنگرید. فردوسی. نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی گشته از گردش این چنبر دولابی، رخ او چون رخ آن زاهد محرابی... منوچهری. نگرید آن رز و آن پایک رزداران درهم افکنده چون ماران بر ماران. منوچهری. ملک دستهاشان همه بنگرید نشان بریدن سراسر بدید. شمسی (یوسف و زلیخا). سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته همچون آینه و از شعاع دشوار شایستی نگریدن. (مجمل التواریخ). و هر خانه روزنی ساخته روشنائی و نگریدن را. (مجمل التواریخ). این شعر آفتابی بکرش نگر که داد از مهر سینه شیرش چون مادر آفتاب. خاقانی. بنگر احوال دهر خاقانی گرت چشم عبر ندوخته اند. خاقانی. گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم. سعدی. ، نگاه کردن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). چشم را به سوی کسی یا چیزی گرداندن. نظر کردن. (ناظم الاطباء) : به خط و آن لب و دندانش بنگر که همواره مرا دارند در تاب. پیروز مشرقی. نشست از بر خاک و کس را ندید سوی پهلوان وسران ننگرید. فردوسی. زمان تازمان پیش من بگذری به حجره درآئی به من ننگری. فردوسی. ز دیدنش رودابه می نارمید بدزدیده در وی همی بنگرید. فردوسی. من همانم که به من داشتی از گیتی چشم چه فتاده ست که بر من نتوانی نگرید. فرخی. تنگدل گردی چون من سوی تو کم نگرم ور سوی تو نگرم تو به دگر سو نگری. فرخی. گوئی به رخ کس منگر جز به رخ من ای ترک چنین شیفتۀ خویش چرائی من در دگران زآن نگرم تا به حقیقت قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جائی. منوچهری. بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که به اصل نگرد و به فرع دل مشغول ندارد. (تاریخ بیهقی ص 333). امیر در شراب بونعم راگفت سوی نوشتکین می ننگری، او جواب داد که از آن نگریستن بس نیک آمدم که دیگر نگرم. (تاریخ بیهقی ص 418). دل من ز گیتی مر او را گزید ز بیم خدایش به من ننگرید. شمسی (یوسف و زلیخا). چو یوسف به شمعون یکی بنگرید مر او را چو آشفته دیوانه دید. شمسی (یوسف و زلیخا). هیچکس در آن خانه نتواند نگریدن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 155). آن زن [دیوانه] چون در آن زر و جوهر نگرید وتن خویش را آراسته دید آغاز سخن عاقلانه کرد. (نوروزنامه). و از بالا ملک سوی ما همی نگرید. (مجمل التواریخ). بلیناس آینه ای ساخته بود در عهد خویش که چون درآن نگریدندی جملۀ کشتی ها بر در روم و قسطنطینه بدیدندی. (مجمل التواریخ). چون پیغامبر پنج فرسنگ بیامدبازپس نگرید در کوههای مکه غمناک شد. (مجمل التواریخ). چون به جمال نگار خود نگریدم مه به شمارده و چهار برآمد. سوزنی. نگذارم که جهانی به جمالش نگرند شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم. خاقانی. ملک زاده چون یک زمان بنگرید می و مجلس و نقل و معشوقه دید. نظامی. چو در چشمه یک چشم زد بنگرید شد آن چشمه از چشم او ناپدید. نظامی. مرید را گفت تو را درمی باید بنگر. آن مرید بنگرید همه دشت و صحرا دید جمله زر گشته و لعل شده. (تذکرهالاولیاء). کآن مسلمان را به خشم از چه سبب بنگریدی بازگو ای پیک رب. مولوی. در هیأتش می نگرید صورت ظاهرش پاکیزه دید. (گلستان). افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده ست یا دیده و بعد از تو به روئی نگریده ست. سعدی. برون رفت و هر جانبی بنگرید به اطراف وادی نگه کرد و دید. سعدی. ، تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین)، تأمل کردن. وارسی کردن. به دقت نظر کردن: آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد. بوشکور. بدو گفت بنگر که تا آرزوی چه خواهی بخواه از من ای نیک خوی. فردوسی. خرد چشم جان است چون بنگری تو بی چشم شادان جهان نسپری. فردوسی. ز فرزند جائی نشانی ندید ز هر سوی در کار می بنگرید. فردوسی. خداوند مهتر بنگرد میان خویش و خدای عزوجل اگر عذری باید خواست بخواهد. (تاریخ بیهقی ص 595). امروز به کار در نکو بنگر بنگر که چه گفت مرد یونانی. ناصرخسرو. ، دقت کردن.مواظبت کردن. سعی کردن. آژیر بودن. ملتفت بودن. متوجه بودن. (یادداشت مؤلف). برحذر بودن. پاس داشتن. - نگر، نگر تا، زنهار. دقت کن. بپا: زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگر نگردی از گرد او که گرم آئی. شهید. به ناپارسائی نگر نغنوی نیارم نکو گفت اگر نشنوی. بوشکور. هرچه بگویم ز من نگر که نگیری عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد. معروفی. بر در آن حصار بنشین و از آنجا برمخیز تا بگشائی و نگر که صلح نکنی. (ترجمه طبری بلعمی). چون نامه برخوانی نگر که آنجا درنگ نکنی و بازپس آئی. (ترجمه طبری بلعمی). ای مسلمانان... یک ساعت صبر کنید و... نگرید تا شمشیر نزنید جز خدای را. (ترجمه طبری بلعمی). بیا تا شویم از پس کار اوی نگر تا نترسی ز پیکار اوی. دقیقی. نگر تا تواند چنین کرد کس مگر من که هستم جهاندار و بس. دقیقی. نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان. فردوسی. نگر تا پسندت که آید همی دگر سودمندت که آید همی. فردوسی. نگر تا نباشی تو زینهاو بس که کس را ندیدند فریادرس. فردوسی. سپه را نگر تا نیاری به جنگ سه روز اندر این کار باید درنگ. فردوسی. مرا خوار داری و بی قدر خواهی نگرتا بدین خو که هستی نپائی. فرخی. همی ندانی کاین دولتی چگونه قوی است تو این حدیث که گفتم نگر نداری خوار. فرخی. نگر تا تو اسفندیارش نخوانی که آید ز هر مویش اسفندیاری. فرخی. اگر تضریبی کنند تاتو را دل به ما مشغول گردانند نگر تا دل خویش را مشغول نکنی. (تاریخ بیهقی ص 138). نگر تا کار امروز به فردا نیفکنی که هر روزی که می آید کار خویش می آرد. (تاریخ بیهقی ص 669). نگر تا نبندی دل اندر جهان نباشی از او ایمن اندر نهان. اسدی. گفت وقتی بیاید که این [سماع] و بانگ کلاغ هر دو مر تو رایکسان شود. نگر تا این را عادت نکنی تا طبیعت نشود. (کشف المحجوب). نگر تا شغل زن و فرزند را مهم ترین اشغال خود نگردانی. (کشف المحجوب). فرشته او را خوشه ای انگور داد از بهشت و گفتا نگر تا بدین هیچ نگزینی. (مجمل التواریخ). گفت نگر تا هیچکس را این سخن نگوئی. (مجمل التواریخ). خدای آیت فرستاد که نگر تا فرمان ایشان نبری که دروغ می گویند. (تفسیر ابوالفتوح سورۀاحزاب). نگر که نام سری بر چنین سری ننهی که گنبد هوس است این و دخمۀ سودا. خاقانی. ، اعتنا کردن. اهمیت دادن. (یادداشت مؤلف). عنایت و توجه کردن. التفات کردن: ای خداوند به کار من از این به بنگر مر مرا مشمر از این شاعرک داس و دلوس. بوشکور. به کار آورآن دانشی کت خدیو بداده ست و منگر به فرمان دیو. بوشکور. پس وعده های نیکوکرد و گفت من به کار شما بنگرم و با شما نیکوی کنم، شما از یزدگرد ترسیده اید و چنان دانید که مذهب من [بهرام] مذهب اوست. (ترجمه طبری بلعمی). دهم جان گر از دل به من بنگری کنم خاک تن تا تو پی بسپری. فردوسی. بزرگان که با من به جنگ اندرند به گفتار ایشان همی ننگرند. فردوسی. اگر تو بدین گفت من بنگری دو لشکر برآساید از داوری. فردوسی. زدم داستان تا ز راه خرد سپهبد به گفتار من بنگرد. فردوسی. یا امیرالمؤمنین این امشب با توست و فردای قیامت با تو نباشد و ازتو سخن نگوید و اگر گوید نشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای. (تاریخ بیهقی ص 525). گفتم به چشم دل نگری در پدر به است گفتا به چشم دل نگریدستم ای پدر. ناصرخسرو. پس کیومرث گفت سخن پند و حکمت هرکه گویدقبول کنید و به مردم بنگرید. (قصص الانبیاء ص 35). واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم. حافظ. ، مترصد و مراقب بودن: نگهبان او من بسم بی گمان همی بنگرم تا چه گردد زمان. فردوسی. ، کاوش و جستجو کردن: دوصدره هر درختی بنگریدند بجز ویسه کس دیگر ندیدند. (ویس و رامین). بروید و بنگرید و آنچه بیابید بیارید. (نوروزنامه)، خیره نظر کردن: دهقان به درآید و فراوان نگردشان تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان. منوچهری. ، پیش بینی کردن.تصور کردن: هرکه فردای خویش را نگرید چنگ در دامن تو زد ستوار. فرخی. ، در چیزی طمع بستن. (یادداشت مؤلف) : اگر بازی اندر چکک کم نگر وگر باشه ای سوی بطان مپر. بوشکور. کسی کو به گنج و درم ننگرد همه روز او بر خوشی بگذرد. فردوسی. ، (اصطلاح نجوم) نظر کردن کوکبی به کوکب دیگر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نظر و نظاره شود
دیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نگریستن. (جهانگیری) : به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز به شب به چشم کسان اندرون ببینی خار. رودکی. سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفرگون پوشش و او خود سپید. رودکی. گرازید بهرام چون بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید. فردوسی. من در آن حال ز خواب خوش بیدار شدم بنگریدم بت من داشت سر اندر خرگاه. فرخی. نافۀ مشک است هرچ آن بنگری در بوستان دانۀ دُرّ است هرچ آن بنگری در جویبار. منوچهری. البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس از این چه رود. (تاریخ بیهقی ص 326). آنچه بر این مرد ناصح بود بکرد تا نگریم چه رود. (تاریخ بیهقی ص 629). من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است لاجرم معذورم ار جز خویشتن می ننگرم. خاقانی. ماه نو را چه نقص اگر گبران ماه نو بنگرند و خَه ْ نکنند. خاقانی. گرچه از احولی که چشم مراست غم یک روزه را دو می نگرم. خاقانی. مردم پرورده به جان پرورند گر هنری در طرفی بنگرند. نظامی. کم خور و بسیاری راحت نگر بیش خور و بیش جراحت نگر. نظامی. ، ملاحظه کردن. (ناظم الاطباء). مشاهده کردن. تماشا کردن: روزی شدم به رز به نظاره دو چشم من خیره شد از عجایب الوان که بنگرید. بشار. زن شیردل چون سپه بنگرید به روز چهارم به ایشان رسید. فردوسی. همی خواست تا گنج ها بنگرد زر و گوهرو جامه ها بشمرد. فردوسی. گرازه چو گرد سپه را بدید بیامد سپه را همه بنگرید. فردوسی. نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی گشته از گردش این چنبر دولابی، رخ او چون رخ آن زاهد محرابی... منوچهری. نگرید آن رز و آن پایک رزداران درهم افکنده چون ماران بر ماران. منوچهری. ملک دستهاشان همه بنگرید نشان بریدن سراسر بدید. شمسی (یوسف و زلیخا). سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته همچون آینه و از شعاع دشوار شایستی نگریدن. (مجمل التواریخ). و هر خانه روزنی ساخته روشنائی و نگریدن را. (مجمل التواریخ). این شعر آفتابی بکرش نگر که داد از مهر سینه شیرش چون مادر آفتاب. خاقانی. بنگر احوال دهر خاقانی گرْت چشم عبر ندوخته اند. خاقانی. گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم. سعدی. ، نگاه کردن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). چشم را به سوی کسی یا چیزی گرداندن. نظر کردن. (ناظم الاطباء) : به خط و آن لب و دندانْش بنگر که همواره مرا دارند در تاب. پیروز مشرقی. نشست از بر خاک و کس را ندید سوی پهلوان وسران ننگرید. فردوسی. زمان تازمان پیش من بگذری به حجره درآئی به من ننگری. فردوسی. ز دیدنْش رودابه می نارمید بدزدیده در وی همی بنگرید. فردوسی. من همانم که به من داشتی از گیتی چشم چه فتاده ست که بر من نتوانی نگرید. فرخی. تنگدل گردی چون من سوی تو کم نگرم ور سوی تو نگرم تو به دگر سو نگری. فرخی. گوئی به رخ کس منگر جز به رخ من ای ترک چنین شیفتۀ خویش چرائی من در دگران زآن نگرم تا به حقیقت قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جائی. منوچهری. بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که به اصل نگرد و به فرع دل مشغول ندارد. (تاریخ بیهقی ص 333). امیر در شراب بونعم راگفت سوی نوشتکین می ننگری، او جواب داد که از آن نگریستن بس نیک آمدم که دیگر نگرم. (تاریخ بیهقی ص 418). دل من ز گیتی مر او را گزید ز بیم خدایش به من ننگرید. شمسی (یوسف و زلیخا). چو یوسف به شمعون یکی بنگرید مر او را چو آشفته دیوانه دید. شمسی (یوسف و زلیخا). هیچکس در آن خانه نتواند نگریدن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 155). آن زن [دیوانه] چون در آن زر و جوهر نگرید وتن خویش را آراسته دید آغاز سخن عاقلانه کرد. (نوروزنامه). و از بالا ملک سوی ما همی نگرید. (مجمل التواریخ). بلیناس آینه ای ساخته بود در عهد خویش که چون درآن نگریدندی جملۀ کشتی ها بر در روم و قسطنطینه بدیدندی. (مجمل التواریخ). چون پیغامبر پنج فرسنگ بیامدبازپس نگرید در کوههای مکه غمناک شد. (مجمل التواریخ). چون به جمال نگار خود نگریدم مه به شمارده و چهار برآمد. سوزنی. نگذارم که جهانی به جمالش نگرند شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم. خاقانی. ملک زاده چون یک زمان بنگرید می و مجلس و نقل و معشوقه دید. نظامی. چو در چشمه یک چشم زد بنگرید شد آن چشمه از چشم او ناپدید. نظامی. مرید را گفت تو را درمی باید بنگر. آن مرید بنگرید همه دشت و صحرا دید جمله زر گشته و لعل شده. (تذکرهالاولیاء). کآن مسلمان را به خشم از چه سبب بنگریدی بازگو ای پیک رب. مولوی. در هیأتش می نگرید صورت ظاهرش پاکیزه دید. (گلستان). افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده ست یا دیده و بعد از تو به روئی نگریده ست. سعدی. برون رفت و هر جانبی بنگرید به اطراف وادی نگه کرد و دید. سعدی. ، تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین)، تأمل کردن. وارسی کردن. به دقت نظر کردن: آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد. بوشکور. بدو گفت بنگر که تا آرزوی چه خواهی بخواه از من ای نیک خوی. فردوسی. خِرَد چشم جان است چون بنگری تو بی چشم شادان جهان نسپری. فردوسی. ز فرزند جائی نشانی ندید ز هر سوی در کار می بنگرید. فردوسی. خداوند مهتر بنگرد میان خویش و خدای عزوجل اگر عذری باید خواست بخواهد. (تاریخ بیهقی ص 595). امروز به کار در نکو بنگر بنگر که چه گفت مرد یونانی. ناصرخسرو. ، دقت کردن.مواظبت کردن. سعی کردن. آژیر بودن. ملتفت بودن. متوجه بودن. (یادداشت مؤلف). برحذر بودن. پاس داشتن. - نگر، نگر تا، زنهار. دقت کن. بپا: زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگر نگردی از گرد او که گرم آئی. شهید. به ناپارسائی نگر نغنوی نیارم نکو گفت اگر نشنوی. بوشکور. هرچه بگویم ز من نگر که نگیری عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد. معروفی. بر در آن حصار بنشین و از آنجا برمخیز تا بگشائی و نگر که صلح نکنی. (ترجمه طبری بلعمی). چون نامه برخوانی نگر که آنجا درنگ نکنی و بازپس آئی. (ترجمه طبری بلعمی). ای مسلمانان... یک ساعت صبر کنید و... نگرید تا شمشیر نزنید جز خدای را. (ترجمه طبری بلعمی). بیا تا شویم از پس کار اوی نگر تا نترسی ز پیکار اوی. دقیقی. نگر تا تواند چنین کرد کس مگر من که هستم جهاندار و بس. دقیقی. نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان. فردوسی. نگر تا پسندت که آید همی دگر سودمندت که آید همی. فردوسی. نگر تا نباشی تو زینهاو بس که کس را ندیدند فریادرس. فردوسی. سپه را نگر تا نیاری به جنگ سه روز اندر این کار باید درنگ. فردوسی. مرا خوار داری و بی قدر خواهی نگرتا بدین خو که هستی نپائی. فرخی. همی ندانی کاین دولتی چگونه قوی است تو این حدیث که گفتم نگر نداری خوار. فرخی. نگر تا تو اسفندیارش نخوانی که آید ز هر مویش اسفندیاری. فرخی. اگر تضریبی کنند تاتو را دل به ما مشغول گردانند نگر تا دل خویش را مشغول نکنی. (تاریخ بیهقی ص 138). نگر تا کار امروز به فردا نیفکنی که هر روزی که می آید کار خویش می آرد. (تاریخ بیهقی ص 669). نگر تا نبندی دل اندر جهان نباشی از او ایمن اندر نهان. اسدی. گفت وقتی بیاید که این [سماع] و بانگ کلاغ هر دو مر تو رایکسان شود. نگر تا این را عادت نکنی تا طبیعت نشود. (کشف المحجوب). نگر تا شغل زن و فرزند را مهم ترین اشغال خود نگردانی. (کشف المحجوب). فرشته او را خوشه ای انگور داد از بهشت و گفتا نگر تا بدین هیچ نگزینی. (مجمل التواریخ). گفت نگر تا هیچکس را این سخن نگوئی. (مجمل التواریخ). خدای آیت فرستاد که نگر تا فرمان ایشان نبری که دروغ می گویند. (تفسیر ابوالفتوح سورۀاحزاب). نگر که نام سری بر چنین سری ننهی که گنبد هوس است این و دخمۀ سودا. خاقانی. ، اعتنا کردن. اهمیت دادن. (یادداشت مؤلف). عنایت و توجه کردن. التفات کردن: ای خداوند به کار من از این به بنگر مر مرا مشمر از این شاعرک داس و دلوس. بوشکور. به کار آورآن دانشی کت خدیو بداده ست و منگر به فرمان دیو. بوشکور. پس وعده های نیکوکرد و گفت من به کار شما بنگرم و با شما نیکوی کنم، شما از یزدگرد ترسیده اید و چنان دانید که مذهب من [بهرام] مذهب اوست. (ترجمه طبری بلعمی). دهم جان گر از دل به من بنگری کنم خاک تن تا تو پی بسپری. فردوسی. بزرگان که با من به جنگ اندرند به گفتار ایشان همی ننگرند. فردوسی. اگر تو بدین گفت ِ من بنگری دو لشکر برآساید از داوری. فردوسی. زدم داستان تا ز راه خِرَد سپهبد به گفتار من بنگرد. فردوسی. یا امیرالمؤمنین این امشب با توست و فردای قیامت با تو نباشد و ازتو سخن نگوید و اگر گوید نشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای. (تاریخ بیهقی ص 525). گفتم به چشم دل نگری در پدر به است گفتا به چشم دل نگریدستم ای پدر. ناصرخسرو. پس کیومرث گفت سخن پند و حکمت هرکه گویدقبول کنید و به مردم بنگرید. (قصص الانبیاء ص 35). واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم. حافظ. ، مترصد و مراقب بودن: نگهبان او من بسم بی گمان همی بنگرم تا چه گردد زمان. فردوسی. ، کاوش و جستجو کردن: دوصدره هر درختی بنگریدند بجز ویسه کس دیگر ندیدند. (ویس و رامین). بروید و بنگرید و آنچه بیابید بیارید. (نوروزنامه)، خیره نظر کردن: دهقان به درآید و فراوان نگردشان تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان. منوچهری. ، پیش بینی کردن.تصور کردن: هرکه فردای خویش را نگرید چنگ در دامن تو زد ستوار. فرخی. ، در چیزی طمع بستن. (یادداشت مؤلف) : اگر بازی اندر چکک کم نگر وگر باشه ای سوی بطان مپر. بوشکور. کسی کو به گنج و درم ننگرد همه روز او بر خوشی بگذرد. فردوسی. ، (اصطلاح نجوم) نظر کردن کوکبی به کوکب دیگر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نظر و نظاره شود
از پهلوی آفریتن، خلق کردن. بار آوردن، نیستی را هست کردن. خلق. ابداء. بدء. فطر. ذرء. ابداع. ایجاد. تکوین. خلقت. برء. بروء. انشاء. تنشئه. جبل. (دهار). احداث. ابتداء. ابتداع. صوغ: یارب بیافریدی روئی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. شهید. آنکه نشک آفرید و سرو سهی آنکه بید آفرید و نار و بهی. رودکی. ای غافل از شمار چه پنداری کت آفرید خالق بیکاری عمری که مر تراست سر مایه وید است و کارهات بدین زاری. رودکی. ترا پاک یزدان چنان آفرید که مهر آورد بر تو هر کت بدید. فردوسی. مرا آفریننده از فرّ خویش چنین آفرید ای نگارین ز پیش. فردوسی. بر او آفرین، کو جهان آفرید ابا آشکارا نهان آفرید. فردوسی. زمانی بخفتند و برخاستند یکی آفرین نو آراستند بدان دادگر کو جهان آفرید توانائی و ناتوان آفرید. فردوسی. جهان آفرین تا جهان آفرید چو رستم سرافراز نامد پدید. فردوسی. مرا بازو ایزد قوی آفرید بنیروی من دهر مردی ندید. فردوسی. مرا ایزد از بهر جنگ آفرید ترا از پی زین و تنگ آفرید. فردوسی. بر آن آفرین کآفرین آفرید مکان وزمان و زمین آفرید. فردوسی. جهان آفرین تا جهان آفرید چنو مرزبانی نیامد پدید. فردوسی. نباید بدیشان بد ایمن بجان چنین آفریده خدای جهان. فردوسی. که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانائی آید پدید. فردوسی. اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت... ننگریستی. (تاریخ بیهقی). اگر طاعنی گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی خدای تعالی... در تن مردم نیافریدی... (تاریخ بیهقی). تا ایزد تعالی... آدم... را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال می افتد از این امت بدان امت. (تاریخ بیهقی). ایزد تبارک و تعالی بکمال قدرت وحکمت عالم را بیافرید. (کلیله و دمنه). و مصدر دیگر آن آفرینش است. آفریدم. بیافرین
از پهلوی ِ آفریتن، خلق کردن. بار آوردن، نیستی را هست کردن. خلق. ابداء. بدء. فطر. ذرء. ابداع. ایجاد. تکوین. خِلقت. برء. بُروء. انشاء. تنشئه. جَبْل. (دهار). احداث. ابتداء. ابتداع. صَوْغ: یارب بیافریدی روئی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. شهید. آنکه نشک آفرید و سرو سهی آنکه بید آفرید و نار و بهی. رودکی. ای غافل از شمار چه پنداری کِت آفرید خالق بیکاری عمری که مر تراست سرِ مایه وید است و کارهات بدین زاری. رودکی. ترا پاک یزدان چنان آفرید که مهر آورد بر تو هر کِت بدید. فردوسی. مرا آفریننده از فرّ خویش چنین آفرید ای نگارین ز پیش. فردوسی. بر او آفرین، کو جهان آفرید ابا آشکارا نهان آفرید. فردوسی. زمانی بخفتند و برخاستند یکی آفرین نو آراستند بدان دادگر کو جهان آفرید توانائی و ناتوان آفرید. فردوسی. جهان آفرین تا جهان آفرید چو رستم سرافراز نامد پدید. فردوسی. مرا بازو ایزد قوی آفرید بنیروی من دهر مردی ندید. فردوسی. مرا ایزد از بهر جنگ آفرید ترا از پی زین و تنگ آفرید. فردوسی. بر آن آفرین کآفرین آفرید مکان وزمان و زمین آفرید. فردوسی. جهان آفرین تا جهان آفرید چنو مرزبانی نیامد پدید. فردوسی. نباید بدیشان بد ایمن بجان چنین آفریده خدای جهان. فردوسی. که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانائی آید پدید. فردوسی. اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت... ننگریستی. (تاریخ بیهقی). اگر طاعنی گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی خدای تعالی... در تن مردم نیافریدی... (تاریخ بیهقی). تا ایزد تعالی... آدم... را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال می افتد از این امت بدان امت. (تاریخ بیهقی). ایزد تبارک و تعالی بکمال قدرت وحکمت عالم را بیافرید. (کلیله و دمنه). و مصدر دیگر آن آفرینش است. آفریدم. بیافرین
دیدن نظرکردن، دقت کردن توجه کردن: چون بنگرید بهزاد بود برادرخویش، نظرکردن کوکبی بکوکب دیگر، تفکرکردن اندیشیدن یا نگریدن بزیر خویشتن، ملاحظه زیردستان و فروتران را کردن
دیدن نظرکردن، دقت کردن توجه کردن: چون بنگرید بهزاد بود برادرخویش، نظرکردن کوکبی بکوکب دیگر، تفکرکردن اندیشیدن یا نگریدن بزیر خویشتن، ملاحظه زیردستان و فروتران را کردن