جدول جو
جدول جو

معنی نفریت - جستجوی لغت در جدول جو

نفریت
التهاب کلیه
تصویری از نفریت
تصویر نفریت
فرهنگ فارسی عمید
نفریت
(نِ)
عفریت نفریت، از اتباع است. رجوع به نفر شود
لغت نامه دهخدا
نفریت
فرانسوی گرده باد (ورم کلیه) فرانسوی یشم یشب
تصویری از نفریت
تصویر نفریت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نفرت
تصویر نفرت
کراهت داشتن، ناپسند داشتن، بیزاری و رمیدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفرین
تصویر نفرین
دشنام، لعنت، دعای بد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عفریت
تصویر عفریت
موجود زشت، بد و سهمناک، خبیث، منکر، زن پیر و زشت، موجود زشت و نیرومند، غول، جن بزرگ و نیرومند، زشت و قوی هیکل
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
بسیارگوی یاوه درای. (منتهی الارب) (آنندراج). پرحرف یاوه گوی. (ناظم الاطباء). مکثار. (از اقرب الموارد). مهذار مکثار. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نِ تَ)
عفریته نفریته، از اتباع است. رجوع به نفر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
دعای بد. (لغت فرس اسدی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). لعنت. بسور. پسور. سنه. غورا. یارند. پشول. پشور. دشنام. (از ناظم الاطباء). از: ن (نفی، سلب) + فرین (آفرین) ، ضد آفرین. مقابل آفرین درتمام معانی. لعن. لعنت. بوه. مرغوا. فریه. ذم. تقبیح. نکوهش. لعان. نفری. (یادداشت مؤلف) :
اکنون که ترا تکلفی گویم
پیداست بر آفرینم ار نفرین.
دقیقی.
فریدون شد و زو ره دین بماند
به ضحاک بدبخت نفرین بماند.
فردوسی.
که نفرین بر این تخت و این تاج باد
براین کشتن و شور و تاراج باد.
فردوسی.
پس از مرگ نفرین بود بر کسی
که ز او نام زشتی بماند بسی.
فردوسی.
منه نو رهی کآن نه آیین بود
که تاماند آن بر تو نفرین بود.
اسدی.
روز رخشان ز پی تیره شبان گوئی
آفرین است روان بر اثر نفرین.
ناصرخسرو.
زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند
نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند.
خاقانی.
حصاری کاندر او عزاست و راحت
ز بیرونش همه نفرین و خذلان.
ناصرخسرو.
نفرین مظلومان در تشویش کار... و تنکیس رایت دولت او مؤثر آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). نفرین بر دنیای فانی و روزگار غدار باد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 146).
گهی دل را به نفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی.
نظامی.
هر که او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هرساعتی.
مولوی.
چه خوش گفت شاه جهان کیقباد
که نفرین بد بر زن نیک باد.
سعدی.
، مصیبت. بلا. محنت. (یادداشت مؤلف) :
بخواهد مگر ز اژدها کین من
گر او بشنود درد و نفرین من.
فردوسی.
(یادداشت مؤلف از ص 2807 شاهنامۀ بروخیم).
، فغان. ناله و زاری. رجوع به شواهد ذیل معنی اول و رجوع به نفرین کردن شود، کراهت. نفرت، ملامت. گفتگوی به طور مذمت و استهزاء. رجوع به نفرین بردن شود، خوف. ترس، با انگشتان اشاره کردن به سوی روی کسی و یا به پشت سر آن و بددعائی، یا بلند کردن دستها را بجانب آسمان. (ناظم الاطباء).
- به نفرین، ملعون. رجیم. گجسته. نفرین کرده. لعین. (یادداشت مؤلف). نفرین شده:
هر آن خون که ریزی از این پس به کین
تو باشی به نفرین مرا آفرین.
فردوسی.
بگو ای به نفرین شوریده بخت
که بر تو نزیبد همی تاج و تخت.
فردوسی.
بدو گفت ای بزهمند به نفرین
نه تو بادی و نه ویس و نه رامین.
فخرالدین اسعد.
ایستاده به خشم بر در اوی
این به نفرین سیاه روخ چکاد.
مرغزی (از فرهنگ اسدی).
من آن نگویم اگر کس به رغم من گوید
زهی سپاه به نفرین خهی طلیعۀ شوم.
سوزنی.
- به نفرین شدن، ملعون شدن. مورد نفرین و لعنت واقع شدن:
به نفرین شد ارجاسب و ما بافرین
که داند چنین جز جهان آفرین.
فردوسی.
- به نفرین کردن، ملعون کردن. مورد لعن و سرزنش و تقبیح قرار دادن. خوار و سرافکنده کردن:
بترسم کآفتاب آسمانی
همی در باختر گردد نهانی
من از بدخواه او ناخواسته کین
نکرده دشمنانش را به نفرین.
فخرالدین اسعد.
- به نفرین یازیدن، نفرین کردن. لعن کردن. دعای بد کردن:
چو یزدان بود یار و فریادرس
نیازد به نفرین ما هیچکس.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نِ ری یَ)
عفریه نفریه، از اتباع است. رجوع به نفر شود
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ شِ کَ تَ)
مأخوذ از تازی، خشمگینی و غضبناکی. آتشین مزاجی. تندی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
نخری بودن. صفت نخری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
مرد محتاج بسیار عیال تهی دست. تاء زاید است. (منتهی الارب). الصفریت الفقیر و التاء زایده. (قطر المحیط). ج، صفاریت. درویش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مرد سخت خبیث کربز. (منتهی الارب). عفریت. رجوع به عفریت شود
لغت نامه دهخدا
(عِ فِرْ ری)
به غایت رساننده هر چیزی، مرد درگذرنده در امور و رسا و مبالغه کننده در آن و زیرک. (منتهی الارب). عفریت. رجوع به عفریت شود
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ)
فردفرد از هر گروه و از سپاهی. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ نفر، به معنی افراد، آحاد، کسان. رجوع به نفر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نفری
تصویر نفری
در تازی نیامده تنی سرشمار منسوب به نفر بطوری فردی: (نفری حساب میکنند. { نفرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفرت
تصویر نفرت
ناخواهانی، تنفر، عدم میل، هزیمت
فرهنگ لغت هوشیار
از برساخته های فارسی گویان تن ها رمن نفر در تازی انفار است تنان کسان جمع نفر افراد (مخصوصا در نظام به افراد سرباز اطلاق شود مقابل درجه داران و افسران)، توضیح جمع} نفر {در عربی} انفار {است و نفرات بر ساخته ایرانیانست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفریج
تصویر نفریج
یاوه درای
فرهنگ لغت هوشیار
حسرت ویل: فویل للذین کفروا ویل ایشان را و نفرین و نفریغ ایشان را که کافر شدند... یا روز نفریغ. روز رستاخیز قیامت انذر هم یوم الحسره بیم نمای ایشان را از روز نفریغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفرین
تصویر نفرین
دعای بد، لعنت، لعن، نکوهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناریت
تصویر ناریت
غضبناکی، خشمگینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفریت
تصویر عفریت
ظالم و ستمکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوریت
تصویر نوریت
فرانسوی پی آماه (ورم عصب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفرت
تصویر نفرت
((نَ رَ))
بیزاری، رمیدگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نفرات
تصویر نفرات
((نَ فَ))
جمع نفر، افراد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نفریغ
تصویر نفریغ
((نَ یا نِ))
حسرت، ویل
روز نفریغ: روز رستاخیز، قیامت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نفرین
تصویر نفرین
((نِ))
دعای بد، لعنت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عفریت
تصویر عفریت
((عِ))
موجود زشت و ترسناک، دیو، غول، جمع عفاریت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نفرت
تصویر نفرت
بیزاری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نفرین
تصویر نفرین
لعنت
فرهنگ واژه فارسی سره
اهریمن، دیو، شیطان، عفریته، غول، عجوزه
متضاد: فرشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فریه، لعن، لعنت
متضاد: آفرین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از نفرت
تصویر نفرت
Abhorrence, Aversion, Distastefulness, Repugnance
دیکشنری فارسی به انگلیسی