امان الله بیک زنگنۀ شیرازی، متخلص به نظیر، از شاعران قرن سیزدهم هجری قمری و از شاگردان رفیق اصفهانی است. به سال 1226 هجری قمری درگذشت. او راست: مگر آن سرو چمان سوی چمن می آید کز چمن رایحۀ مشک ختن می آید شوخ عاشق کش من اینهمه بی باک مباش که هنوز از لب تو بوی لبن می آید. # برون نمی رود ار حرفی از میانۀ ما چنانکه غیر نداند بیا به خانه ما. (از مجمع الفصحا چ مصفا، ج 6 ص 1089) (ریحانه الادب ج 4 ص 220، از انجمن خاقان) (صبح گلشن ص 351) (فرهنگ سخنوران) نظیرالدین (مولانا...). از شاعران معماگوی عهد امیر علیشیر است. این معما به اسم ’مقبول’ از اوست: با من بیچاره آن مه بد نکرد هر که حرفی گفت از من رد نکرد. رجوع به مجالس النفائس ص 252 شود
امان الله بیک زنگنۀ شیرازی، متخلص به نظیر، از شاعران قرن سیزدهم هجری قمری و از شاگردان رفیق اصفهانی است. به سال 1226 هجری قمری درگذشت. او راست: مگر آن سرو چمان سوی چمن می آید کز چمن رایحۀ مشک ختن می آید شوخ عاشق کش من اینهمه بی باک مباش که هنوز از لب تو بوی لبن می آید. # برون نمی رود ار حرفی از میانۀ ما چنانکه غیر نداند بیا به خانه ما. (از مجمع الفصحا چ مصفا، ج 6 ص 1089) (ریحانه الادب ج 4 ص 220، از انجمن خاقان) (صبح گلشن ص 351) (فرهنگ سخنوران) نظیرالدین (مولانا...). از شاعران معماگوی عهد امیر علیشیر است. این معما به اسم ’مقبول’ از اوست: با من بیچاره آن مه بد نکرد هر که حرفی گفت از من رد نکرد. رجوع به مجالس النفائس ص 252 شود
مانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مثل. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد). شبیه. (متن اللغه) (ناظم الاطباء). شریک. هنباز. برابر. یکسان. (ناظم الاطباء). مساوی. (اقرب الموارد) (المنجد). ماننده. همانند. همتا. جفت. یار. شقیق. عدل. کفو. هم وزن. هم سنگ. موازن. عدیل. لنگه. ند. ندید. شبه. چون. همچون. (یادداشت مؤلف). بدل. بدیل. ج، نظراء: گر استوار نداری حدیث آسان است مدیح شاه بخوان و نظیر شاه بیار. (از تاریخ بیهقی). بی نظیر و یکی آن بود در امت که نبود مر نبی را بجز او روز مؤاخات نظیر. ناصرخسرو. ای خداوندی کت نیست در آفاق نظیر رحمت و فضل تو زی حجت تو مستتر است. ناصرخسرو. ازیرا نظیرم همی کس نیابد که بر راه آن رهبر بی نظیرم. ناصرخسرو. ملک... در حرمت و نفاذ امر که از خصائص ملک است او را نظیر نفس خویش گردانید. (کلیله و دمنه). امیر ناصرالدین را از جملۀ فواید آن فتح شیخ ابوالفتح بستی بود که در... کمال درایت و بلاغت نظیر نداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 190). نیک از صدهزار نیزه و تیر این قلم را نظیر نتوان یافت. خاقانی. اندر جهان چنانکه جهان است در جهان او را به هر صفت که بجوئی نظیر نیست. خاقانی. جسته نظیر او جهان نادیده عنقا را نشان اینک جهان را غیب دان زین خرده برپاداشته. خاقانی. از آن شد بر او آفرین جایگیر که در آفرینش نبودش نظیر. نظامی. چنین گوید آن نغز گوینده پیر که درفیلسوفان نبودش نظیر. نظامی. در آرزوی رویت چندین غمم نبودی گر در دو کون هرگز مثل و نظیر بودی. عطار. برسد صدهزار باره جهان که نظیر تو در جهان نرسد. عطار. ز نام آوران گوی دولت ربود که در گنج بخشی نظیرش نبود. سعدی. تو خود نظیر نداری و گر بود به مثل من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست. سعدی. - بی نظیر، بی مثل و مانند. بی همتا. نادر. (ناظم الاطباء). یکتا. که رقیب ومثل و مانندی ندارد. که همچون او نتوان یافت. بی مانند. بی مثل: عمر آنکه بد مؤمنان را امیر ستوده و را خالق بی نظیر. فردوسی. ازیرا نظیرم همی کس نیابد که بر راه آن رهبر بی نظیرم. ناصرخسرو. مادحی ام گاه سخن بی نظیر در طلب نام نه در بند نان. خاقانی. خاصه که به شعر بی نظیر است در جملۀ آفتاب گردش. خاقانی. سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده اند. (گلستان سعدی). تو در آب گر ببینی حرکات خویشتن را به زبان خود بگوئی که به حسن بی نظیرم. سعدی. در حسن بی نظیری در لطف بی نهایت در مهر بی ثباتی در عهد بی دوامی. سعدی. - کم نظیر، نادر. کمیاب. که شبیه و همانند او نادر و کم است. ، نظیرالشی ٔ، آنچه مقابل و برابر آن چیز باشد. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). رجوع به متناظر شود
مانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مثل. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد). شبیه. (متن اللغه) (ناظم الاطباء). شریک. هنباز. برابر. یکسان. (ناظم الاطباء). مساوی. (اقرب الموارد) (المنجد). ماننده. همانند. همتا. جفت. یار. شقیق. عدل. کفو. هم وزن. هم سنگ. موازن. عدیل. لنگه. ند. ندید. شبه. چون. همچون. (یادداشت مؤلف). بدل. بدیل. ج، نظراء: گر استوار نداری حدیث آسان است مدیح شاه بخوان و نظیر شاه بیار. (از تاریخ بیهقی). بی نظیر و یکی آن بود در امت که نبود مر نبی را بجز او روز مؤاخات نظیر. ناصرخسرو. ای خداوندی کت نیست در آفاق نظیر رحمت و فضل تو زی حجت تو مستتر است. ناصرخسرو. ازیرا نظیرم همی کس نیابد که بر راه آن رهبر بی نظیرم. ناصرخسرو. ملک... در حرمت و نفاذ امر که از خصائص ملک است او را نظیر نفس خویش گردانید. (کلیله و دمنه). امیر ناصرالدین را از جملۀ فواید آن فتح شیخ ابوالفتح بستی بود که در... کمال درایت و بلاغت نظیر نداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 190). نیک از صدهزار نیزه و تیر این قلم را نظیر نتوان یافت. خاقانی. اندر جهان چنانکه جهان است در جهان او را به هر صفت که بجوئی نظیر نیست. خاقانی. جسته نظیر او جهان نادیده عنقا را نشان اینک جهان را غیب دان زین خرده برپاداشته. خاقانی. از آن شد بر او آفرین جایگیر که در آفرینش نبودش نظیر. نظامی. چنین گوید آن نغز گوینده پیر که درفیلسوفان نبودش نظیر. نظامی. در آرزوی رویت چندین غمم نبودی گر در دو کون هرگز مثل و نظیر بودی. عطار. برسد صدهزار باره جهان که نظیر تو در جهان نرسد. عطار. ز نام آوران گوی دولت ربود که در گنج بخشی نظیرش نبود. سعدی. تو خود نظیر نداری و گر بود به مثل من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست. سعدی. - بی نظیر، بی مثل و مانند. بی همتا. نادر. (ناظم الاطباء). یکتا. که رقیب ومثل و مانندی ندارد. که همچون او نتوان یافت. بی مانند. بی مثل: عمر آنکه بد مؤمنان را امیر ستوده و را خالق بی نظیر. فردوسی. ازیرا نظیرم همی کس نیابد که بر راه آن رهبر بی نظیرم. ناصرخسرو. مادحی ام گاه سخن بی نظیر در طلب نام نه در بند نان. خاقانی. خاصه که به شعر بی نظیر است در جملۀ آفتاب گردش. خاقانی. سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده اند. (گلستان سعدی). تو در آب گر ببینی حرکات خویشتن را به زبان خود بگوئی که به حسن بی نظیرم. سعدی. در حسن بی نظیری در لطف بی نهایت در مهر بی ثباتی در عهد بی دوامی. سعدی. - کم نظیر، نادر. کمیاب. که شبیه و همانند او نادر و کم است. ، نظیرالشی ٔ، آنچه مقابل و برابر آن چیز باشد. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). رجوع به متناظر شود
صوت، بانگ، کنده کاری در سنگ یا چوب، فرورفتگی یا شکاف روی هستۀ خرما، اصل و تبار مرد، کم نقیر و قطمیر: کم و بیش، کنایه از همه چیز، کنایه از همراه با تفضیل
صوت، بانگ، کنده کاری در سنگ یا چوب، فرورفتگی یا شکاف روی هستۀ خرما، اصل و تبار مرد، کم نقیر و قطمیر: کم و بیش، کنایه از همه چیز، کنایه از همراه با تفضیل
انکار، دگرگونی، امر سخت و دشوار نکیر و منکر: نام دو فرشته که می گویند پس از مردن انسان در گور او حاضر می شوند و از اعمالی که در دنیا مرتکب شده پرسش می کنند
انکار، دگرگونی، امر سخت و دشوار نکیر و منکر: نام دو فرشته که می گویند پس از مردن انسان در گور او حاضر می شوند و از اعمالی که در دنیا مرتکب شده پرسش می کنند
تأنیث نظیر، به معنی مثل و شبیه است. (از متن اللغه). رجوع به نظیر شود، مهتر قوم که مردم در همه کارها به وی نگرند و دست نگر او باشند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب). نظوره. نظور. ناظوره. (متن اللغه). رجوع به ناظوره و نظور شود، دیده بان و نگهبان لشکر. (آنندراج) (از منتهی الارب). طلیعه وپیشرو لشکر. (ناظم الاطباء). طلیعه. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) : نظیره القوم او الجیش، طلیعتهم. (ازالمنجد). نظوره. (متن اللغه). رجوع به نظوره شود
تأنیث نظیر، به معنی مثل و شبیه است. (از متن اللغه). رجوع به نظیر شود، مهتر قوم که مردم در همه کارها به وی نگرند و دست نگر او باشند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب). نظوره. نظور. ناظوره. (متن اللغه). رجوع به ناظوره و نظور شود، دیده بان و نگهبان لشکر. (آنندراج) (از منتهی الارب). طلیعه وپیشرو لشکر. (ناظم الاطباء). طلیعه. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) : نظیره القوم او الجیش، طلیعتهم. (ازالمنجد). نظوره. (متن اللغه). رجوع به نظوره شود
رمنده. یاحرف نایر. آنست که حرف مزید بدان پیونددواصل این اسم ازنواراست بمعنی رمیدن، . . وچون این حرف ازخروج که اقصی غایت حروف قافیت است بدومرتبه دورتر می افتد آنرانایرخواندند... وباشدکه حرف نایرمتکررگردد ودووسه نایرباشد
رمنده. یاحرف نایر. آنست که حرف مزید بدان پیونددواصل این اسم ازنواراست بمعنی رمیدن، . . وچون این حرف ازخروج که اقصی غایت حروف قافیت است بدومرتبه دورتر می افتد آنرانایرخواندند... وباشدکه حرف نایرمتکررگردد ودووسه نایرباشد
نظری در فارسی نگرشی، اندیشیدنی، بر آوردی منسوب به نظر: آنچه با نظر و حدس انجام شود حدسا: (نظری تخمین زد)، آنچه که فهمیدنش محتاج به نظر و فکر باشد مقابل بدیهی: چشم حاضر سخنی کرده نظر بازمرا که بدیهی است بر دقت طبعش نظری. (محسن تاثیر. فرنظا) تصدیق نظری. تصدیقی که از راه تامل و فکر بدست آید. یا تصور نظری. تصوری که از راه تامل و فکر بدست آید، علمی مقابل عملی. یا عمل نظری فلسفله نظری حکمت نظری. آن قسمت از علم و فلسفه که ارتباط به عمل ندارد مقابل علم یا فلسفه عملی. فلسفه نظری شامل سه قسمت است: ریاضی طبیعی الهی، آنچه مربوط به نظریه باشد تئوریک مقابل عملی (پراتیک)
نظری در فارسی نگرشی، اندیشیدنی، بر آوردی منسوب به نظر: آنچه با نظر و حدس انجام شود حدسا: (نظری تخمین زد)، آنچه که فهمیدنش محتاج به نظر و فکر باشد مقابل بدیهی: چشم حاضر سخنی کرده نظر بازمرا که بدیهی است بر دقت طبعش نظری. (محسن تاثیر. فرنظا) تصدیق نظری. تصدیقی که از راه تامل و فکر بدست آید. یا تصور نظری. تصوری که از راه تامل و فکر بدست آید، علمی مقابل عملی. یا عمل نظری فلسفله نظری حکمت نظری. آن قسمت از علم و فلسفه که ارتباط به عمل ندارد مقابل علم یا فلسفه عملی. فلسفه نظری شامل سه قسمت است: ریاضی طبیعی الهی، آنچه مربوط به نظریه باشد تئوریک مقابل عملی (پراتیک)