جدول جو
جدول جو

معنی نصل - جستجوی لغت در جدول جو

نصل
پیکان، سرنیزه، تیغۀ کارد یا شمشیر
تصویری از نصل
تصویر نصل
فرهنگ فارسی عمید
نصل
(نَ)
ستاره از قدر چهارم در نوک صورت سهم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نصل
(نَ)
آهن تیر و سنان و شمشیر و کارد مادام که مقبض و دسته ای نداشته باشد. (از اقرب الموارد). آهن (تیغه یا پیکان) بدون قبضۀ نیزه و تیر و کارد و شمشیر. (از معجم متن اللغه) (از المنجد). پیکان. (دهار). ج، انصل، نصال، نصول. رجوع به معانی بعدی شود، پیکان تیر. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). ج، نصول، نصال، پیکان نیزه. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، نصول، نصال، تیغ بی قبضه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیغ شمشیر. (مهذب الاسماء). تیر. (دهار)، کارد بی دسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). ج، انصل، نصال، نصول، آنچه نو بیرون آمده باشد از گیاه بهمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)، سر، با همه اجزای آن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رأس با آنچه در آن است. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)، تندی پس سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، اعلای سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). بلندی سر. (ناظم الاطباء). قمحدوه. (متن اللغه) (اقرب الموارد)، رشتۀ از دوک برآمده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)، درازی سر شتر و اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). طول رأس در اشتر و اسب، در مورد انسان اطلاق نمی شود. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)،
{{صفت}} معول نصل، میتین دسته درآمده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)،
{{مصدر}} درنشستن پیکان تیردر چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، درنشاندن پیکان را در چیزی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه)، برنشاندن پیکان را بر تیر. (از ناظم الاطباء)، ثابت ماندن پیکان و برنیامدن. (از ناظم الاطباء). ثابت ماندن پیکان تیر در چیزی و بیرون نیامدن. (از متن اللغه)، بیرون آمدن پیکان. (از ناظم الاطباء). بیرون آمدن پیکان از تیر. (ازمتن اللغه)، برآمدن چیزی از محل خود. (از ناظم الاطباء). خارج شدن. (از المنجد) (از اقرب الموارد). گویند: نصل السهم من نصله، نصلت الخیل من الغبار، نصل الطریق موضع کذا. (المنجد) (از اقرب الموارد) .و نصل علینا فلان من الشعب و نحوه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نصل
پیکان پیکان تیر، سرنیزه، تیغه کارد، برگ درخت
تصویری از نصل
تصویر نصل
فرهنگ لغت هوشیار
نصل
((نَ))
پیکان، نیزه، جمع نصال، نصول و انصل
تصویری از نصل
تصویر نصل
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نصر
تصویر نصر
(پسرانه)
یاری، مدد، پیروزی، ظفر، نام سوره ای در قرآن کریم، نام یکی از پادشاهان سامانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نهل
تصویر نهل
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی در سپاه افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عنصل
تصویر عنصل
پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، پیاز موش، اشقیل، اسقیل
فرهنگ فارسی عمید
(تَ دَلْ لی)
از گناه بیزاری نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). از گناه بیزار شدن و بیرون کشیدن خود را، یقال: تنصل الیه من الجنایه، اذا خرج. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بیرون کردن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). بیرون آوردن چیزی را، برگزیدن چیزی را، گرفتن آنچه با کسی باشد، بیرون آمدن موی از خضاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پیکان تیر و نیزه، تیغ بی دسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نصل. رجوع به نصل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صُ / صَ)
تیغ شمشیر. ج، مناصل. (مهذب الاسماء). تیغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیغ. ج، مناصل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ)
منصال. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط). رجوع به منصال شود
لغت نامه دهخدا
(عُ صَ / صُ)
پیاز دشتی مشهور به اسقال. ج، عنصلاء. (از منتهی الارب). پیاز موش. اسقیل. عضلاء. رجوع به اسقال و پیاز موش شود:
آن زاغ در آسا بر همچون حبشی کاذر
بربسته به شاخ اندر هم سنبل وهم عنصل.
منوچهری (دیوان ص 69)
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ رَ)
قلعه ای است از یمن و تا صنعاء دو روز فاصله دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ صُ)
معتمدی است که وی را دولت به کشوری میفرستد برای آنکه از حقوق و تجارت و تبعۀ دولت متبوع خود حمایت کند. این کلمه لاتینی است و معنی آن مستشار است ج، قناصل. (اقرب الموارد). رجوع به کنسول شود
لغت نامه دهخدا
(قُ صُ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج). قصیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ ظُ بَ)
موضعی است در دیار عرب. (از معجم البلدان).
- طریق العنصل، راهی است که ازبصره به یمامه می رود. و گویند آن از راههای بصره است که از دهنا می گذرد. (از معجم البلدان). رجوع به منتهی الارب، اقرب الموارد، ناظم الاطباء و عنصلین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ صُ)
جمع واژۀ نصل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
تاج سر. (ناظم الاطباء). و آن اخص ّ از نصل است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به نصل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حصل
تصویر حصل
باز مانده، تلخدانه، غوره خرما گرد خرما شکوفه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آصل
تصویر آصل
جمع اصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصل
تصویر بصل
پیاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصل
تصویر خصل
بریدن و جدا کردن و بمعنی نشانه زنی
فرهنگ لغت هوشیار
خرچنگ سنبی، فرموک دکچی رشته ای را گویند که چون تخم بر دوک پیچیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنصل
تصویر تنصل
از گناه بیزاری نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنصل
تصویر عنصل
پیاز موش، پیاز دشتی، جمع عناصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنصل
تصویر قنصل
کوته اندام لاتینی تازی گشته بنگرید به کنسول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنصل
تصویر عنصل
((عُ نْ صُ))
پیاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصل
تصویر اصل
آغازه، بن، ریشه، بیخ، بنیان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نصف
تصویر نصف
نیمه، نیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نصب
تصویر نصب
کارگزاری، کارگزاشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نسل
تصویر نسل
دودمان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نخل
تصویر نخل
خرمابن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نقل
تصویر نقل
باز گفت، بازگویی، گزک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فصل
تصویر فصل
آوام، فرگرد، گسست، موسم، ورشیم
فرهنگ واژه فارسی سره