غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲) غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مِثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲) غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
بالش برنشستن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 101). بالش برنشستنی و بالش که در میان پالان نهند. (مهذب الاسماء). نمرق. (منتهی الارب). ج، نمارق. رجوع به نمرق شود
بالش برنشستن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 101). بالش برنشستنی و بالش که در میان پالان نهند. (مهذب الاسماء). نمرق. (منتهی الارب). ج، نَمارِق. رجوع به نمرق شود
آواز شکم ستور که شنیده شود، یا آواز نرۀ آن چون در غلاف جنبد. (منتهی الارب) (از متن اللغه). آوازی که از شکم ستور شنیده شود. (از اقرب الموارد). و هی النغبوقه. (از متن اللغه)
آواز شکم ستور که شنیده شود، یا آواز نرۀ آن چون در غلاف جنبد. (منتهی الارب) (از متن اللغه). آوازی که از شکم ستور شنیده شود. (از اقرب الموارد). و هی النغبوقه. (از متن اللغه)
غریق. ترکیبی است از غرق + ه (نسبت). (از غیاث اللغات). در آب شده. (آنندراج). در آب فرورفته. در آب مرده. آنکه آب از سر وی بگذرد. غارق. مغروق. غرق شده. رجوع به غرق شود: چون نمد همچو دیبه شد چه علاج چاره چه غرقه را برود برک. خسروی (از لغت فرس ذیل برک). برون کرد ببر بیان از برش به خوی اندرون غرقه بد مغفرش. فردوسی. کمانی به بازو و نیزه به دست به آهن درون غرقه چون پیل مست. فردوسی. تو در دریای هجرم غرقه بودی ز موج غم بسی رنج آزمودی. (ویس و رامین). دلت با یار دیگر زآن بپیوست کجا غرقه به هر چیزی زند دست. (ویس و رامین). بتان را به خاک اندر افکنده تن به خون غرقه پیش بت اندر شمن. اسدی (گرشاسب نامه). غرقه اند اهل خراسان و نه آگاهند سر به زانو من برمانده چنین زآنم. ناصرخسرو. نجم دین ای من و هزار چو من غرقۀ بحر بر و منت تو. سوزنی. بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب. خاقانی. تن غرقۀ خون رفتم و دل تشنۀ امید کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم. خاقانی. غرقۀ عشق و تشنۀ وصلیم کآرزومند زلف و خان توایم. خاقانی. تابوت اوست غرقۀزیور عروس وار هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید. خاقانی. نیست یکدم که بنده خاقانی غرقۀ فیض مکرمات تو نیست. خاقانی. به آب اندر شدن غرقه چو ماهی از آن به کز وزغ زنهار خواهی. نظامی. غرقه ای دید جان او شده گم بر چون خم نهاده بر سر خم. نظامی. کرد نظامی ز پی زیورش غرقۀ گوهر ز قدم تا سرش. نظامی. گیرم که حال غرقه ندانند دوستان آخر درین سفینه نبینند تر سخن. سعدی (طیبات). نادان همه جا با همه خلق آمیزد چون غرقه به هرچه دید دست آویزد. سعدی (صاحبیه). ای مدعی که میگذری بر کنار آب ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است. سعدی (غزلیات). هوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقۀگنهیم. حافظ. دلی کو عاشق رویت نگردد همیشه غرقه در خون جگر باد. حافظ
غریق. ترکیبی است از غرق + هَ (نسبت). (از غیاث اللغات). در آب شده. (آنندراج). در آب فرورفته. در آب مرده. آنکه آب از سر وی بگذرد. غارق. مغروق. غرق شده. رجوع به غرق شود: چون نمد همچو دیبه شد چه علاج چاره چه غرقه را برود برک. خسروی (از لغت فرس ذیل برک). برون کرد ببر بیان از برش به خوی اندرون غرقه بد مغفرش. فردوسی. کمانی به بازو و نیزه به دست به آهن درون غرقه چون پیل مست. فردوسی. تو در دریای هجرم غرقه بودی ز موج غم بسی رنج آزمودی. (ویس و رامین). دلت با یار دیگر زآن بپیوست کجا غرقه به هر چیزی زند دست. (ویس و رامین). بتان را به خاک اندر افکنده تن به خون غرقه پیش بت اندر شمن. اسدی (گرشاسب نامه). غرقه اند اهل خراسان و نه آگاهند سر به زانو من برمانده چنین زآنم. ناصرخسرو. نجم دین ای من و هزار چو من غرقۀ بحر بر و منت تو. سوزنی. بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب. خاقانی. تن غرقۀ خون رفتم و دل تشنۀ امید کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم. خاقانی. غرقۀ عشق و تشنۀ وصلیم کآرزومند زلف و خان توایم. خاقانی. تابوت اوست غرقۀزیور عروس وار هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید. خاقانی. نیست یکدم که بنده خاقانی غرقۀ فیض مکرمات تو نیست. خاقانی. به آب اندر شدن غرقه چو ماهی از آن به کز وزغ زنهار خواهی. نظامی. غرقه ای دید جان او شده گم بر چون خم نهاده بر سر خم. نظامی. کرد نظامی ز پی زیورش غرقۀ گوهر ز قدم تا سرش. نظامی. گیرم که حال غرقه ندانند دوستان آخر درین سفینه نبینند تر سخن. سعدی (طیبات). نادان همه جا با همه خلق آمیزد چون غرقه به هرچه دید دست آویزد. سعدی (صاحبیه). ای مدعی که میگذری بر کنار آب ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است. سعدی (غزلیات). هوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقۀگنهیم. حافظ. دلی کو عاشق رویت نگردد همیشه غرقه در خون جگر باد. حافظ
دهی است از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان که در 19هزارگزی شمال گلپایگان و یکهزارگزی شمال شوسۀ گلپایگان به خمین قرار دارد. محلی جلگه و معتدل و سکنۀ آن 275 تن است و شیعه اند و به لهجۀ لری فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان که در 19هزارگزی شمال گلپایگان و یکهزارگزی شمال شوسۀ گلپایگان به خمین قرار دارد. محلی جلگه و معتدل و سکنۀ آن 275 تن است و شیعه اند و به لهجۀ لری فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها