جدول جو
جدول جو

معنی نطسه - جستجوی لغت در جدول جو

نطسه
(نُ طَ سَ)
مرد نیک پرهیزکننده از آلایش و احتیاطنماینده از ناپاکی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کثیرالتنطس. (از متن اللغه). (از اقرب الموارد) (از المنجد). کثیرالتقذر. (از متن اللغه). بسیار ظرافت و کثیرالتأنق در طهاره و گفتار و خوراک و جز آن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
نطسه
(نَ طِ سَ)
تأنیث نطس است. (از متن اللغه). رجوع به نطس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نبسه
تصویر نبسه
فرزند فرزند، نوه، فرزندزاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عطسه
تصویر عطسه
خارج شدن هوای ریه با شدت و صدا از راه بینی و دهان بر اثر تحریک شدن مخاط بینی، اشنوشه، ستوسر، شنوسه،
کنایه از آنچه شبیه چیز دیگر باشد، کنایه از نتیجه، زاده، پرورده
عطسه زدن (کردن): خارج کردن هوا از بینی و دهان با شدت و صدا، اشنوسه کردن
عطسۀ صبح: کنایه از دمیدن صبح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نطفه
تصویر نطفه
سلول های حامل ویژگی های والد نر، اسپرم، آب مرد یا زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوسه
تصویر نوسه
رنگین کمان، کمانی مرکب از هفت رنگ که از تجزیۀ نور خورشید در قطرات باران ایجاد می شود، نوشه، تربسه، قزح، ترسه، تربیسه، رخش، کلکم، اغلیسون، سویسه، آژفنداک، آلیسا، سدکیس، سرویسه، تویه، آزفنداک، توبه، سرگیس، درونه، نوس، تیراژه، شدکیس، کرکم، ایرسا، قوس و قزح، سرکیس، تیراژی، آدینده، آفنداک برای مثال از باد کشت بینی چون آب موج موج / وز نوسه ابر بینی چون جزع رنگ رنگ (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۷)
فرهنگ فارسی عمید
(شُ سَ)
شطس. خلاف و نزاع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). مثل شطس. (منتهی الارب) (آنندراج) ، دروغ و بهتان. (ناظم الاطباء). رجوع به شطس شود
لغت نامه دهخدا
(فَ طَ سَ)
پهنایی بینی و بستگی و پراکندگی استخوان آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ سَ)
یکی از فطس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حب الاس. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فطس شود، پوست جانور مرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مهره ای که بدان زنان مردان را بند کنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
عمل فرورفتن در آب به طور کامل. ج، غطسات. (دزی ج 2 ص 216)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ / سِ)
عطسه. از ع، معروف است که به هندی چهینک نامند. (منتهی الارب). هوایی است که به شدت و همراه آواز از بینی خارج می گردد. (از اقرب الموارد). حرکتی که بر اثر آن هوا به شدت و با صدا از دهان و تجاویف بینی خارج شود. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). شنواسه و با لفظ دادن و زدن و پیچیدن و ریختن مستعمل است. (آنندراج). اشنوسه. سنوسه. شنوشه. عطاس و معمول است که عطسه زننده را ’یرحمک الله ’ و ’عافیت باشد’ گویند:
تو بر آن عطسه هم بخوان الحمد
کاهل سنت چنینت فرماید.
خاقانی.
لیک غماز اوست نطق چنانک
عطسۀ دزدو سرفۀ طرار.
خاقانی.
رجوع به عطاس شود.
- عطسۀ ستور، کداس. کدسه. نثیر. (از منتهی الارب).
، گویند: فلان عطسه فلان، یعنی شبیه و مانان اوست در خلق و خلق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- عطسۀ کسی بودن، سخت به او شبیه بودن. خلفاً و خلقاً مانند او بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چنانکه گویند گربه از عطسۀ شیر زاده است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : در معنی سالاری این احمد مردی شهم بود و او را عطسۀ امیرمحمود گفتندی و بدو نیک بمانستی. (تاریخ بیهقی ص 408).
زادۀ طبع منند اینان که خصمان منند
آری آری گربه هست ازعطسۀ شیر ژیان.
خاقانی.
چرخ به هر سان که هست زاده شمشیر اوست
گربه به هر حال هست عطسۀ شیر عرین.
خاقانی.
اگر شیر بر جا نماند رواست
ولی عطسۀ شیر ماند بجای.
خاقانی.
بر حسودت که عطسۀ دیو است
صبحدم خندۀ بلارک تست.
خاقانی.
، کنایه از نتیجه و محصول. (فرهنگ فارسی معین).
دیر زی ای بحر کف که عطسۀ جودت
چشمۀ مهر است کز غمام برآمد.
خاقانی.
عطسۀ تست آفتاب دیر زی ای ظل حق
مسندتست آسمان تکیه زن ای محترم.
خاقانی.
- عطسۀ آدم، زاده و نتیجۀ آدم. کنایه از حضرت مسیح:
می عطسۀ آدم شده یعنی که عیسی دم شده
داروی جام جم شده در دیر دارا داشته.
خاقانی.
عطسۀ او آدم است عطسۀ آدم مسیح
اینت خلف کز شرف عطسۀ او بود باب.
خاقانی.
گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او
عطسۀ آدم شناس شیهۀ یکران او.
خاقانی.
بسّر عطسۀ آدم بسنّت الحوا
بهیکلش که یدالله سرشت از آب و تراب.
خاقانی (دیوان ص 50).
خطبه دولت به فصیحی رسد
عطسۀ آدم به مسیحی رسد.
نظامی.
- عطسۀ آفتاب، کنایه از سپیدۀ صبح:
دگر روز کز عطسۀ آفتاب
دمیدند کافور بر مشک ناب.
نظامی.
- عطسۀ تیغ، کنایه از آوازی است که هنگام زدن تیغ برمی آید. (آنندراج). کنایه از صدای شمشیر:
ز بس عطسۀ تیغ بر خون و خاک
دماغ هوا پر شد از جان پاک.
نظامی.
- عطسۀ چاه، کنایه از صدائی باشد که از چاه بر می آید به سبب بانگ کردن در آن. (برهان) (از انجمن آرا). صدای چاه، یعنی آوازی که چون بر چاه زنند از چاه برگردد. (آنندراج).
- عطسۀ روز، نتیجه و همانند روزدر روشنی و تابندگی:
خوش عطسۀ روزاست می ریحان نوروزاست می
درّ شب افروز است می زان درّ شبستان تازه کن.
خاقانی.
- عطسۀ شب، کنایه از صبح صادق باشد. (برهان). کنایه از صبح. (آنندراج) (انجمن آرا).
جبهه زرین نمود طرۀ صبح از نقاب
عطسۀ شب گشت صبح خندۀ صبح آفتاب.
خاقانی.
- عطسۀ شیشه، صدایی که هنگام ریختن شراب در ساغر و جز آن از شیشه برآید. (آنندراج) : عطسۀ شیشه را نشئۀ صدای سلسبیل و صیحۀ بطک را تره ندای جبرئیل. (ملاطغرا، در انوار المشارق به نقل از آنندراج).
- عطسۀ صبح، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا).
- عطسۀ عنبرین، کنایه از بوی خوش است خواه از گل باشد خواه از چیزهای دیگر. (برهان) (آنندراج) :
چون ز دهان بلبله در گلوی قدح چکد
عطسۀ عنبرین دهد مغز زمانه از تری.
خاقانی.
- عطسۀ کمان، کنایه از تیر است. (آنندراج) :
هر عطسه که از مغز کمان تو بر آید
ریزد به گریبان بقا خون عدم را.
عرفی (از آنندراج).
- عطسۀ گرز، کنایه از آواز پی هم زدن گرز است. (آنندراج) :
چو عطسه باعث صحت بود چرا گردد
به نیم عطسۀ گرزت دماغ خصم سقیم.
مسیح کاشی (از آنندراج).
، کنایه از تربیت شده و مربی. (فرهنگ فارسی معین) : اما ایاز... هرچند عطسۀ پدر ماست و از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده و هیچ تجربتی نیفتاده است. (تاریخ بیهقی ص 265) ، در تداول عوام، نشانه ای است برای صبر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
اسم المره است از مصدر عطس و عطاس. (از اقرب الموارد). یک دفعه عطسه زدن. رجوع به عطس و عطاس شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ / نَبْ بَ / نَ سَ / سِ)
نبس. دخترزاده. و بعضی گویند پسر و دختر پسر است که نبیره خوانند و بعضی دیگر دختر دختر را گویند نه پسر دختر را، و با تشدید ثانی هم گفته اند. (برهان قاطع). نبسه = نبس = نواسه = نواسی = نپسه: نواده. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). نبس. دخترزاده. سبط. (انجمن آرا) (آنندراج). مبدل و مخفف نواسه است که در تکلم خراسان هست بمعنی فرزند نوه. (فرهنگ نظام). پسر دختر. دختر دختر. پسر پسر. دختر پسر. (ناظم الاطباء). نوه. نبه. نبیسه. نبیر. نبیره. سبط. حفید. (یادداشت مؤلف) : اگر پسرم نه چنان کردی نه پسر زبیر و نه نبسۀ ابوبکر صدیق... بودی. (تاریخ بیهقی ص 189). امیر (مسعود) گفت: عبداﷲ نبسۀ بوالعباس اسفراینی و بوالفتح حاتمی نباید که ایشان را شغلی دیگر خواهیم فرمود. (تاریخ بیهقی ص 140). امروز بهترم ولیکن هر ساعتی مرا تنگدل کند این نبسۀ کثیر. (تاریخ بیهقی ص 368).
ای تن خاکی اگر شریفی و گر دون
نبسۀ گردونی و نبیرۀ گردون.
ناصرخسرو.
نیست به نسبت بس افتخار که هرگز
نبسۀ گردون دون نبوده مگر دون.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نَ شَ)
دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان، در 37هزارگزی جنوب شرقی مینودشت و 3هزارگزی دوزین، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 105 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار، محصولش غلات و ارزن و لبنیات و ابریشم، شغل اهالی زراعت و گله داری و بافتن شال و پارچه های ابریشمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نِ سَ)
ابن نخسه، پسر زنا. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
نبس. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (المنجد). رجوع به نبس شود
لغت نامه دهخدا
(نَ حِ سَ)
تأنیث نحس. رجوع به نحس شود
لغت نامه دهخدا
(نَ طی یَ)
بعیده. تأنیث نطی است. رجوع به نطی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(نُ لَ)
یک آشام. (منتهی الارب) (آنندراج). یک آشام از آب. (ناظم الاطباء). جرعه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). جرعه ای از خمر یا آب یا شیر و جز آن. (از المنجد) ، آنچه از دهن مشک به دست برآرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). آنچه از دهان مشک با دست بردارند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ / سِ)
نوعی کشتی. (از دزی ج 1 ص 94).
لغت نامه دهخدا
(نُ فَ / فِ)
نطفه. آب مرد. آب پشت. آب که بچه از آن بود. منی. بیظ. آب. آب نشاط. (یادداشت مؤلف). نیز رجوع به نطفه شود:
ورا خوانند نطفه اهل معنی
که پالوده از آن خون است یعنی.
ناصرخسرو.
اندر مشیمۀ عدم از نطفۀ وجود
هر دو مصوّرند ولی نامصوّرند.
ناصرخسرو.
و آدمی از آن لحظه که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه).
خدای داند هستی میان نطفه نهادن
به دست مرد جز این نیست کاب نطفه براند.
خاقانی.
به دوستی که حرام است بعد از اوصحبت
که هیچ نطفه چنو آدمی نخواهد بود.
سعدی.
فراموشت نکرد ایزد در آن حال
که بودی نطفۀ مدفون و مدهوش.
سعدی.
دهد نطفه را صورتی چون پری
که کرده ست بر آب صورتگری.
سعدی.
- نطفه افکندن:
امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند
هفت محیط دایگی چار بسیط مادری.
خاقانی.
- نطفه بستن:
بغیر خطبۀ تزویج عقد بندگیت
درون بطن صدف نطفۀ سحاب نبست.
واله هروی (از آنندراج).
- نطفه ستادن و نطفه ستدن، بار گرفتن. باردار شدن. آبستن شدن:
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
قوس قزح رنگین کمان. توضیح در لغت فرس چاپ هرن ص 44 بیت ذیل از خسروانی آمده: (ازباد روی خوید چو آنست موج موج و زنوس پشت ابر چو چرغست رنگ رنگ) در لغت فرس چاپ اقبال ص 441 همین بیت ذیل (نوسه) بدین صورت آمده: (از باد کشت بینی چون آب موج موج وز نوسه ابر بینی چون جزع (جرغ) رنگ رنگ) رشیدی و برهان (نوس) و (نوسه) هر دو را آورده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمسه
تصویر نمسه
بوی بد، گندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نطاه
تصویر نطاه
کاسبرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نطفه
تصویر نطفه
آب پشت در رحم، آن آب که بچه از آن بوجود میاید، آب صافی و روشن
فرهنگ لغت هوشیار
نبس: ووهبناله اسحق ویعقوب نافله وبخشیدیم مرورافرزندی ازپشت او نام او اسحق ونبسه ای نام اویعقوب، جمع نبسگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نپسه
تصویر نپسه
نبسه نبس
فرهنگ لغت هوشیار
دانه آس (آس پارسی و تازی است) پوزه خوک، بینی خوکی دماغ خوکی دماغ کوفته
فرهنگ لغت هوشیار
اتسه پارسی است این واژه برابر و هماهنگ آواز (اتس) است که از دهان بیرون می آید آنرا با ع و ط نوشته و تازی نما کرده اند (اورنگ سد در) شنوسک خفه خفه اشنوسه پرشنه ستوسه ستوسر آبیشکن، همخویی همرفتاری حرکتی که بر اثر هوا به شدت و با صدا از دهان و تجاویف بینی خارج شود اشنوسه شنوسه، نتیجه محصول، تربیت شده مربی. یا عطسه چاه. صدایی که بسبب بانگ کردن از چاه بر آید. یا عطسه شب. صبح صادق. یا عطسه صبح. آفتاب. یا عطسه عنبرین. بوی خوش (از گل یا چیز دیگر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطسه
تصویر شطسه
ناسازگاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوسه
تصویر نوسه
((س))
رنگین کمان، قوس قزح، آژفنداک، ازفنداک، نوس، آزفنداک، آدینده، توبه، تربسه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نطفه
تصویر نطفه
((نُ فِ))
آب پاک و صاف، منی، یاخته تشکیل شده از ترکیب یک جفت گانه وبه طور کلی موجود در حال پیدایش از چنین یاخته ای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عطسه
تصویر عطسه
((عَ طْ س))
اشنوسه، هوایی که بر اثر سرماخوردگی یا هر نوع تحریک بینی به شدت و با سر و صدا از بینی خارج می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبسه
تصویر نبسه
((نَ بَ س))
نبتسه، نوه، فرزندزاده، نبس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عطسه
تصویر عطسه
اتسه
فرهنگ واژه فارسی سره