جدول جو
جدول جو

معنی نطیح - جستجوی لغت در جدول جو

نطیح
(نَ)
بز نر که به سرون زدن بمیرد. (منتهی الارب) (آنندراج). گوسپند نری که به سرون زدن مرده باشد. (ناظم الاطباء). منطوح. (المنجد). که بر اثر نطح (شاخ زدن) مرده باشد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و تأنیث آن نطیحه است. (از متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به نطح شود، اسب که در پیشانی او دو دایره باشد و آن مکروه است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آن اسب که بر پیشانی دو دایره دارد، و هی نکره. (مهذب الاسماء)، مشؤوم. (اقرب الموارد) (المنجد). گویند: تطیر من النطیح و الناطح. (اقرب الموارد)، مرد بدفال. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد مشؤوم. (از متن اللغه). رجل نطیح، مردی بداختر. (مهذب الاسماء)، هرچه پیش آید از مرغ و وحش، خلاف قعید. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه پیش آید و برابر کسی شود. از مرغ و آهو و جز آن. (فرهنگ خطی). آن صید که از پیش درآید. (مهذب الاسماء) ناطح. رجوع به ناطح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نجیح
تصویر نجیح
درست، صحیح، پیروز، شکیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نصیح
تصویر نصیح
ناصح، نصیحت کننده، پنددهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سطیح
تصویر سطیح
منبسط، پهن شده، درازکشیده، ستان خفته، آنکه به علت ضعف یا بیماری به کندی از جا برخیزد
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
ابن نهیک الکلابی، از شعرای عرب است و در حدود سال 150 هجری قمری درگذشت، در الاغانی قصیدتی از او نقل شده که مطلعش این است:
ألا من لقلب فی الحجاز قسیمه
منه بأکناف الحجاز قسیم.
(از الاعلام زرکلی ج 8 ص 356).
و نیز رجوع به الاغانی چ ساسی ج 12 ص 33 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نطّیس. نطس. نطس. نطس. نطاسی. (از متن اللغه). رجوع به نطّیس و نطاسی شود
لغت نامه دهخدا
(نَطْ طا)
کبش سرون زن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کبش شاخ زن. (از متن اللغه). کثیرالنطح و معتاد به آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نطیح. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ شَ)
با یکدیگر سرو زدن. (از زوزنی). مناطحه. (از زوزنی) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). نطح. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، جدال. کشمکش. شاخ به شاخ شدن:
ز عقل ساز حسام و ز دست ساز سپر
که با زمانه و چرخی تو در جدال و نطاح.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(نَ)
خوی. (آنندراج) (منتهی الارب). عرق. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، حوض. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حوض یا حوضچه. نضح. (از متن اللغه). رجوع به نضح شود. ج، نضح
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پنددهنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناصح. (مهذب الاسماء) (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). نیکخواه. (دهار). نصیحت کننده. (فرهنگ خطی). ج، نصحاء
لغت نامه دهخدا
(نِفْ فی)
مرد که در کار بی فایده درآید و در هر چیزی پیش گردد و دخل نماید. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد معن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
نائح. رجوع به نائح شود
لغت نامه دهخدا
(نَ طی یَ)
بعیده. تأنیث نطی است. رجوع به نطی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(وَ فَ خُ)
قلعه ای است به خیبر. (منتهی الارب). قلعه ای است از قلعه های خیبر. (معجم البلدان). رجوع به فتوح البلدان بلاذری ص 31 شود
لغت نامه دهخدا
(نَیْ یِ)
عظم نیح، استخوان سخت و قوی. (منتهی الارب). شدید صلب. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
خمیدن شاخ درخت. (از منتهی الارب). متمایل شدن شاخه. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). نیحان. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، درشت و سخت گردیدن استخوان پیر یا جوان بر اثر رطوبت. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ طی ی)
بعید. دور. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد). مکان نطی، جای دور. (منتهی الارب). بلده نیاطها نطی، ای طریقها بعید. (منتهی الارب). رجوع به نطوشود، منطوّ. (متن اللغه) (المنجد). مسدی. (المنجد). رشتۀ درهم تنیده. رجوع به نطو شود
لغت نامه دهخدا
(نِطْ طی)
طبیب. (منتهی الارب) (آنندراج). طبیب حاذق. (اقرب الموارد). طبیب حاذق و دانا. (ناظم الاطباء). حاذق در طب. (از متن اللغه). نطاسی ّ. (اقرب الموارد) ، طبیب نماینده خود را. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که طبیب نباشد و خود را طبیب بنمایاند. (ناظم الاطباء) ، عالم به امور. (از متن اللغه). عالم. (اقرب الموارد). رجل نطیس، مردی دریابنده. (مهذب الاسماء). نطس. نطس. نطس. نطیس. نطاسی. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عَ وَ)
نبح. نباح (ن / ن ) . تنباح. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از معجم متن اللغه). رجوع به نبح و نباح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَیْ یَ)
تباه و هیچکاره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاسد. (اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رای درست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صواب. (مهذب الاسما). صواب. رای صواب. (از اقرب الموارد) : ملوک را از معرفت شروط ریاست و شناختن لوازم سیاست و فیض فضل و بسط عدل و فکرت صحیح و رای نجیح... چاره ای نبود. (سندبادنامه ص 44) ، مرد پیروز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که حاجت او روا شده باشد. (اقرب الموارد). رفتار سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیر سریع، مکان نزدیک، صابر. (از اقرب الموارد). شکیبا
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ)
گوسفندی به زخم سرون بمرده. (از مهذب الاسماء). که بر اثر نطح مرده باشد. (از اقرب الموارد). آن چهارپای که به زخم سرون مرده باشد. (از ترجمان علامۀ جرجانی ص 100). حیوان که مرده باشد بواسطۀ آن که حیوان دیگر او را شاخ زده باشد. (فرهنگ خطی). مذکر آن نطیح است. (از متن اللغه). رجوع به نطیح شود. ج، نطائح، نطحی ̍
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نزوح. دور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بعید. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام کاهنی در عرب جاهلی که در بدن او استخوانی جز استخوان سر نبود و مسایل را از پیش خبر میداد و کلمات خود را مسجع میگفت از گفتار اوست: عالم الخفیه و غافرالخطیئه انک لذوالهدیها لصحیفه الهندیه و الصعده البهیه فانت خیرالبریه. (از سبک شناسی ج 2 ص 232) : و یکی بود نام او سطیح کاهن که هرچه از وی بپرسیدندی به زجز بگفتی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 97). رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 229، 230، 232، 236، 237، 268، و البیان والتبیین ج 1 ص 281، 236 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام قلعه ای از قلاع خیبر. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نطح وناطح دو ستاره است از منازل قمر به برج حمل که هر دو شاخ وی اند. (از منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد). سرطان است که منزل اول است از منازل قمر. (یادداشت مؤلف) : آن ستارگان که بر پیشانی او (حمل) اند نطح و ناطح نام کردند. (التفهیم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نصیح
تصویر نصیح
پند دهنده، ناصح، نیکخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضیح
تصویر نضیح
خوشبویه بویان، تالاب، خوی (عرق)
فرهنگ لغت هوشیار
راست و درست، مرد پیروز، رفتار سخت، اندیشه درست، شکیبا صواب درست: ملوک راازمعرفت شروط ریاست وشناختن لوازم سیاست وفیض فضل وبسط عدل وفکرت صحیح ورای نجیح چاره ای نبود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نایح
تصویر نایح
زن نوحه کننده وزاری کننده برشوی، جمع نوح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزیح
تصویر نزیح
دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سطیح
تصویر سطیح
دراز بالا، منبسط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نجیح
تصویر نجیح
((نَ))
صواب، درست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نایح
تصویر نایح
((یِ))
زن نوحه کننده و زاری کننده بر شوی، جمع نوح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نصیح
تصویر نصیح
((نَ))
نصیحت کننده، پند دهنده
فرهنگ فارسی معین