بساط و فرش چرمین. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). بساط چرمی. (فرهنگ خطی). نصع. (منتهی الارب). گستردنی است از ادیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). بساط از پوست دباغت کرده که بر آن نشینند. (آنندراج). مبناه. (یادداشت مؤلف). نطع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (متن اللغه). نطع. (غیاث اللغات از منتخب اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه). نطع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه). ج، انطاع، نطوع، بساط. (فرهنگ خطی). مجازاً، به معنی مطلق فرش و گستردنی، چون نطع شطرنج و نطع خواب و جز آن و با لفظ انداختن و گستردن مستعمل است. (از آنندراج). بساط. گستردنی. فرش: از آسمان جنیبه برون تاخت قدر او هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا. خاقانی. شهنشاهی که درع شرع همبالای او آمد قدردستی که فرق چرخ نطع پای او آمد. خاقانی. زمین نطع شقایق پوش گشته شقایق مهد مرزنگوش گشته. نظامی. نگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه ز کتم غیب که می آورد به صدر صدور. نظام قاری. بالش و نطع و نهالی و لحافم بخشید بقچه و صندلیم بهر سر وبالین داد. نظام قاری. با گلیم جهرمی میگفت نطع بردعی کز حصیر و بوریایم خار خاری بر دل است. نظام قاری. هم پرتو دشنه ماهتابش هم خنجر شعله نطع خوابش. فیاض (از آنندراج). ، آن (بساط) که زیر پای مردم واجب القتل اندازند و این رسم قدیم بوده است. (آنندراج). بساط چرمی که زیر پای کسی که به شکنجه یا سربریدن محکوم شده است می افکنند. (از المنجد). بساط چرمی که در روی آن شخص گناهکار را سر می برند. (ناظم الاطباء). نطع. (آنندراج). نطع. (آنندراج) (المنجد). ج، انطاع، نطوع: چون میان سرای برسیدم (احمد بن ابی دواد) یافتم افشین را بر گوشۀ صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه باز کشیده. (تاریخ بیهقی ص 171). اکنون چو چراغ است به کشتن درخور بر نطع نشسته اشکریزان در بر. خاقانی. تیغ چون برسری فراز کشند ریگ ریزند و نطع بازکشند. نظامی. نطع بیفکند و بر او ریگ ریخت دیو ز دیوانگیش می گریخت. نظامی. به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز که نطعش بینداز و خونش بریز. سعدی. بر نطع سیاست قضا دست افشان زود آمده ایم اگرچه دیر آمده ایم. حیاتی (از آنندراج). ، رقعۀ شطرنج. (یادداشت مؤلف). صفحۀ شطرنج. بساط شطرنج: شاخ گل شطرنج سیمین و عقیقین گشته است وقت شبگیران به نطع سبزه بر شطرنج باز. منوچهری. از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان. خاقانی. شطرنجی ثنای توام قائم زمانه کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 283). آسمان نطع مرادم برفشاند نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ. خاقانی. خاقانیا چو دیدی از عمر بی ثباتی نطع هوس برافشان پندار شاه ماتی. خاقانی. به نطع کینه در چون پی فشردی درافکن پیل و شه رخ زن که بردی. نظامی. به شطرنج خلاف این نطع خونریز به هر خانه که شد دادش شه انگیز. نظامی. چو عقلم مات شد بر نطع عشقش چه بازم چون نه بازو و نه خانه است. عطار. دیو که بود کو ز آدم بگذرد برچنین نطعی از او بازی برد. مولوی. بساط دلیران که بی رنج نیست به بازی کم از نطع شطرنج نیست. امیرخسرو (از آنندراج). ، بساطی که مهره بازان و مشعوذان افکنند و عروسکان و مهره ها بر آن چینند: بازیچگکان بدیم بر نطع وجود رفتیم به صندوق عدم یک یک باز. خیام (یادداشت مؤلف). نطع پر از زخمه و رقاص نه بحر پر از گوهر و غواص نه. نظامی. ، سفره. (ناظم الاطباء). خوان: شکر چه نهی به خوان بر چون نداری به نطع اندر مگر سرکه و ترینه. ناصرخسرو. ، پوستی که درویشان برمیان بندند. (غیاث اللغات). پوستی که درویشان بر کمر می بندند. (ناظم الاطباء)، نطع جواهر، چرمی که جوهریان مروارید و جواهر را بر آن انداخته در رشته کشند. (آنندراج) : سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادی چو جانم در سماع آمد که یارب وصل یار است این. خاقانی. بر نطع جواهری است غلطان گوهر چون ریگ در بیابان. سالک (از آنندراج). ، کام. (فرهنگ خطی) (یادداشت مؤلف). سغ. (یادداشت مؤلف). رجوع به نطع شود، شکن های کام. نطع. نطع. (فرهنگ خطی). رجوع به نطع شود، {{مصدر}} به صیغۀ مجهول، برگردیدن گونۀ کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دیگرگون شدن رنگ کسی. گویند: نطع لونه، تغیر. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
بساط و فرش چرمین. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). بساط چرمی. (فرهنگ خطی). نصع. (منتهی الارب). گستردنی است از ادیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). بساط از پوست دباغت کرده که بر آن نشینند. (آنندراج). مبناه. (یادداشت مؤلف). نِطع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (متن اللغه). نَطَع. (غیاث اللغات از منتخب اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه). نِطَع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه). ج، انطاع، نطوع، بساط. (فرهنگ خطی). مجازاً، به معنی مطلق فرش و گستردنی، چون نطع شطرنج و نطع خواب و جز آن و با لفظ انداختن و گستردن مستعمل است. (از آنندراج). بساط. گستردنی. فرش: از آسمان جنیبه برون تاخت قدر او هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا. خاقانی. شهنشاهی که درع شرع همبالای او آمد قدردستی که فرق چرخ نطع پای او آمد. خاقانی. زمین نطع شقایق پوش گشته شقایق مهد مرزنگوش گشته. نظامی. نگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه ز کتم غیب که می آورد به صدر صدور. نظام قاری. بالش و نطع و نهالی و لحافم بخشید بقچه و صندلیم بهر سر وبالین داد. نظام قاری. با گلیم جهرمی میگفت نطع بردعی کز حصیر و بوریایم خار خاری بر دل است. نظام قاری. هم پرتو دشنه ماهتابش هم خنجر شعله نطع خوابش. فیاض (از آنندراج). ، آن (بساط) که زیر پای مردم واجب القتل اندازند و این رسم قدیم بوده است. (آنندراج). بساط چرمی که زیر پای کسی که به شکنجه یا سربریدن محکوم شده است می افکنند. (از المنجد). بساط چرمی که در روی آن شخص گناهکار را سر می برند. (ناظم الاطباء). نِطع. (آنندراج). نَطَع. (آنندراج) (المنجد). ج، انطاع، نطوع: چون میان سرای برسیدم (احمد بن ابی دواد) یافتم افشین را بر گوشۀ صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه باز کشیده. (تاریخ بیهقی ص 171). اکنون چو چراغ است به کشتن درخور بر نطع نشسته اشکریزان در بر. خاقانی. تیغ چون برسری فراز کشند ریگ ریزند و نطع بازکشند. نظامی. نطع بیفکند و بر او ریگ ریخت دیو ز دیوانگیش می گریخت. نظامی. به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز که نطعش بینداز و خونش بریز. سعدی. بر نطع سیاست قضا دست افشان زود آمده ایم اگرچه دیر آمده ایم. حیاتی (از آنندراج). ، رقعۀ شطرنج. (یادداشت مؤلف). صفحۀ شطرنج. بساط شطرنج: شاخ گل شطرنج سیمین و عقیقین گشته است وقت شبگیران به نطع سبزه بر شطرنج باز. منوچهری. از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان. خاقانی. شطرنجی ثنای توام قائم زمانه کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 283). آسمان نطع مرادم برفشاند نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ. خاقانی. خاقانیا چو دیدی از عمر بی ثباتی نطع هوس برافشان پندار شاه ماتی. خاقانی. به نطع کینه در چون پی فشردی درافکن پیل و شه رخ زن که بردی. نظامی. به شطرنج خلاف این نطع خونریز به هر خانه که شد دادش شه انگیز. نظامی. چو عقلم مات شد بر نطع عشقش چه بازم چون نه بازو و نه خانه است. عطار. دیو که بود کو ز آدم بگذرد برچنین نطعی از او بازی برد. مولوی. بساط دلیران که بی رنج نیست به بازی کم از نطع شطرنج نیست. امیرخسرو (از آنندراج). ، بساطی که مهره بازان و مشعوذان افکنند و عروسکان و مهره ها بر آن چینند: بازیچگکان بدیم بر نطع وجود رفتیم به صندوق عدم یک یک باز. خیام (یادداشت مؤلف). نطع پر از زخمه و رقاص نه بحر پر از گوهر و غواص نه. نظامی. ، سفره. (ناظم الاطباء). خوان: شکر چه نهی به خوان بر چون نداری به نطع اندر مگر سرکه و ترینه. ناصرخسرو. ، پوستی که درویشان برمیان بندند. (غیاث اللغات). پوستی که درویشان بر کمر می بندند. (ناظم الاطباء)، نطع جواهر، چرمی که جوهریان مروارید و جواهر را بر آن انداخته در رشته کشند. (آنندراج) : سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادی چو جانم در سماع آمد که یارب وصل یار است این. خاقانی. بر نطع جواهری است غلطان گوهر چون ریگ در بیابان. سالک (از آنندراج). ، کام. (فرهنگ خطی) (یادداشت مؤلف). سغ. (یادداشت مؤلف). رجوع به نِطع شود، شکن های کام. نِطع. نَطَع. (فرهنگ خطی). رجوع به نِطع شود، {{مَصدَر}} به صیغۀ مجهول، برگردیدن گونۀ کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دیگرگون شدن رنگ کسی. گویند: نُطِعَ لونه، تغیر. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
گستردنی است از ادیم. (منتهی الارب). نطع. رجوع به نطع شود، آن که زیر پای مردم واجب القتل اندازند. نطع. نطع. (آنندراج). رجوع به نطع شود، مجازاً مطلق فرش و گستردنی. نطع. نطع. (از آنندراج). رجوع به نطع شود
گستردنی است از ادیم. (منتهی الارب). نَطع. رجوع به نَطع شود، آن که زیر پای مردم واجب القتل اندازند. نَطع. نِطع. (آنندراج). رجوع به نَطع شود، مجازاً مطلق فرش و گستردنی. نَطع. نِطَع. (از آنندراج). رجوع به نَطع شود
گستردنی است از ادیم. (از منتهی الارب). رجوع به نطعشود، مجازاً، مطلق فرش و گستردنی. نطع. نطع. (آنندراج). رجوع به نطع شود، آنکه زیر پای مردم واجب القتل اندازند. نطع. نطع. (آنندراج). رجوع به نطع شود، کام دهن که در وی شکن هاست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نطع. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، نطوع
گستردنی است از ادیم. (از منتهی الارب). رجوع به نَطعشود، مجازاً، مطلق فرش و گستردنی. نَطَع. نَطع. (آنندراج). رجوع به نَطع شود، آنکه زیر پای مردم واجب القتل اندازند. نَطع. نَطَعْ. (آنندراج). رجوع به نَطع شود، کام دهن که در وی شکن هاست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نِطَع. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، نطوع
بریدن، جدا کردن، متوقف شدن، قطع شده، اندازۀ طول و عرض، در علوم ادبی در علم عروض اسقاط یک حرف از آخر و تد مجموع چنان که از مستفعلن مستفعل باقی بماند و مفعولن به جایش بگذارند، پیمودن، طی کردن قطع کردن: بریدن، جدا کردن چیزی از چیز دیگر
بریدن، جدا کردن، متوقف شدن، قطع شده، اندازۀ طول و عرض، در علوم ادبی در علم عروض اسقاط یک حرف از آخر و تد مجموع چنان که از مستفعلن مستفعل باقی بماند و مفعولن به جایش بگذارند، پیمودن، طی کردن قطع کردن: بریدن، جدا کردن چیزی از چیز دیگر
دور درشدن در سخن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دور درشدن در سخن و به غور نگریستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تعمق کردن در سخن و از مخرج ادا کردن آن را و ریزه کاری نمودن در آن. (ناظم الاطباء). و در عبارت الاساس: تنطع در سخن، تفصح و تعمق در آنست و زدن زبان بر نطع دهان، و در حدیث: هلک المتنطعون. (از اقرب الموارد) ، در کام گفتن سخن را، زیرکی و باریکی کردن در امور. (منتهی الارب) (آنندراج). زیرکی نمودن در کار. (ناظم الاطباء). تحذق در کار خود. (از اقرب الموارد) ، بر روی نطع گذاشتن طعام خود را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تأنق در شهوات، تشبع از خوردن. (از اقرب الموارد)
دور درشدن در سخن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دور درشدن در سخن و به غور نگریستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تعمق کردن در سخن و از مخرج ادا کردن آن را و ریزه کاری نمودن در آن. (ناظم الاطباء). و در عبارت الاساس: تنطع در سخن، تفصح و تعمق در آنست و زدن زبان بر نطع دهان، و در حدیث: هلک المتنطعون. (از اقرب الموارد) ، در کام گفتن سخن را، زیرکی و باریکی کردن در امور. (منتهی الارب) (آنندراج). زیرکی نمودن در کار. (ناظم الاطباء). تحذق در کار خود. (از اقرب الموارد) ، بر روی نطع گذاشتن طعام خود را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تأنق در شهوات، تشبع از خوردن. (از اقرب الموارد)
حروف نطعیه، تاء و دال و طاء، حروفی که مخرج آنها نطع دهان است. (از اقرب الموارد). حروفی که از کام دهن تلفظ می شوند و عبارتند از: ت، د، ط. (از ناظم الاطباء). و نیز رجوع به نطع شود
حروف نطعیه، تاء و دال و طاء، حروفی که مخرج آنها نطع دهان است. (از اقرب الموارد). حروفی که از کام دهن تلفظ می شوند و عبارتند از: ت، د، ط. (از ناظم الاطباء). و نیز رجوع به نطع شود
تنبان چرمی که پهلوانان در وقت کشتی گرفتن می پوشند و آن را تکه نیز گویند. (ناظم الاطباء). تنبان چرمی که استاد کشتی گیران پوشند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مدتها آن (چرم) را در روغن خیسانیده باشند و تنبان از آن سازند و چون گویند فلان نطعپوش است مراد آن باشد که در کشتی سرآمد پهلوانان است. (از آنندراج)، چرمی که بر آن کشتی گیرند و این از آن جهت (است) که بر زمین پا قایم شود و بر چرم البته می لغزد و از پیش میرود و حریف را بر نطعی زود از پا درمی آورند. (آنندراج نقل از قول میرزا صادق علی خان)، پوستی که زیر پای اسب خاصۀ سواری پادشاهان گسترند از جهت امتیاز آن از اسبان دیگر. (آنندراج از مصطلاحات الشعراء) : شاید که بهر جلوۀ شبرنگش آسمان گسترده است نطعی گوهرفشان برف. سعیدای اشرف (از آنندراج)
تنبان چرمی که پهلوانان در وقت کشتی گرفتن می پوشند و آن را تکه نیز گویند. (ناظم الاطباء). تنبان چرمی که استاد کشتی گیران پوشند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مدتها آن (چرم) را در روغن خیسانیده باشند و تنبان از آن سازند و چون گویند فلان نطعپوش است مراد آن باشد که در کشتی سرآمد پهلوانان است. (از آنندراج)، چرمی که بر آن کشتی گیرند و این از آن جهت (است) که بر زمین پا قایم شود و بر چرم البته می لغزد و از پیش میرود و حریف را بر نطعی زود از پا درمی آورند. (آنندراج نقل از قول میرزا صادق علی خان)، پوستی که زیر پای اسب خاصۀ سواری پادشاهان گسترند از جهت امتیاز آن از اسبان دیگر. (آنندراج از مصطلاحات الشعراء) : شاید که بهر جلوۀ شبرنگش آسمان گسترده است نطعی گوهرفشان برف. سعیدای اشرف (از آنندراج)
در تازی نیامده چرم تنبان، تنبان چرمی چرمینه منسوب به نطع، چرمی که مدتها آنرا در روغن کنجد خیسانیده باشند و از آن تنبان سازند، تنبان چرمی که استاد کشتی گیر پوشد، پوستی که زیر پای اسب خاصه سواری پادشاهان گسترند: شاید که بهر جلوه شب رنگش آسمان گسترده است نطعی گوهر فشان برف. (سعید اشرف. بها. فرنظا)
در تازی نیامده چرم تنبان، تنبان چرمی چرمینه منسوب به نطع، چرمی که مدتها آنرا در روغن کنجد خیسانیده باشند و از آن تنبان سازند، تنبان چرمی که استاد کشتی گیر پوشد، پوستی که زیر پای اسب خاصه سواری پادشاهان گسترند: شاید که بهر جلوه شب رنگش آسمان گسترده است نطعی گوهر فشان برف. (سعید اشرف. بها. فرنظا)
برش، قطع، کات (Cut) در هنگام فیلمبرداری به فرمانی از سوی کارگردان یا افراد مرتبط برای قطع کار دوربین صدا و بازی معمولا پس از برداشت کامل نما یا عدم رضایت کارگردان از نماهای فیلمبرداری شده گفته می شود، کات در تدوین فیلم به معنی انتقال از نمایی به نمای دیگر برای اندازه سازی نما به لحاظ زمانی مکانی و حرکتی که با بریدن (Cutting) بخشهایی از نگاتیوهای برداشت شده و چسباندن (Joining) آنها به هم حاصل میشود. تغییر ناگهانی از نمایی به نمای دیگر و عمل برش زدن فیلم در روی میز تدوین، ، کات به عنوان یکی از ابزارهای اصلی در دست کارگردان و تدوین گر، نقش بسیار مهمی در روایت داستان و خلق احساسات مختلف در مخاطب دارد.
برش، قطع، کات (Cut) در هنگام فیلمبرداری به فرمانی از سوی کارگردان یا افراد مرتبط برای قطع کار دوربین صدا و بازی معمولا پس از برداشت کامل نما یا عدم رضایت کارگردان از نماهای فیلمبرداری شده گفته می شود، کات در تدوین فیلم به معنی انتقال از نمایی به نمای دیگر برای اندازه سازی نما به لحاظ زمانی مکانی و حرکتی که با بریدن (Cutting) بخشهایی از نگاتیوهای برداشت شده و چسباندن (Joining) آنها به هم حاصل میشود. تغییر ناگهانی از نمایی به نمای دیگر و عمل برش زدن فیلم در روی میز تدوین، ، کات به عنوان یکی از ابزارهای اصلی در دست کارگردان و تدوین گر، نقش بسیار مهمی در روایت داستان و خلق احساسات مختلف در مخاطب دارد.