جمع واژۀ نعمه. (از منتهی الارب). نعمت ها: داد برخسرو است فضل بر شهریار جود بر شاه شرق بخشش مال و نعم. منوچهری. آن است بی زوال سرای ما والا وخوب و پرنعم و آلا. ناصرخسرو. سوابق نعم خداوندی ملازم روزگار بندگان است. (گلستان سعدی). همیشه در کرمش بوده ایم و در نعمش زآستان مربی کجا روند اطفال. سعدی. شبی در جوانی و طیب نعم جوانان نشستیم چندی بهم. سعدی. جواب سائلان از وی نعم باشد نعم درپی بجز وقت تشهد در کلامش کس نیابد لا. سلمان ساوجی. رجوع به نعمت و نعمه شود
جَمعِ واژۀ نعمه. (از منتهی الارب). نعمت ها: داد برخسرو است فضل بر شهریار جود بر شاه شرق بخشش مال و نعم. منوچهری. آن است بی زوال سرای ما والا وخوب و پرنعم و آلا. ناصرخسرو. سوابق نعم خداوندی ملازم روزگار بندگان است. (گلستان سعدی). همیشه در کرمش بوده ایم و در نعمش زآستان مربی کجا روند اطفال. سعدی. شبی در جوانی و طیب نعم جوانان نشستیم چندی بهم. سعدی. جواب سائلان از وی نعم باشد نعم درپی بجز وقت تشهد در کلامش کس نیابد لا. سلمان ساوجی. رجوع به نعمت و نعمه شود
فعل مدح به معنی نیک است. (از غیاث اللغات). فعل ماضی است به معنی نیک است. و آن را فعل مدح گویند، مقابل ساء و بئس که فعل ذم است. این فعل چون افعال دیگر صرف نمی شود، زیرا در زمان حال به صورت ماضی مستعمل است و در نعم سه لغت دیگر است بدین ترتیب: نعم و نعم و نعم ، گویند: نعم الرجل زید، و نعمت المراءه هند، و نعم المراءه هند. (از منتهی الارب). از افعال مدح است و مقابل بئس است. (از متن اللغه). نیک است. نیکوست. چه نیکوست. (یادداشت مؤلف). رجوع به منتهی الارب و رجوع به بئس در این لغتنامه شود. - نعم البدل، بهتر بدل. نیک عوض. (از غیاث اللغات) : مام من در دیگ پختن بد مثل دخت اویم گر نیم نعم البدل. علی اکبر دهخدا. - نعم البرید: چون کبوتر نامه آورد از ظفر نعم البرید عنکبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتی. خاقانی. - نعم الصباح: بلبل کردش سجود گفت که نعم الصباح خود بخودی باز داد صبحک اﷲ جواب. خاقانی. -نعم العوض: دید ما را دید او نعم العوض هست اندر دید او کلی غرض. مولوی. - نعم الفتی: شه طغان عقل را نایب منم نعم الوکیل نوعروس فضل راصاحب منم نعم الفتی. خاقانی. - نعم المقیم: شه نظام الدین میران منعم ارباب فضل در مقام صاحب عادل عمر نعم المقیم. سوزنی. - نعم الوکیل: شه طغان عقل را نایب منم نعم الوکیل نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی. خاقانی. ترکیب های دیگر: - نعم المسیر. نعم المطلوب
فعل مدح به معنی نیک است. (از غیاث اللغات). فعل ماضی است به معنی نیک است. و آن را فعل مدح گویند، مقابل ساء و بئس که فعل ذم است. این فعل چون افعال دیگر صرف نمی شود، زیرا در زمان حال به صورت ماضی مستعمل است و در نِعم َ سه لغت دیگر است بدین ترتیب: نَعِم َ و نِعِم َ و نَعم َ، گویند: نعم الرجل زید، و نعمت المراءه هند، و نعم المراءه هند. (از منتهی الارب). از افعال مدح است و مقابل بئس است. (از متن اللغه). نیک است. نیکوست. چه نیکوست. (یادداشت مؤلف). رجوع به منتهی الارب و رجوع به بئس در این لغتنامه شود. - نعم البدل، بهتر بدل. نیک عوض. (از غیاث اللغات) : مام من در دیگ پختن بد مثل دخت اویم گر نیم نعم البدل. علی اکبر دهخدا. - نعم البرید: چون کبوتر نامه آورد از ظفر نعم البرید عنکبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتی. خاقانی. - نعم الصباح: بلبل کردش سجود گفت که نعم الصباح خود بخودی باز داد صبحک اﷲ جواب. خاقانی. -نعم العوض: دید ما را دید او نعم العوض هست اندر دید او کلی غرض. مولوی. - نعم الفتی: شه طغان عقل را نایب منم نعم الوکیل نوعروس فضل راصاحب منم نعم الفتی. خاقانی. - نعم المقیم: شه نظام الدین میران منعم ارباب فضل در مقام صاحب عادل عمر نعم المقیم. سوزنی. - نعم الوکیل: شه طغان عقل را نایب منم نعم الوکیل نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی. خاقانی. ترکیب های دیگر: - نعم المسیر. نعم المطلوب
شتر و گوسپندیا بخصوص شتر و گفته اند ستور چرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر، بر گاو و گوسفند نیز اطلاق شود. (از المنجد). ج، انعام، نعمان. جج، اناعیم
شتر و گوسپندیا بخصوص شتر و گفته اند ستور چرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر، بر گاو و گوسفند نیز اطلاق شود. (از المنجد). ج، انعام، نُعمان. جج، اناعیم
به نعمت رسیدن، به نازونعمت پرورش یافتن، مال و ثروت پیدا کردن، تفاخر، جلوه فروشی، برای مثال آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد (حافظ - ۳۴۰)
به نعمت رسیدن، به نازونعمت پرورش یافتن، مال و ثروت پیدا کردن، تفاخر، جلوه فروشی، برای مِثال آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد (حافظ - ۳۴۰)
نعماء. نعمت ها. رجوع به نعماء شود: گویند عالمی است خوش و خرم بی حد و منتهاست در او نعما. ناصرخسرو. ز آنجا همی آید اندرین گنبد از بهر من و تو اینهمه نعما. ناصرخسرو. گفت نشناسی درخت و چشمه ای کز کرمشان بر تو نعما دیده ام. خاقانی
نعماء. نعمت ها. رجوع به نعماء شود: گویند عالمی است خوش و خرم بی حد و منتهاست در او نعما. ناصرخسرو. ز آنجا همی آید اندرین گنبد از بهر من و تو اینهمه نعما. ناصرخسرو. گفت نشناسی درخت و چشمه ای کز کرمشان بر تو نعما دیده ام. خاقانی
مال. (از منتهی الارب) (آنندراج). ثروت. دسترس. (غیاث اللغات). ثروت. دارایی. رجوع به نعمه شود: امروز به اقبال توای میر خراسان هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد. رودکی. بود از نعمت آنچه پوشیدند و آنچه دادند و آنچه را خوردند. رودکی. آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار. خجسته. اگر نسبتم نیست یا هست حرّم اگر نعمتم نیست یا هست رادم. عسجدی. و گر کمترم من از ایشان به نعمت از آنان فزونم به شیرین زبانی. منوچهری. بنده یک روز خدمت دیدار خداوند را به همه نعمت ولایت دنیا برابر ننهد. (تاریخ بیهقی ص 361). رحمت و برکتهای ایزدی... بر تو باد و به آن نعمت بزرگ که تو داری. (تاریخ بیهقی ص 314). فرمودیم تا دست وی از شغل عرض کوتاه کردند و وی را جائی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند. (از تاریخ بیهقی ص 335). بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره بود از رودی. (تاریخ بیهقی). دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانه ها ویران کنند. (تاریخ بیهقی ص 329). با نعمت تمام به درگاهت آمدم امروز با گراز و چوبی همی روم. اسدی (گرشاسب نامه ص 168). طاعت اگر اصل همه شکرهاست عمر سر هر شرف و نعمت است. ناصرخسرو. گرم نعمتی بود کاکنون نماند کنون دانشی هست کآنگه نبود. مسعودسعد. نعمت ترا سزد که به شادی همی خوری ز آن قوم نیستی تو که نعمت دفین کنند. معزی (آنندراج). مرد بزاز و زرگر و عطار خوبی کار و نعمت بسیار. سنائی. بر پادشاه باد که خدمتکاران را چندان نعمت و غنیمت ندهد که توانگر شوند. (کلیله و دمنه). آرزو بود نعمتم لیکن از خسان جهان نپذرفتم. خاقانی. دریاب کنون که نعمتت هست به دست کاین دولت و ملک میرود دست به دست. سعدی. ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد. (گلستان سعدی). ای قناعت توانگرم گردان که ورای تو هیچ نعمت نیست. سعدی. کریمان را به دست اندر درم نیست خداوندان نعمت را کرم نیست. سعدی. ، روزی. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) : خدای نعمت ما را ز بهر خوردن داد. منوچهری. بخور ای سیدی به شادی و ناز هر کجا نعمتی به چنگ آری. اسکافی. نعمت دنیا و نعمت خواره بین اینت نعمت و اینت نعمت خوارگان. ناصرخسرو. ازین خوان خوب آن خورد نان و نعمت که بشناسد آن مهربان میزبان را. ناصرخسرو. گربه را شکم از نعمت او چهار پهلو شدو از پهلوی او آگنده یال و فربه سرین گشت. (مرزبان نامه) ، عطا. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). بخشایش. انعام. (ناظم الاطباء). منت. (منتهی الارب) (آنندراج). عطیه: احمد زمین بوسه داد و بر پای خاست و گفت بنده را زبان شکر این نعمت نیست. (از تاریخ بیهقی ص 269). امیر احمد را گفت به شادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس. (تاریخ بیهقی ص 272). اگر وی را مشغول دارند شخص امیر ماضی... را در پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختهای گونه گون و جاه و نهاد وی نگرد. (تاریخ بیهقی ص 333). به نام و نعمت ایشان بزرگ نام شدی چنال گشتی از آن پس که بوده بودی نال. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز کز کوه فرودآید چون مشک مقطر. ناصرخسرو. در جهان این دونعمتی است بزرگ داند آن کس که نیک و بد داند. مسعودسعد. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب. (گلستان سعدی) ، نیکی. آنچه از نیکوئی که در حق کسی کرده شود. (از منتهی الارب) (از آنندراج) : بنده فرمانبردار است و آنچه جهد باید کرد و بندگی است بکند تا حق نعمت خداوند را شناخته باشد. (تاریخ بیهقی ص 381). گروهی را پیراهن نعمت پوشانیده. (تاریخ بیهقی ص 383). حق نعمت شناختن در کار نعمت افزون دهد به نعمت خوار. نظامی. ، نعیم. (منتهی الارب) (از ترجمان القرآن). آسایش. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). ناز. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (منتهی الارب). نکوئی. (غیاث اللغات). نیکی. فراخی. خصب. خیر. برکت. رجوع به نعمه شود: ای لک ار ناز خواهی و نعمت گرد درگاه او کنی لک و پک. رودکی. نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر گنج بادآورد یک بیت مدیحش را ثمن. منوچهری. بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنا بری و آری و توزی و کاری و دروی. منوچهری. همواره همیدون بسلامت بزیادی با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی. منوچهری. امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبان است به شکر الهی. (تاریخ بیهقی ص 308). و زعم امیرالمؤمنین آن است که عنایت خدای تعالی در هر دو صورت نقمت و نعمت بر او بسیار است. (تاریخ بیهقی ص 309). یکی را می دهی صد گونه نعمت یکی را نان جو آغشته در خون. باباطاهر. تیر او باد عز و نعمت و ناز تا بتابد بر آسمان بر تیر. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). نعمت عالم باقی چو مرادادی چون براندیشم ازین بی مزۀ فانی. ناصرخسرو. تا نبری ظن که مگر منکر است نعمت آن عالم را بومعین. ناصرخسرو. و در بهشت نعمت بسیار است و شراب بهترین نعمتهاء بهشت است. (نوروزنامه). و اول نعمتی که خدای تعالی بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود. (کلیله و دمنه). کیست که از نعمتهای دنیا شربتی به دست او دهند که سرمست و بی باک نشود. (کلیله و دمنه). درخصب و نعمت روزگار می گذاشت... بطر آسایش و مستی نعمت بدو راه یافت. (کلیله و دمنه). و این مدت به امید نعمت جاوید بر وی کم از ساعت گذرد. (از کلیله و دمنه). سگان را نعمت و ما را تحسر خران را دولت و ما را تمنا. جمال الدین. ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست درست گردد این گر بپرسی از بیمار. ادیب صابر. هر آنکس که کفران نعمت کند به حرمان نعمت شود مبتلا. کمال اسماعیل. نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم. مولوی. هر که نداند سپاس نعمت امروز حیف خورد بر نصیب رحمت فردا. سعدی. دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادرخواندگی. سعدی. ، محصول. حاصل ارضی چون گندم و جو و حبوب و میوه. محصولات ارضی. (یادداشت مؤلف) : چاچ ناحیتی است... با مردمانی غازی پیشه... و توانگر و بسیارنعمت. (حدود العالم). بالس، ناحیتی است اندر میان بیابان، جائی است بسیار کشت و برز وکم نعمت. (حدود العالم). جرمنکان جائی است کم نعمت و اندک خواسته. (حدود العالم). فاقۀ کنعان دهد خساست بغداد نعمت مصر آورد صفای صفاهان. خاقانی. ، آسودگی. تن آسانی، سرور. شادمانی. (از منتهی الارب) (از آنندراج). - شاکرنعمت، مقابل کافرنعمت. - کافرنعمت، که کفران نعمت کند. که حق نعمت نشناسد و نگزارد: طایفه ای هستند براین صفت که بیان کردی قاصرهمت و کافرنعمت. (گلستان سعدی). - ناز و نعمت. رجوع به ناز شود: فی الجمله پسر را به ناز و نعمت برآوردند. (گلستان سعدی). - ولی نعمت، نیکوکار. آنکه درباره شخص نیکوئی می کند. (ناظم الاطباء). که حق نعمت برکسی دارد که او را پرورانده و روزی داده باشد
مال. (از منتهی الارب) (آنندراج). ثروت. دسترس. (غیاث اللغات). ثروت. دارایی. رجوع به نعمه شود: امروز به اقبال توای میر خراسان هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد. رودکی. بود از نعمت آنچه پوشیدند و آنچه دادند و آنچه را خوردند. رودکی. آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار. خجسته. اگر نسبتم نیست یا هست حُرّم اگر نعمتم نیست یا هست رادم. عسجدی. و گر کمترم من از ایشان به نعمت از آنان فزونم به شیرین زبانی. منوچهری. بنده یک روز خدمت دیدار خداوند را به همه نعمت ولایت دنیا برابر ننهد. (تاریخ بیهقی ص 361). رحمت و برکتهای ایزدی... بر تو باد و به آن نعمت بزرگ که تو داری. (تاریخ بیهقی ص 314). فرمودیم تا دست وی از شغل عرض کوتاه کردند و وی را جائی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند. (از تاریخ بیهقی ص 335). بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره بود از رودی. (تاریخ بیهقی). دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانه ها ویران کنند. (تاریخ بیهقی ص 329). با نعمت تمام به درگاهت آمدم امروز با گراز و چوبی همی روم. اسدی (گرشاسب نامه ص 168). طاعت اگر اصل همه شکرهاست عمر سر هر شرف و نعمت است. ناصرخسرو. گرم نعمتی بود کاکنون نماند کنون دانشی هست کآنگه نبود. مسعودسعد. نعمت ترا سزد که به شادی همی خوری ز آن قوم نیستی تو که نعمت دفین کنند. معزی (آنندراج). مرد بزاز و زرگر و عطار خوبی کار و نعمت بسیار. سنائی. بر پادشاه باد که خدمتکاران را چندان نعمت و غنیمت ندهد که توانگر شوند. (کلیله و دمنه). آرزو بود نعمتم لیکن از خسان جهان نپذرفتم. خاقانی. دریاب کنون که نعمتت هست به دست کاین دولت و ملک میرود دست به دست. سعدی. ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد. (گلستان سعدی). ای قناعت توانگرم گردان که ورای تو هیچ نعمت نیست. سعدی. کریمان را به دست اندر درم نیست خداوندان نعمت را کرم نیست. سعدی. ، روزی. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) : خدای نعمت ما را ز بهر خوردن داد. منوچهری. بخور ای سیدی به شادی و ناز هر کجا نعمتی به چنگ آری. اسکافی. نعمت دنیا و نعمت خواره بین اینت نعمت و اینت نعمت خوارگان. ناصرخسرو. ازین خوان خوب آن خورد نان و نعمت که بشناسد آن مهربان میزبان را. ناصرخسرو. گربه را شکم از نعمت او چهار پهلو شدو از پهلوی او آگنده یال و فربه سرین گشت. (مرزبان نامه) ، عطا. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). بخشایش. انعام. (ناظم الاطباء). منت. (منتهی الارب) (آنندراج). عطیه: احمد زمین بوسه داد و بر پای خاست و گفت بنده را زبان شکر این نعمت نیست. (از تاریخ بیهقی ص 269). امیر احمد را گفت به شادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس. (تاریخ بیهقی ص 272). اگر وی را مشغول دارند شخص امیر ماضی... را در پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختهای گونه گون و جاه و نهاد وی نگرد. (تاریخ بیهقی ص 333). به نام و نعمت ایشان بزرگ نام شدی چنال گشتی از آن پس که بوده بودی نال. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز کز کوه فرودآید چون مشک مقطر. ناصرخسرو. در جهان این دونعمتی است بزرگ داند آن کس که نیک و بد داند. مسعودسعد. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب. (گلستان سعدی) ، نیکی. آنچه از نیکوئی که در حق کسی کرده شود. (از منتهی الارب) (از آنندراج) : بنده فرمانبردار است و آنچه جهد باید کرد و بندگی است بکند تا حق نعمت خداوند را شناخته باشد. (تاریخ بیهقی ص 381). گروهی را پیراهن نعمت پوشانیده. (تاریخ بیهقی ص 383). حق نعمت شناختن در کار نعمت افزون دهد به نعمت خوار. نظامی. ، نعیم. (منتهی الارب) (از ترجمان القرآن). آسایش. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). ناز. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (منتهی الارب). نکوئی. (غیاث اللغات). نیکی. فراخی. خصب. خیر. برکت. رجوع به نَعمَه شود: ای لک ار ناز خواهی و نعمت گرد درگاه او کنی لک و پک. رودکی. نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر گنج بادآورد یک بیت مدیحش را ثمن. منوچهری. بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنا بری و آری و توزی و کاری و دروی. منوچهری. همواره همیدون بسلامت بزیادی با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی. منوچهری. امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبان است به شکر الهی. (تاریخ بیهقی ص 308). و زعم امیرالمؤمنین آن است که عنایت خدای تعالی در هر دو صورت نقمت و نعمت بر او بسیار است. (تاریخ بیهقی ص 309). یکی را می دهی صد گونه نعمت یکی را نان جو آغشته در خون. باباطاهر. تیر او باد عز و نعمت و ناز تا بتابد بر آسمان بر تیر. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). نعمت عالم باقی چو مرادادی چون براندیشم ازین بی مزۀ فانی. ناصرخسرو. تا نبری ظن که مگر منکر است نعمت آن عالم را بومعین. ناصرخسرو. و در بهشت نعمت بسیار است و شراب بهترین نعمتهاء بهشت است. (نوروزنامه). و اول نعمتی که خدای تعالی بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود. (کلیله و دمنه). کیست که از نعمتهای دنیا شربتی به دست او دهند که سرمست و بی باک نشود. (کلیله و دمنه). درخصب و نعمت روزگار می گذاشت... بطر آسایش و مستی نعمت بدو راه یافت. (کلیله و دمنه). و این مدت به امید نعمت جاوید بر وی کم از ساعت گذرد. (از کلیله و دمنه). سگان را نعمت و ما را تحسر خران را دولت و ما را تمنا. جمال الدین. ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست درست گردد این گر بپرسی از بیمار. ادیب صابر. هر آنکس که کفران نعمت کند به حرمان نعمت شود مبتلا. کمال اسماعیل. نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم. مولوی. هر که نداند سپاس نعمت امروز حیف خورد بر نصیب رحمت فردا. سعدی. دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادرخواندگی. سعدی. ، محصول. حاصل ارضی چون گندم و جو و حبوب و میوه. محصولات ارضی. (یادداشت مؤلف) : چاچ ناحیتی است... با مردمانی غازی پیشه... و توانگر و بسیارنعمت. (حدود العالم). بالس، ناحیتی است اندر میان بیابان، جائی است بسیار کشت و برز وکم نعمت. (حدود العالم). جرمنکان جائی است کم نعمت و اندک خواسته. (حدود العالم). فاقۀ کنعان دهد خساست بغداد نعمت مصر آورد صفای صفاهان. خاقانی. ، آسودگی. تن آسانی، سرور. شادمانی. (از منتهی الارب) (از آنندراج). - شاکرنعمت، مقابل کافرنعمت. - کافرنعمت، که کفران نعمت کند. که حق نعمت نشناسد و نگزارد: طایفه ای هستند براین صفت که بیان کردی قاصرهمت و کافرنعمت. (گلستان سعدی). - ناز و نعمت. رجوع به ناز شود: فی الجمله پسر را به ناز و نعمت برآوردند. (گلستان سعدی). - ولی نعمت، نیکوکار. آنکه درباره شخص نیکوئی می کند. (ناظم الاطباء). که حق نعمت برکسی دارد که او را پرورانده و روزی داده باشد
کلمه مرکب از نعم و ما یعنی نیک و بسیار خوب. گویند: غسلت غسلاً نعما، ای نعم ما غسلت، غسل کردم غسلی نیک. و دقاً نعما، کوبیدنی نیک و بسیار نرم. (از ناظم الاطباء)
کلمه مرکب از نعم و ما یعنی نیک و بسیار خوب. گویند: غسلت غسلاً نعما، ای نعم ما غسلت، غسل کردم غسلی نیک. و دقاً نعما، کوبیدنی نیک و بسیار نرم. (از ناظم الاطباء)