گویند هو نطخ شر به اضافت نطخ به شر، یعنی او صاحب بدی است. (از منتهی الارب) (از آنندراج). صاحب شر. (متن اللغه) (اقرب الموارد). دارای بدی. (ناظم الاطباء). شرانگیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
گویند هو نطخ شر به اضافت نطخ به شر، یعنی او صاحب بدی است. (از منتهی الارب) (از آنندراج). صاحب شر. (متن اللغه) (اقرب الموارد). دارای بدی. (ناظم الاطباء). شرانگیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
سخت کوشش کردن خر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چنین است عبارت منتهی الارب و ناظم الاطباء. در تاج العروس چنین آمده است: ’نذخ العیر و فی نسخه البعیر، کمنع، سعی سعیاً شدیداً’. و در محیط المحیط و اقرب الموارد، نذخ البعیر نوشته است و سعی به معنی شتافتن است نه کوشیدن
سخت کوشش کردن خر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چنین است عبارت منتهی الارب و ناظم الاطباء. در تاج العروس چنین آمده است: ’نَذَخ َ العیر و فی نسخه البعیر، کمَنَعَ، سعی سعیاً شدیداً’. و در محیط المحیط و اقرب الموارد، نَذَخ َ البعیر نوشته است و سعی به معنی شتافتن است نه کوشیدن
قیمت و بهای جنس. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهای هر جنسی در بازار. (ناظم الاطباء). بهای عمومی چیزی و آنچه در معاملات خصوصی در بها داده می شود قیمت است. (از فرهنگ نظام). قیمت و ارزش هر سند یا سهم یا متاع در روزی که قیمت شده است. (لغات فرهنگستان). قیمت و بهائی که برچیزی نهند. بها. سعر. قیمت. ارزش. ثمن: به نرخی فروشد که او را هواست که از خوردنی جان ها بی نواست. فردوسی. اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند این گوسپندان را به رباط کرزوان به نرخ روز فروختن معنی چیست. (تاریخ بیهقی ص 406). به نرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و به غزنی فرستد. (تاریخ بیهقی ص 306). بفریفت تو را دیو با گلیمی بفروخته ای خز به نرخ ملحم. ناصرخسرو. این جهان را فریب بسیار است بفروشد به نرخ سوسن سیر. ناصرخسرو. بی بند نشایدی یکی زینها گرچند به نرخ زر شدی آهن. ناصرخسرو. گر مشک خواند خاک درت را فلک مرنج نرخ گهر به طعن خریدار نشکند. عمعق. چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز. سوزنی. وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیر تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز. سوزنی. چو من نرخ کسان را بشکنم ساز کسی نرخ مرا هم بشکند باز. نظامی. با توانگر به نرخ درسازند بی درم را دهند و بنوازند. نظامی. عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ عقیقش نرخ می برید در جنگ. نظامی. به زر نرخ هنر هست از هنر دور چه نیکو گفت آن استاد مشهور. وحشی. نرخ متاعی که فراوان بود گر به مثل جان بود ارزان بود. ثنائی (از آنندراج). که فروشد به قدر یک جو صبر تا به نرخ هزار جان بخرم. قاآنی. جائی که پشک و مشک به یک نرخ است عطار گو ببندد دکان را. قاآنی. - نرخ دولتی، قیمتی که دولت بر اجناس گذارد. بهای رسمی. بهای دولتی. - نرخ روز، بهای عادلانه. - نرخ شهرداری، نرخ و بهائی که از طرف شهرداری روی اجناس گذاشته شده. - نرخ گرفتن، قیمت یافتن: لاجرم از جود و از سخاوت اوی است نرخ گرفته مدیح و صامتی (صامت) ارزان. رودکی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). - امثال: نرخ پیاز را نداند: صبر کن بر سخن سردش زیرا کآن دیو نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز. ناصرخسرو. ، قیمتی که برای آذوقه حکومت تعیین می کند. (ناظم الاطباء) ، بهائی که در معاملات خصوصی ادا می شود. (فرهنگ نظام) ، رواج. رونق. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
قیمت و بهای جنس. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهای هر جنسی در بازار. (ناظم الاطباء). بهای عمومی چیزی و آنچه در معاملات خصوصی در بها داده می شود قیمت است. (از فرهنگ نظام). قیمت و ارزش هر سند یا سهم یا متاع در روزی که قیمت شده است. (لغات فرهنگستان). قیمت و بهائی که برچیزی نهند. بها. سعر. قیمت. ارزش. ثمن: به نرخی فروشد که او را هواست که از خوردنی جان ها بی نواست. فردوسی. اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند این گوسپندان را به رباط کرزوان به نرخ روز فروختن معنی چیست. (تاریخ بیهقی ص 406). به نرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و به غزنی فرستد. (تاریخ بیهقی ص 306). بفریفت تو را دیو با گلیمی بفروخته ای خز به نرخ ملحم. ناصرخسرو. این جهان را فریب بسیار است بفروشد به نرخ سوسن سیر. ناصرخسرو. بی بند نشایدی یکی زینها گرچند به نرخ زر شدی آهن. ناصرخسرو. گر مشک خواند خاک درت را فلک مرنج نرخ گهر به طعن خریدار نشکند. عمعق. چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه خبر دهد ستم اندیش را ز نرخ پیاز. سوزنی. وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیر تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز. سوزنی. چو من نرخ کسان را بشکنم ساز کسی نرخ مرا هم بشکند باز. نظامی. با توانگر به نرخ درسازند بی درم را دهند و بنوازند. نظامی. عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ عقیقش نرخ می برید در جنگ. نظامی. به زر نرخ هنر هست از هنر دور چه نیکو گفت آن استاد مشهور. وحشی. نرخ متاعی که فراوان بود گر به مثل جان بود ارزان بود. ثنائی (از آنندراج). که فروشد به قدر یک جو صبر تا به نرخ هزار جان بخرم. قاآنی. جائی که پشک و مشک به یک نرخ است عطار گو ببندد دکان را. قاآنی. - نرخ دولتی، قیمتی که دولت بر اجناس گذارد. بهای رسمی. بهای دولتی. - نرخ روز، بهای عادلانه. - نرخ شهرداری، نرخ و بهائی که از طرف شهرداری روی اجناس گذاشته شده. - نرخ گرفتن، قیمت یافتن: لاجرم از جود و از سخاوت اوی است نرخ گرفته مدیح و صامتی (صامت) ارزان. رودکی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). - امثال: نرخ پیاز را نداند: صبر کن بر سخن سردش زیرا کآن دیو نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز. ناصرخسرو. ، قیمتی که برای آذوقه حکومت تعیین می کند. (ناظم الاطباء) ، بهائی که در معاملات خصوصی ادا می شود. (فرهنگ نظام) ، رواج. رونق. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لطوخ. آلودن چیزی را. (منتهی الارب). برآلودن. (تاج المصادر) (زوزنی). آلودن. (منتخب اللغات). آغشتن، زراندود کردن، مفضض کردن. (دزی) ، به بدی متهم کردن. (منتخب اللغات) : لطخ بشر (مجهولاً) ، در بدی و تباهی افکنده شد، به شکم کف دست زدن یا به کف دست بر پشت کسی زدن نرم نرم. لطح. بعض العرب تقول لطخه بیده، اذا ضربه مثل لطحه . (منتهی الارب) ، لطخ المصباح بالنار، نزدیک کرد چراغ را به آتش برای افروختن آن. (دزی)
لطوخ. آلودن چیزی را. (منتهی الارب). برآلودن. (تاج المصادر) (زوزنی). آلودن. (منتخب اللغات). آغشتن، زراندود کردن، مفضض کردن. (دزی) ، به بدی متهم کردن. (منتخب اللغات) : لطخ بشر (مجهولاً) ، در بدی و تباهی افکنده شد، به شکم کف دست زدن یا به کف دست بر پشت کسی زدن نرم نرم. لطح. بعض العرب تقول لطخه بیده، اذا ضربه مثل لطحه ُ. (منتهی الارب) ، لطخ المصباح بالنار، نزدیک کرد چراغ را به آتش برای افروختن آن. (دزی)
به نیزه بازندگان از روی شجاعت و بطالت. (منتهی الارب) (آنندراج). کسانی که با نیزه از روی شجاعت و بطالت بازی می کنند. (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد)
به نیزه بازندگان از روی شجاعت و بطالت. (منتهی الارب) (آنندراج). کسانی که با نیزه از روی شجاعت و بطالت بازی می کنند. (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد)
زدایش سترش، برانداختن، زشتکرد، رونویسی پاچن برداری، هیچش، دگر تنی فرهنگسار: جا به جایی روان آدمی پس از مرگ به تنی دیگر، زدایا گونه ای دبیره نویسی که پدید آورنده آن یک ایرانی به نام ابن مقله پی زاوی پارسی است او برای آن که از دشواری های کاربرد دبیری کوفی بکاهد زدایا را ساخت این دبیره از آن روی زدایا (نسخ) نامیده می شود که پس از پیدایش آن دبیره نویسی کوفی از میان رفته است (بهره از خط و خطاطان ابوالقاسم رفیعی مهر آبادی رویه 9)، جمع نسخه، نسک ها پاچن ها فاجین ها باطل کردن زایل کردن، تغییرصورت دادن، انتقال یافتن روح انسانی پس ازمرگ جسمی بجسم دیگر تناسخ مقابل مسخ فسخ رسخ، بطلان زوال: این نسخ مامی فرماییم وهرچه منسوخ کنیم ازآن کنیم تادیگری به از آن آریم. یاخط نسخ. یکی ازخطوط معروف اسلامی معمول درکشورهای اسلامی، خط بطلان، یاخط نسخ درچیزی کشیدن، آنراابطال کردن: چوزحرف ماگذشتی قلمی درآسمان کش بمثال لاابالی خط نسخ درجهان کش، (سیف اسفرنگی. تاریخ ادبیات دکترصفاج 2 ص 797) امابیان قران خط نسخ برآن کشید، جمع نسخه
زدایش سترش، برانداختن، زشتکرد، رونویسی پاچن برداری، هیچش، دگر تنی فرهنگسار: جا به جایی روان آدمی پس از مرگ به تنی دیگر، زدایا گونه ای دبیره نویسی که پدید آورنده آن یک ایرانی به نام ابن مقله پی زاوی پارسی است او برای آن که از دشواری های کاربرد دبیری کوفی بکاهد زدایا را ساخت این دبیره از آن روی زدایا (نسخ) نامیده می شود که پس از پیدایش آن دبیره نویسی کوفی از میان رفته است (بهره از خط و خطاطان ابوالقاسم رفیعی مهر آبادی رویه 9)، جمع نسخه، نسک ها پاچن ها فاجین ها باطل کردن زایل کردن، تغییرصورت دادن، انتقال یافتن روح انسانی پس ازمرگ جسمی بجسم دیگر تناسخ مقابل مسخ فسخ رسخ، بطلان زوال: این نسخ مامی فرماییم وهرچه منسوخ کنیم ازآن کنیم تادیگری به از آن آریم. یاخط نسخ. یکی ازخطوط معروف اسلامی معمول درکشورهای اسلامی، خط بطلان، یاخط نسخ درچیزی کشیدن، آنراابطال کردن: چوزحرف ماگذشتی قلمی درآسمان کش بمثال لاابالی خط نسخ درجهان کش، (سیف اسفرنگی. تاریخ ادبیات دکترصفاج 2 ص 797) امابیان قران خط نسخ برآن کشید، جمع نسخه