در دستور زبان کلمه ای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار یا تعداد اسم است، شاخصه، ویژگی، ممیزه، مانند، پسوند متصل به واژه به معنای مثل مثلاً گدا صفت، سگ صفت، وصف خداوند با نام های مخصوص، کنایه از عاطفه، وفاداری، پیشه، شغل، رفتار، منش، خلق و خوی، چگونگی، چونی، کنایه از معنی، واقع، باطن، نوع، قسم، شکل، گونه، وصف کردن، بیان حال صفت تفضیلی: در دستور زبان صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می کند مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین صفت فاعلی: در دستور زبان صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می کند مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار صفت مشبهه: در دستور زبان صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می کند مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا صفت ساده: در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانند گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه صفت مطلق: در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانند گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه، صفت ساده صفت مفعولی: در دستور زبان صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می شود مانند کشته، دیده صفت نسبی: در دستور زبان صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می دهد مانند تهرانی، طلایی
در دستور زبان کلمه ای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار یا تعداد اسم است، شاخصه، ویژگی، ممیزه، مانند، پسوند متصل به واژه به معنای مثل مثلاً گدا صفت، سگ صفت، وصف خداوند با نام های مخصوص، کنایه از عاطفه، وفاداری، پیشه، شغل، رفتار، منش، خلق و خوی، چگونگی، چونی، کنایه از معنی، واقع، باطن، نوع، قِسم، شکل، گونه، وصف کردن، بیانِ حال صِفَت تفضیلی: در دستور زبان صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می کند مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین صِفَت فاعلی: در دستور زبان صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می کند مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار صِفَت مشبهه: در دستور زبان صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می کند مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا صِفَت ساده: در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه صِفَت مطلق: در دستور زبان صفتی که صفات و حالات را بیان می کند مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه، صِفَت ساده صِفَت مفعولی: در دستور زبان صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می شود مانند کشته، دیده صِفَت نسبی: در دستور زبان صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می دهد مانند تهرانی، طلایی
نهفتن، در موسیقی گوشه ای در دستگاه نوا، پنهان، مخفی، برای مثال به خراد برزین جهاندار گفت / که این نیست بر مرد دانا نهفت (فردوسی۱ - ۲/۱۷۱۵) خفا، خلوت، داخل، پناهگاه، برای مثال که تا زنده ام چرمه جفت من است / خم چرخ گردان نهفت من است (فردوسی - ۱/۱۸۵)جای مخفی، جای خوابیدن، کنایه از قبر، کنایه از حرم سرا، برای مثال مر این سه گرانمایه را در نهفت / بباید همی شاهزاده سه جفت (فردوسی - ۱/۹۵)کنایه از انبار، کنایه از خزانه، به طور پنهانی
نهفتن، در موسیقی گوشه ای در دستگاه نوا، پنهان، مخفی، برای مِثال به خراد برزین جهاندار گفت / که این نیست بر مرد دانا نهفت (فردوسی۱ - ۲/۱۷۱۵) خفا، خلوت، داخل، پناهگاه، برای مِثال که تا زنده ام چرمه جفت من است / خم چرخ گردان نهفت من است (فردوسی - ۱/۱۸۵)جای مخفی، جای خوابیدن، کنایه از قبر، کنایه از حرم سرا، برای مِثال مر این سه گرانمایه را در نهفت / بباید همی شاهزاده سه جفت (فردوسی - ۱/۹۵)کنایه از انبار، کنایه از خزانه، به طور پنهانی
پنهان. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). پوشیده. (برهان قاطع). پنهان کرده. (رشیدی). مکتوم. مستور. نهفته: به خراد برزین جهاندار گفت که این نیست بر مرد دانا نهفت. فردوسی. زمین را ببوسید زنگی بگفت ز نزد بهو نامه دارم نهفت. اسدی. در این ره سخن هست دیگر نهفت ولیکن فزون زین نشایدش گفت. اسدی. بسی پند و راز است گوید نهفت بر پهلوان باید امشب بگفت. اسدی. گزارشگر رازهای نهفت ز تاریخ دهقان چنین باز گفت. نظامی. به جامع شدم هم بر آنسان که گفت نکردم ولی فاش راز نهفت. نزاری. - از نهفت برآوردن، باز گفتن. اظهار کردن. فاش کردن. ابراز کردن. آشکار کردن. گشادن و علنی کردن: برآورد رازی که بود از نهفت بدان نامداران ایران بگفت. فردوسی. بیامد دمان و به مادر بگفت سراسر برآوردراز از نهفت. فردوسی. برآورد پس او نهان از نهفت همه خواب یک یک بدیشان بگفت. فردوسی. - از نهفت برگشادن، اظهار کردن. گشادن و باز گفتن: چو بابک سخن برگشاد از نهفت همه خواب یکسر بدیشان بگفت. فردوسی. همه گفتنی ها بدو باز گفت همه رازها برگشاد از نهفت. فردوسی. همانا شنیدی که دانا چه گفت چو راز سخن برگشاد از نهفت. فردوسی. - از نهفت بیرون کشیدن، آشکار کردن. از پرده بیرون کشیدن: سیاوش ز رستم بپرسید و گفت که این راز بیرون کشیم از نهفت. فردوسی. - از نهفت گشادن، آشکار کردن. فاش کردن: سپهدار با بیژن گیو گفت که برخیز وبگشای راز از نهفت. فردوسی. نگه کن که دانای ایران چه گفت بدانگه که بگشاد راز از نهفت. فردوسی. بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت. فردوسی. - از نهفت گشاده کردن، ابراز کردن. آشکار کردن. ظاهر کردن: به دانندگان شاه بیدار گفت که دانش گشاده کنید از نهفت. فردوسی. سپهبد شنید آنچه موبد بگفت که گوهر گشاده کند از نهفت. فردوسی. - اندر نهفت داشتن، مخفی داشتن. مکتوم داشتن. پوشیدن و پنهان داشتن: شنیده همی داشت اندر نهفت بیامد شب تیره با کس نگفت. فردوسی. نهانی پسر زاد و با کس نگفت همی داشتش نیکو اندر نهفت. فردوسی. - بر نهفت، مخفیانه: که کردید هنگام کین بر نهفت سرش را یکی تنگ تابوت جفت. فردوسی. - به نهفت، مخفیانه. در خلوت. نهانی. به نهان: آن شنیدی که شاهدی به نهفت با دل از دست داده ای می گفت. سعدی. - چیزی یا جائی نهفت داشتن، در آن آسودن و جای گرفتن: جز این دخت فریان مرا نیست جفت که دارد پس پردۀ من نهفت. فردوسی. کسی آمد به ماهوی سوری بگفت که شاه جهان خاک دارد نهفت. فردوسی. - در نهفت، به رمز. به کنایه. (یادداشت مؤلف) : به شاه ددان کلته روباه گفت که دانا زد این داستان در نهفت. فردوسی (یادداشت مؤلف). - در نهفت آوردن، انبار کردن. در جائی نگه داشتن: تو خواهی که برخیره جفت آوری همی باد را در نهفت آوری. فردوسی. - در نهفت داشتن، مخفی کردن. پوشیده و مکتوم داشتن: همی داشت تخم کیی در نهفت ز گوهر به گیتی کسی را نگفت. فردوسی. چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت که این خود چرا داشتی در نهفت. فردوسی. چو ایشان برفتتد سودابه گفت که چندین چه داری سخن در نهفت. فردوسی. - در نهفت کردن، انبار کردن. خزینه کردن. اندوختن: سر تخت شاهی بدو داد و گفت که دینار هرگز مکن در نهفت. فردوسی. - در نهفت ماندن، نهفته ماندن. مکتوم و پوشیده ماندن: همه راز شاپور با او بگفت نماند آن سخن نیک و بد در نهفت. فردوسی. چو بشنید پیران بخندید و گفت نماند نژاد و هنر در نهفت. فردوسی. نماند این سخن یک زمان در نهفت کس آمد به نزدیک پیران بگفت. فردوسی. - نهفت داشتن، مکتوم داشتن. پوشیده داشتن. مخفی کردن: یکایک برادر به خواهر بگفت که این گفته بر شه نداری نهفت. فردوسی. چو بر تخت پیروز بنشست گفت که از من مدارید چیزی نهفت. فردوسی. به آذرگشسب و یلان سینه گفت که مردان ندارند مردی نهفت. فردوسی. رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت اشکم به زبان حال با خلق بگفت. ؟ - نهفت ماندن، نهفته ماندن. مکتوم و مخفی ماندن: ز خاقان چو بشنید بهرام گفت که پنداشتم کاین بماند نهفت. فردوسی. اگر گرگسار این سخن ها که گفت چنین است این هم نماند نهفت. فردوسی. به جائی بخواهم فکندنت گفت که اندر دو گیتی بمانی نهفت. فردوسی. به آخر نماند این حکایت نهفت به صاحبدلی باز گفتند و گفت. سعدی. ، راز. سر. (یادداشت مؤلف) : سخن گوی بگشاد بند از نهفت سخن های قیصر به موبد بگفت. فردوسی. ، سر. مقابل علانیه و علن: همه هر چه دید آشکار و نهفت به پیش پدر یک به یک باز گفت. فردوسی. مدان هیچ درد آشکار و نهفت چو درد جدائی ز شایسته جفت. اسدی. ، پرده. حجاب. - اندر نهفت، در پرده. مستور. مخفی. مستتر: هنرهای او نیست اندر نهفت نباشد کس او را به آفاق جفت. فردوسی. ، خفا. خلوت: وز آن پس به فرزانۀ خویش گفت که با تو سخن دارم اندر نهفت. فردوسی. بدیشان بگفت آنچه بایست گفت همان نیز با مریم اندر نهفت. فردوسی. همانگه بیامد به زرمهر گفت که با تو سخنها کنم در نهفت. فردوسی. چو آسوده بالی به مهراج گفت که با دل زدم رای اندر نهفت. اسدی. بپرسید از او عارفی در نهفت چه حکمت در این رفتنت بود گفت. سعدی. ، دل. خاطر. ضمیر. (یادداشت مؤلف) : چو بهرام را دید با او بگفت سخنها کجا داشت اندر نهفت. فردوسی. به هنگام بدرود کردنش گفت که آزار داری ز من در نهفت. فردوسی. فرستاده آمد به بهرام گفت که رازی که داری برآر از نهفت. فردوسی. ، باطن. (یادداشت مؤلف). سرشت: ز دین آوران این سخن کس نگفت تو دیوانگی داری اندر نهفت. فردوسی. - در نهفت، باطناً: یکی را که بد دشمنش در نهفت بیاورد و گرشاسپ این است گفت. اسدی. ، درون. (یادداشت مؤلف). توی. تو. داخل. اندرون: نگه کرد یکتن به آواز گفت که صندوق را چیست اندر نهفت. فردوسی. ز ملاح گرشاسپ پرسیدو گفت که این حصن را چیست اندر نهفت. اسدی. سر او گلشن و ایوان سراسر نهفت و نانهفتش زیر واز بر. بگشت و ویس را جست از همه جای... فخرالدین اسعد. ، مکمن: سپهدار ایران به فرزانه گفت که چون برکشد هور تیغ از نهفت. فردوسی. برآورد سر سالخورد از نهفت جوابش نگر تا چه پیرانه گفت. سعدی. ، غیب. (یادداشت مؤلف) : بسی آفرین بزرگان بگفت بدان کش برون آورید از نهفت. فردوسی. بدین لاله رخ گفته بود از نهفت که شاهی گرانمایه باشدت جفت. اسدی. ، جای. مسکن. محل. مکان. (یادداشت مؤلف) : ندانیمش انباز و پیوند و جفت نگردد نهان و نخواهد نهفت. فردوسی. ، آرامگاه. خانه. آسایشگاه. سرا: بدین سرکشی از توایمن نخفت ز بیم تو بگذاشتندی نهفت. فردوسی. همیشه دل و شرم جفت تو باد شبستان شاهان نهفت تو باد. فردوسی. به پیران بگفت آنچه بایست گفت ز دشت اندرآمد به سوی نهفت. فردوسی. رجوع به معنی بعدی شود، جای خفتن. جای شب بسر بردن. منزل. (یادداشت مؤلف). جای استراحت و آسایش. جائی که در آن بیتوته کنند و برآسایند. رجوع به معنی قبلی شود: بزد حلقه را بر در و بار خواست... پرستندۀ مهربان گفت: کیست ؟ زدن در شب تیره از بهر چیست چنین داد پاسخ که شبگیر شاه بیامد سوی دشت نخجیرگاه... از او باز ماندم به بیچارگی چنین اسب و زرین ستامم به کوی بدزدد کسی من شوم چاره جوی کنیزک بیامد به دهقان بگفت که مردی همی خواهد از ما نهفت. فردوسی. مکن خو به پرخفتن اندرنهفت که با کاهلی خواب شب هست جفت. اسدی. خواهی تا مرگ نیابد ترا خواهی کز مرگ بیابی امان زیر زمین خیز نهفتی بجوی یا به فلک بر شو بی نردبان. (از رسایل اخوان الصفا). - جای نهفت، جای خفتن و آسودن. قرارگاه. آسایشگاه: فرود آمد از اسب جای نهفت نگه کرد، در سایه داری بخفت. فردوسی. بیامد فرستاده با او بگفت که ایدر ترا نیست جای نهفت. فردوسی. زن پیر نشناخت او را و گفت اگر خورد خواهی و جای نهفت. اسدی. ، گور. مدفن. قبر. (یادداشت مؤلف) : هر آنکس که او پارسی بودگفت که او را (اسکندر را) جز ایران نباید نهفت. فردوسی. که کام دد و دام بودش نهفت سرش را یکی تنگ تابوت جفت. فردوسی. شد آن تاجور شاه با خاک جفت ز خرم جهان دخمه بودش نهفت. فردوسی. ، حرم. حرمخانه. اندرون. حرم سرا. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت هر چار جفت تواند پرستار خاک نهفت تواند. فردوسی. کلید شبستان ورا داد و گفت برو تا که را بینی اندر نهفت. فردوسی. وز آن پس فرستاده را شاه گفت که من دختری دارم اندر نهفت. فردوسی. ، خلوت خانه ملوک و سلاطین. (برهان قاطع). خلوتسرای ملوک. (رشیدی) (انجمن آرا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، انبار خانه. (یادداشت مؤلف) : خروشان زن آمد به بهرام گفت که کاه است لختی مرا در نهفت. فردوسی (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی بعدی شود، گنجینه. (فرهنگ خطی). خزینه. گنج. مخزن: زواره بفرمود تا هرچه گفت بیاورد گنجور او از نهفت. فردوسی. جهاندار از آن پس به گنجور گفت که ده جام زرین بیار از نهفت. فردوسی. به زن گفت گازر که ای نیک جفت چه خاک و چه گوهر مرا در نهفت. فردوسی. ، جائی و موضعی که در میان دیوار بجهت ذخیره گذاشتن سازند. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود، {{قید}} محرمانه. سری: بپرسید شاه آن سخن ها نهفت بدو پهلوان آنچه بد بازگفت. اسدی. ز کار بهووان زنگی نهفت همه هرچه بد رفته آن شب بگفت. اسدی. دل پهلوان گشت از او شاد و گفت دگر پرسش نغز دارم نهفت. اسدی. ، {{اسم مصدر}} پوشیدگی. (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء). رجوع به نهفتگی شود، پنهان کردنی. (انجمن آرا). رجوع به نهفتنی شود، {{اسم}} نام شعبه ای است از موسیقی. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (جهانگیری). نام شعبه موسیقی از مقام بزرگ. (غیاث اللغات). یکی از 24 شعبه موسیقی قدما که با حجازی، عراق و بزرگ مناسب است. امروزه یکی از گوشه های نوا است که در آن تغییری به گام نوا داده نمی شود و نوت شاهد آن هم درجۀ پنجم گام نو است. نهفت شبیه حجاز است. (خالقی، مجلۀ موزیک) (فرهنگ فارسی معین)
پنهان. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). پوشیده. (برهان قاطع). پنهان کرده. (رشیدی). مکتوم. مستور. نهفته: به خراد برزین جهاندار گفت که این نیست بر مرد دانا نهفت. فردوسی. زمین را ببوسید زنگی بگفت ز نزد بهو نامه دارم نهفت. اسدی. در این ره سخن هست دیگر نهفت ولیکن فزون زین نشایدش گفت. اسدی. بسی پند و راز است گوید نهفت بر پهلوان باید امشب بگفت. اسدی. گزارشگر رازهای نهفت ز تاریخ دهقان چنین باز گفت. نظامی. به جامع شدم هم بر آنسان که گفت نکردم ولی فاش راز نهفت. نزاری. - از نهفت برآوردن، باز گفتن. اظهار کردن. فاش کردن. ابراز کردن. آشکار کردن. گشادن و علنی کردن: برآورد رازی که بود از نهفت بدان نامداران ایران بگفت. فردوسی. بیامد دمان و به مادر بگفت سراسر برآوردراز از نهفت. فردوسی. برآورد پس او نهان از نهفت همه خواب یک یک بدیشان بگفت. فردوسی. - از نهفت برگشادن، اظهار کردن. گشادن و باز گفتن: چو بابک سخن برگشاد از نهفت همه خواب یکسر بدیشان بگفت. فردوسی. همه گفتنی ها بدو باز گفت همه رازها برگشاد از نهفت. فردوسی. همانا شنیدی که دانا چه گفت چو راز سخن برگشاد از نهفت. فردوسی. - از نهفت بیرون کشیدن، آشکار کردن. از پرده بیرون کشیدن: سیاوش ز رستم بپرسید و گفت که این راز بیرون کشیم از نهفت. فردوسی. - از نهفت گشادن، آشکار کردن. فاش کردن: سپهدار با بیژن گیو گفت که برخیز وبگشای راز از نهفت. فردوسی. نگه کن که دانای ایران چه گفت بدانگه که بگشاد راز از نهفت. فردوسی. بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت. فردوسی. - از نهفت گشاده کردن، ابراز کردن. آشکار کردن. ظاهر کردن: به دانندگان شاه بیدار گفت که دانش گشاده کنید از نهفت. فردوسی. سپهبد شنید آنچه موبد بگفت که گوهر گشاده کند از نهفت. فردوسی. - اندر نهفت داشتن، مخفی داشتن. مکتوم داشتن. پوشیدن و پنهان داشتن: شنیده همی داشت اندر نهفت بیامد شب تیره با کس نگفت. فردوسی. نهانی پسر زاد و با کس نگفت همی داشتش نیکو اندر نهفت. فردوسی. - بر نهفت، مخفیانه: که کردید هنگام کین بر نهفت سرش را یکی تنگ تابوت جفت. فردوسی. - به نهفت، مخفیانه. در خلوت. نهانی. به نهان: آن شنیدی که شاهدی به نهفت با دل از دست داده ای می گفت. سعدی. - چیزی یا جائی نهفت داشتن، در آن آسودن و جای گرفتن: جز این دخت فریان مرا نیست جفت که دارد پس پردۀ من نهفت. فردوسی. کسی آمد به ماهوی سوری بگفت که شاه جهان خاک دارد نهفت. فردوسی. - در نهفت، به رمز. به کنایه. (یادداشت مؤلف) : به شاه ددان کلته روباه گفت که دانا زد این داستان در نهفت. فردوسی (یادداشت مؤلف). - در نهفت آوردن، انبار کردن. در جائی نگه داشتن: تو خواهی که برخیره جفت آوری همی باد را در نهفت آوری. فردوسی. - در نهفت داشتن، مخفی کردن. پوشیده و مکتوم داشتن: همی داشت تخم کیی در نهفت ز گوهر به گیتی کسی را نگفت. فردوسی. چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت که این خود چرا داشتی در نهفت. فردوسی. چو ایشان برفتتد سودابه گفت که چندین چه داری سخن در نهفت. فردوسی. - در نهفت کردن، انبار کردن. خزینه کردن. اندوختن: سر تخت شاهی بدو داد و گفت که دینار هرگز مکن در نهفت. فردوسی. - در نهفت ماندن، نهفته ماندن. مکتوم و پوشیده ماندن: همه راز شاپور با او بگفت نماند آن سخن نیک و بد در نهفت. فردوسی. چو بشنید پیران بخندید و گفت نماند نژاد و هنر در نهفت. فردوسی. نماند این سخن یک زمان در نهفت کس آمد به نزدیک پیران بگفت. فردوسی. - نهفت داشتن، مکتوم داشتن. پوشیده داشتن. مخفی کردن: یکایک برادر به خواهر بگفت که این گفته بر شه نداری نهفت. فردوسی. چو بر تخت پیروز بنشست گفت که از من مدارید چیزی نهفت. فردوسی. به آذرگشسب و یلان سینه گفت که مردان ندارند مردی نهفت. فردوسی. رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت اشکم به زبان حال با خلق بگفت. ؟ - نهفت ماندن، نهفته ماندن. مکتوم و مخفی ماندن: ز خاقان چو بشنید بهرام گفت که پنداشتم کاین بماند نهفت. فردوسی. اگر گرگسار این سخن ها که گفت چنین است این هم نماند نهفت. فردوسی. به جائی بخواهم فکندنت گفت که اندر دو گیتی بمانی نهفت. فردوسی. به آخر نماند این حکایت نهفت به صاحبدلی باز گفتند و گفت. سعدی. ، راز. سر. (یادداشت مؤلف) : سخن گوی بگشاد بند از نهفت سخن های قیصر به موبد بگفت. فردوسی. ، سر. مقابل علانیه و علن: همه هر چه دید آشکار و نهفت به پیش پدر یک به یک باز گفت. فردوسی. مدان هیچ درد آشکار و نهفت چو درد جدائی ز شایسته جفت. اسدی. ، پرده. حجاب. - اندر نهفت، در پرده. مستور. مخفی. مستتر: هنرهای او نیست اندر نهفت نباشد کس او را به آفاق جفت. فردوسی. ، خفا. خلوت: وز آن پس به فرزانۀ خویش گفت که با تو سخن دارم اندر نهفت. فردوسی. بدیشان بگفت آنچه بایست گفت همان نیز با مریم اندر نهفت. فردوسی. همانگه بیامد به زرمهر گفت که با تو سخنها کنم در نهفت. فردوسی. چو آسوده بالی به مهراج گفت که با دل زدم رای اندر نهفت. اسدی. بپرسید از او عارفی در نهفت چه حکمت در این رفتنت بود گفت. سعدی. ، دل. خاطر. ضمیر. (یادداشت مؤلف) : چو بهرام را دید با او بگفت سخنها کجا داشت اندر نهفت. فردوسی. به هنگام بدرود کردنش گفت که آزار داری ز من در نهفت. فردوسی. فرستاده آمد به بهرام گفت که رازی که داری برآر از نهفت. فردوسی. ، باطن. (یادداشت مؤلف). سرشت: ز دین آوران این سخن کس نگفت تو دیوانگی داری اندر نهفت. فردوسی. - در نهفت، باطناً: یکی را که بد دشمنش در نهفت بیاورد و گرشاسپ این است گفت. اسدی. ، درون. (یادداشت مؤلف). توی. تو. داخل. اندرون: نگه کرد یکتن به آواز گفت که صندوق را چیست اندر نهفت. فردوسی. ز ملاح گرشاسپ پرسیدو گفت که این حصن را چیست اندر نهفت. اسدی. سر او گلشن و ایوان سراسر نهفت و نانهفتش زیر واز بر. بگشت و ویس را جست از همه جای... فخرالدین اسعد. ، مکمن: سپهدار ایران به فرزانه گفت که چون برکشد هور تیغ از نهفت. فردوسی. برآورد سر سالخورد از نهفت جوابش نگر تا چه پیرانه گفت. سعدی. ، غیب. (یادداشت مؤلف) : بسی آفرین بزرگان بگفت بدان کش برون آورید از نهفت. فردوسی. بدین لاله رخ گفته بود از نهفت که شاهی گرانمایه باشدت جفت. اسدی. ، جای. مسکن. محل. مکان. (یادداشت مؤلف) : ندانیمش انباز و پیوند و جفت نگردد نهان و نخواهد نهفت. فردوسی. ، آرامگاه. خانه. آسایشگاه. سرا: بدین سرکشی از توایمن نخفت ز بیم تو بگذاشتندی نهفت. فردوسی. همیشه دل و شرم جفت تو باد شبستان شاهان نهفت تو باد. فردوسی. به پیران بگفت آنچه بایست گفت ز دشت اندرآمد به سوی نهفت. فردوسی. رجوع به معنی بعدی شود، جای خفتن. جای شب بسر بردن. منزل. (یادداشت مؤلف). جای استراحت و آسایش. جائی که در آن بیتوته کنند و برآسایند. رجوع به معنی قبلی شود: بزد حلقه را بر در و بار خواست... پرستندۀ مهربان گفت: کیست ؟ زدن در شب تیره از بهر چیست چنین داد پاسخ که شبگیر شاه بیامد سوی دشت نخجیرگاه... از او باز ماندم به بیچارگی چنین اسب و زرین ستامم به کوی بدزدد کسی من شوم چاره جوی کنیزک بیامد به دهقان بگفت که مردی همی خواهد از ما نهفت. فردوسی. مکن خو به پرخفتن اندرنهفت که با کاهلی خواب شب هست جفت. اسدی. خواهی تا مرگ نیابد ترا خواهی کز مرگ بیابی امان زیر زمین خیز نهفتی بجوی یا به فلک بر شو بی نردبان. (از رسایل اخوان الصفا). - جای نهفت، جای خفتن و آسودن. قرارگاه. آسایشگاه: فرود آمد از اسب جای نهفت نگه کرد، در سایه داری بخفت. فردوسی. بیامد فرستاده با او بگفت که ایدر ترا نیست جای نهفت. فردوسی. زن پیر نشناخت او را و گفت اگر خورد خواهی و جای نهفت. اسدی. ، گور. مدفن. قبر. (یادداشت مؤلف) : هر آنکس که او پارسی بودگفت که او را (اسکندر را) جز ایران نباید نهفت. فردوسی. که کام دد و دام بودش نهفت سرش را یکی تنگ تابوت جفت. فردوسی. شد آن تاجور شاه با خاک جفت ز خرم جهان دخمه بودش نهفت. فردوسی. ، حرم. حرمخانه. اندرون. حرم سرا. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت هر چار جفت تواند پرستار خاک نهفت تواند. فردوسی. کلید شبستان ورا داد و گفت برو تا که را بینی اندر نهفت. فردوسی. وز آن پس فرستاده را شاه گفت که من دختری دارم اندر نهفت. فردوسی. ، خلوت خانه ملوک و سلاطین. (برهان قاطع). خلوتسرای ملوک. (رشیدی) (انجمن آرا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، انبار خانه. (یادداشت مؤلف) : خروشان زن آمد به بهرام گفت که کاه است لختی مرا در نهفت. فردوسی (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی بعدی شود، گنجینه. (فرهنگ خطی). خزینه. گنج. مخزن: زواره بفرمود تا هرچه گفت بیاورد گنجور او از نهفت. فردوسی. جهاندار از آن پس به گنجور گفت که ده جام زرین بیار از نهفت. فردوسی. به زن گفت گازر که ای نیک جفت چه خاک و چه گوهر مرا در نهفت. فردوسی. ، جائی و موضعی که در میان دیوار بجهت ذخیره گذاشتن سازند. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود، {{قِید}} محرمانه. سری: بپرسید شاه آن سخن ها نهفت بدو پهلوان آنچه بد بازگفت. اسدی. ز کار بهووان زنگی نهفت همه هرچه بد رفته آن شب بگفت. اسدی. دل پهلوان گشت از او شاد و گفت دگر پرسش نغز دارم نهفت. اسدی. ، {{اِسمِ مَصدَر}} پوشیدگی. (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء). رجوع به نهفتگی شود، پنهان کردنی. (انجمن آرا). رجوع به نهفتنی شود، {{اِسم}} نام شعبه ای است از موسیقی. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (جهانگیری). نام شعبه موسیقی از مقام بزرگ. (غیاث اللغات). یکی از 24 شعبه موسیقی قدما که با حجازی، عراق و بزرگ مناسب است. امروزه یکی از گوشه های نوا است که در آن تغییری به گام نوا داده نمی شود و نوت شاهد آن هم درجۀ پنجم گام نو است. نهفت شبیه حجاز است. (خالقی، مجلۀ موزیک) (فرهنگ فارسی معین)
سلطان حسین طالشی گیلانی مشهور به سلطان بیگ بن پناه بیگ، از خدمتگزاران امرای عهد قاجار و از شاعران قرن سیزدهم است، مدتی در شیراز بوده سپس به تهران آمده و سرانجام به گیلان بازگشته و به روایت هدایت ’از فحول شعرای این عهد بوده، قصیده و غزل را بس نکو می فرموده... در این یک دو سال (هنگام تألیف مجمعالفصحا، در حدود 1285) به رحمت ایزدی پیوسته’. او راست: کس به موئی نخرد رایحۀ ریحان را گر تو بر باد دهی کاکل مشک افشان را آخر ای غم ز دلم چند بدر می نروی اینقدر تنگ مکن جلوه گه جانان را. # راستی خواهی ز هر ملت مرا با چنین بت بت پرستی خوشتر است. # اثر از هستی کس عشق تو نگذاشت به دهر پرده از چهره برانداز که دیاری نیست. # ز هر کاری کنونم ترک جان به که آمد تیغ در کف ترک مستم. # هر نظری که بینمش روی نهان کندز من پستی بخت بین که از شیفته می رمد پری. # به هیچ وقت مرا خود دلی نبوده به دست ز دست ف تنه روی سپید و موی سیاه. (از مجمعالفصحا چ مصفا ج 6 ص 1082). و نیز رجوع به فرهنگ سخنوران شود
سلطان حسین طالشی گیلانی مشهور به سلطان بیگ بن پناه بیگ، از خدمتگزاران امرای عهد قاجار و از شاعران قرن سیزدهم است، مدتی در شیراز بوده سپس به تهران آمده و سرانجام به گیلان بازگشته و به روایت هدایت ’از فحول شعرای این عهد بوده، قصیده و غزل را بس نکو می فرموده... در این یک دو سال (هنگام تألیف مجمعالفصحا، در حدود 1285) به رحمت ایزدی پیوسته’. او راست: کس به موئی نخرد رایحۀ ریحان را گر تو بر باد دهی کاکل مشک افشان را آخر ای غم ز دلم چند بدر می نروی اینقدر تنگ مکن جلوه گه جانان را. # راستی خواهی ز هر ملت مرا با چنین بت بت پرستی خوشتر است. # اثر از هستی کس عشق تو نگذاشت به دهر پرده از چهره برانداز که دیاری نیست. # ز هر کاری کنونم ترک جان به که آمد تیغ در کف ترک مستم. # هر نظری که بینمش روی نهان کندز من پستی بخت بین که از شیفته می رمد پری. # به هیچ وقت مرا خود دلی نبوده به دست ز دست ف تنه روی سپید و موی سیاه. (از مجمعالفصحا چ مصفا ج 6 ص 1082). و نیز رجوع به فرهنگ سخنوران شود
یاری کردن. یاری دادن. (غیاث اللغات) (از بهار عجم). دستگیری. حمایت. کمک. یاری. اعانت. (ناظم الاطباء). یاری. یاریگری. نصر. (یادداشت مؤلف). معاونت. نصره. رجوع به نصره شود: نصرت از ایزد عز ذکره باشد. (تاریخ بیهقی ص 435). نصرت به دین کن ای بخرد مرخدای را گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش. ناصرخسرو. مملکت را به نصرت منصور روزگاری پدید شد مشهور. مسعودسعد. و ذات بی همال خویش را بر نصرت دین اسلام و مراعات مصالح خلق وقف کرد. (کلیله و دمنه). و اطراف و حواشی آن به نصرت دین و رعایت مناظم خلق مؤکد گشت. (کلیله و دمنه). از سرصدق و یقین و برای نصرت دین حمله کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 258). خواست به نصرت و معاونت و استخلاص مملکت او قیام نماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 215). او را به نصرت خویش و قضاءحقوق نعمت و قیام به محاماه دولت دعوت می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 88). در نصرت دین جان بر کف دست نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 351). عیسی روح تو با تو حاضر است نصرت از وی خواه که خوش ناصر است. مولوی. ، فتح. ظفر. (ناظم الاطباء). فیروزی. پیروزی. موفقیت: بخت و دولت چوپیشکار تواند نصرت و فتح پشتیار تو باد. رودکی. بسته نشود آنچه به نصرت تو گشادی پاینده همی باد هر آنچ آن تو بدادی. منوچهری. بیش از این نصرت نشاید بود کو را داده اند چون ز نصرت بگذری ز آن سو همه خذلان بود. عنصری. چون در ضمان سلامت و نصرت به بلخ رسیدیم. (تاریخ بیهقی ص 208). همگان گفتند ان شأاﷲ تعالی خیر و نصرت باشد. (تاریخ بیهقی ص 350). قوت پیغمبران معجزات آمد... وقوت پادشاهان... درازی دست و ظفر و نصرت. (تاریخ بیهقی). مرکب او را چو روی سوی عدو کرد نصرت و فتح از خدای عرش نثار است. ناصرخسرو. بررس به کارها به شکیبائی زیرا که نصرت است شکیبا را. ناصرخسرو. کنون همی دمد ای شاه صبح نصرت و فتح هنوز اول صبح است خسروا مشتاب. مسعودسعد. نصرت و فتح او به هندستان سخت بسیار و بس فراوان باد. مسعودسعد. رایت نصرت تو روی نهاد سوی دربند آن بلاد و دیار. مسعودسعد. تا به هر طرف که نشاط حرکت فرماید ظفر و نصرت رایت او را تلقی و استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). از حجاب غیب چون ماه از غمام نصرت شاه اخستان آمد برون. خاقانی. ان شأاﷲ که فتح و نصرت با رایت تو کنند پیوند. خاقانی. گر ز نصرت نه حامله است چرا نقطه نقطه است پیکر تیغش. خاقانی. وعده حق در نصرت کلمه اسلام دررسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273). در کنف نصرت و دولت روی با دارالملک غزنه نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 272). اولیاء حضرت سلطان از حرص فرصت و نشاط نصرت بجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 268)
یاری کردن. یاری دادن. (غیاث اللغات) (از بهار عجم). دستگیری. حمایت. کمک. یاری. اعانت. (ناظم الاطباء). یاری. یاریگری. نصر. (یادداشت مؤلف). معاونت. نصره. رجوع به نصره شود: نصرت از ایزد عز ذکره باشد. (تاریخ بیهقی ص 435). نصرت به دین کن ای بخرد مرخدای را گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش. ناصرخسرو. مملکت را به نصرت منصور روزگاری پدید شد مشهور. مسعودسعد. و ذات بی همال خویش را بر نصرت دین اسلام و مراعات مصالح خلق وقف کرد. (کلیله و دمنه). و اطراف و حواشی آن به نصرت دین و رعایت مناظم خلق مؤکد گشت. (کلیله و دمنه). از سرصدق و یقین و برای نصرت دین حمله کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 258). خواست به نصرت و معاونت و استخلاص مملکت او قیام نماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 215). او را به نصرت خویش و قضاءحقوق نعمت و قیام به محاماه دولت دعوت می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 88). در نصرت دین جان بر کف دست نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 351). عیسی روح تو با تو حاضر است نصرت از وی خواه که خوش ناصر است. مولوی. ، فتح. ظفر. (ناظم الاطباء). فیروزی. پیروزی. موفقیت: بخت و دولت چوپیشکار تواند نصرت و فتح پشتیار تو باد. رودکی. بسته نشود آنچه به نصرت تو گشادی پاینده همی باد هر آنچ آن تو بدادی. منوچهری. بیش از این نصرت نشاید بود کو را داده اند چون ز نصرت بگذری ز آن سو همه خذلان بود. عنصری. چون در ضمان سلامت و نصرت به بلخ رسیدیم. (تاریخ بیهقی ص 208). همگان گفتند ان شأاﷲ تعالی خیر و نصرت باشد. (تاریخ بیهقی ص 350). قوت پیغمبران معجزات آمد... وقوت پادشاهان... درازی دست و ظفر و نصرت. (تاریخ بیهقی). مرکب او را چو روی سوی عدو کرد نصرت و فتح از خدای عرش نثار است. ناصرخسرو. بررس به کارها به شکیبائی زیرا که نصرت است شکیبا را. ناصرخسرو. کنون همی دمد ای شاه صبح نصرت و فتح هنوز اول صبح است خسروا مشتاب. مسعودسعد. نصرت و فتح او به هندستان سخت بسیار و بس فراوان باد. مسعودسعد. رایت نصرت تو روی نهاد سوی دربند آن بلاد و دیار. مسعودسعد. تا به هر طرف که نشاط حرکت فرماید ظفر و نصرت رایت او را تلقی و استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). از حجاب غیب چون ماه از غمام نصرت شاه اخستان آمد برون. خاقانی. ان شأاﷲ که فتح و نصرت با رایت تو کنند پیوند. خاقانی. گر ز نصرت نه حامله است چرا نقطه نقطه است پیکر تیغش. خاقانی. وعده حق در نصرت کلمه اسلام دررسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273). در کنف نصرت و دولت روی با دارالملک غزنه نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 272). اولیاءِ حضرت سلطان از حرص فرصت و نشاط نصرت بجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 268)
دهی است از دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت، در 12 هزارگزی شمال شرقی رودبار، در ناحیۀ کوهستانی معتدل هوای مرطوبی واقع است و 789 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه کوری، محصولش غلات و برنج و بنشن و لبنیات و زیتون، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است از دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت، در 12 هزارگزی شمال شرقی رودبار، در ناحیۀ کوهستانی معتدل هوای مرطوبی واقع است و 789 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه کوری، محصولش غلات و برنج و بنشن و لبنیات و زیتون، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
نوعی از پیالۀ شراب. (غیاث اللغات) (از کشف اللغات) (از بهار عجم) (از سروری) (از برهان قاطع) (از فرهنگ خطی). نام قسمی جام. (یادداشت مؤلف) : ای به عارض چو می و شیر فرا پیش من آی بربط من به کف من نه و نصفی برگیر. فرخی. نصفئی پنج و شش اندر ده و شعری دو بخوان شعرهای سره و معنی آن طبعپذیر. فرخی. ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز نصفئی پر کن بدان پیر دوالک باز ده. سنائی. ساقی می لاله رنگ برگیر نصفی به نوای چنگ برگیر. نظامی. هر آن روزی که نصفی کم کشیدی چهل من ساغری دردم کشیدی. نظامی. خوشا در نصفی سیمین می صافی چو آب زر که پنداری هلال است آن و در وی آفتاب است این. ابن یمین. ، اسطرلاب نصفی، اسطرلابی باشد که خطوط و دوایر آن را در دو درجه کشیده اند. (برهان قاطع) :و چون اندازۀ اسطرلاب خردتر بود از آن مقدار که تمام را شایست تا همه مقنطرات اندرو نگنجد، میان هر دو یکی یله کنند تا آنچ کشیده شود اندرو چهل و پنج باشدو عددشان که نبشته آید عددهاء جفت متوالی باشند و آن اسطرلاب را نصف خوانند، اگر نیز از آن خردتر باشد مقنطرات او سی کنند و او را ثلث خوانند. (از التفهیم ص 296 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و آلات رصد از کراسی ذات الحلق و اسطرلاب های تام و نصفی... که موجود بود برگرفتیم. (جهانگشای جوینی) ، نقرۀ ده پنجی را هم گفته اند، و آن نقره ای باشد ناسره و قلب. (برهان قاطع). نقرۀ پست. (ناظم الاطباء). نقرۀ نیم عیار. (حاشیۀ برهان چ معین) ، پول قلب و پست. (ناظم الاطباء) ، نوعی از ساز است که مطربان نوازند و بعضی گویند ساز چنگ است. (برهان قاطع) (از ادات الفضلا) (از فرهنگ خطی) ، نام قسمی کاغذ. (یادداشت مؤلف)
نوعی از پیالۀ شراب. (غیاث اللغات) (از کشف اللغات) (از بهار عجم) (از سروری) (از برهان قاطع) (از فرهنگ خطی). نام قسمی جام. (یادداشت مؤلف) : ای به عارض چو می و شیر فرا پیش من آی بربط من به کف من نه و نصفی برگیر. فرخی. نصفئی پنج و شش اندر ده و شعری دو بخوان شعرهای سره و معنی آن طبعپذیر. فرخی. ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز نصفئی پر کن بدان پیر دوالک باز ده. سنائی. ساقی می لاله رنگ برگیر نصفی به نوای چنگ برگیر. نظامی. هر آن روزی که نصفی کم کشیدی چهل من ساغری دردم کشیدی. نظامی. خوشا در نصفی سیمین می صافی چو آب زر که پنداری هلال است آن و در وی آفتاب است این. ابن یمین. ، اسطرلاب نصفی، اسطرلابی باشد که خطوط و دوایر آن را در دو درجه کشیده اند. (برهان قاطع) :و چون اندازۀ اسطرلاب خردتر بود از آن مقدار که تمام را شایست تا همه مقنطرات اندرو نگنجد، میان هر دو یکی یله کنند تا آنچ کشیده شود اندرو چهل و پنج باشدو عددشان که نبشته آید عددهاء جفت متوالی باشند و آن اسطرلاب را نصف خوانند، اگر نیز از آن خردتر باشد مقنطرات او سی کنند و او را ثلث خوانند. (از التفهیم ص 296 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و آلات رصد از کراسی ذات الحلق و اسطرلاب های تام و نصفی... که موجود بود برگرفتیم. (جهانگشای جوینی) ، نقرۀ ده پنجی را هم گفته اند، و آن نقره ای باشد ناسره و قلب. (برهان قاطع). نقرۀ پست. (ناظم الاطباء). نقرۀ نیم عیار. (حاشیۀ برهان چ معین) ، پول قلب و پست. (ناظم الاطباء) ، نوعی از ساز است که مطربان نوازند و بعضی گویند ساز چنگ است. (برهان قاطع) (از ادات الفضلا) (از فرهنگ خطی) ، نام قسمی کاغذ. (یادداشت مؤلف)
در تازی نیامده نیم پیاله نیم کاسه نوعی پیاله شراب نیم کاسه: از ساقی منصف اندر آن شب صد نصفی را کشیده تا لب. (تحفه العراقین. قر. 76) توضیح پیاله خرد را جام نام است و پیاله کلان را کاسه و پیاله متوسط را نیم کاسه و نصفی، نیمی از محصول که بنسبت متساوی و بموجب عقد مزارعه بهریک از طرفین میرسد
در تازی نیامده نیم پیاله نیم کاسه نوعی پیاله شراب نیم کاسه: از ساقی منصف اندر آن شب صد نصفی را کشیده تا لب. (تحفه العراقین. قر. 76) توضیح پیاله خرد را جام نام است و پیاله کلان را کاسه و پیاله متوسط را نیم کاسه و نصفی، نیمی از محصول که بنسبت متساوی و بموجب عقد مزارعه بهریک از طرفین میرسد