جدول جو
جدول جو

معنی نصته - جستجوی لغت در جدول جو

نصته
(نُ تَ)
خاموشی. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). اسم است از نصت. (از اقرب الموارد). رجوع به نصت شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نکته
تصویر نکته
مسالۀ دقیقی که با دقت نظر و امعان فکر به دست آید، جملۀ لطیفی که در شخص تاثیر کند و مایۀ انبساط شود
فرهنگ فارسی عمید
(نَ صَ مَ)
صورتی که پرستیده شود. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نصمه. (متن اللغه). رجوع به نصمه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ تَ)
نوع روییدن گیاه و هیأت روئیدن. (ناظم الاطباء). شکل النبات و حاله التی ینبت علیها. (معجم متن اللغه). شکل و طرز روئیدن گیاه
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
واحد نبت است. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نبت شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
واحد نصب است به معنی نشانۀ برپا کرده شده، علم منصوبه. (از اقرب الموارد). رجوع به نصب شود، دام برپا کرده و آنچه در مقابل هجوم دشمن برپا میکنند. (ناظم الاطباء)، در اعراب، علامت نصب. (از المنجد)، آن را بر غرسۀ (: قلمۀ درخت) آماده برای نصب (: کاشتن) هم اطلاق کنند. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نُ بَ)
ستون. (آنندراج). فرسنگسار. شاخص. (فرهنگ خطی). ستون برپا شده. (ناظم الاطباء). ستونی که (در بیابان) برپا کنند شناختن علامت راه را. (از المنجد) (از متن اللغه). آنچه برپا کنند شناسائی راه را. (از المنجد) .ج، نصب، دکل کشتی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ)
هیأت و حالت برخاستن. (یادداشت مؤلف). چگونگی نصب. نوع النصب. (المنجد) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
اسب نیکوپیشی گیرنده اسبان را. (منتهی الارب). نعیت. نعیته. (متن اللغه). تأنیث نعت است. رجوع به نعت شود
لغت نامه دهخدا
(نُ تَ)
در مورد کنیز و غلام، به نهایت بودن در رفعت و علو مقام. در غایت رفعت و حسن وجمال بودن. (از متن اللغه) : عبدک نعته، بندۀ تو نهایت بلندمرتبه است، و کذا امتک. (منتهی الارب). غایه فی الرفعه، ای الحسن و الجمال. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ صَ رَ)
جمع واژۀ ناصر. (متن اللغه). رجوع به ناصر شود
لغت نامه دهخدا
(نَرَ)
باران تام. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نصره. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ صَ فَ)
داد. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). انصاف. (آنندراج) ، جمع واژۀ ناصف به معنی خدمتکار. رجوع به ناصف شود
لغت نامه دهخدا
(نِ فَ / فِ)
نیمه، نیم پر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
تاج سر. (ناظم الاطباء). و آن اخص ّ از نصل است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به نصل شود
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
صورت که پرستند آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). صورتی که مانند بت آن را پرستند. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). نصمه. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَ صی یَ)
خیار و برگزیده از مردم و ستور و جز آن. (منتهی الارب) (از المنجد) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). برگزیدگان و اشراف قوم. (از متن اللغه). بهین چیز. (مهذب الاسماء) ، اسم است از انتصاء به معنی برگزیدن. (از متن اللغه) ، باقی مانده از مال و جز آن. (از متن اللغه). بقیه. (از اقرب الموارد) (المنجد). ج، نصی ّ. جج، انصاء، اناص. (المنجد) (اقرب الموارد) ، واحد نصی ّ است به معنی نبات سبط. (از المنجد) (از اقرب الموارد). رجوع به نصی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(نُ تَ)
نقطۀ سیاه بر سفیدی وگفته اند نقطۀ سپید بر چیز سیاه، نشانی که براثر نکت (زدن سر انگشت یا سر چوب بر زمین) در آن پدید آید، زنگ که بر آئینه و شمشیر پیدا شود، مسألۀ دقیقی که با دقت نظر و امعان فکر دریافته شود. ج، نکت، نکات. (از اقرب الموارد). در تمام معانی رجوع به نکته شود
لغت نامه دهخدا
(نُ تَ / تِ)
نکته. خجک. (آنندراج) (منتهی الارب). نقطه. (جهانگیری) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). خال. لک. لکه. (یادداشت مؤلف) : چون گناهی کند نکته ای سیاه بر دلش افتد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
نکته هرجا غلط افتاد مکیدن ادب است.
؟
، سخن پاکیزه که پوشیده باشد یعنی هرکس آن را نداند. (غیاث اللغات). مسألۀ لطیفی که با دقت نظر و امعان فکر کشف و ادراک شود. (از تعریفات). موضوع دقیق و مهم که دریافتن آن محتاج دقت باشد:
ای نکتۀ مروت را معنی
ای نامۀ سخاوت را عنوان.
فرخی.
تنها پیش رفت، خلوتی خواست و این نکته بازگفت. (تاریخ بیهقی ص 223).
منم در سخن مالک الملک معنی
ملک سرّ این نکته نیکو شناسد.
خاقانی.
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی مپرسید امثال این مسائل.
حافظ.
، سخن پاکیزه و باریک و بکر. (آنندراج). دقیقه. سخن دلنشین. (از صراح). مضمون لطیف و دقیق نادره:
اگر او هفت سخن با تو بگوید به مثل
زآن تو را نکته برون آید بیش از هفتاد.
فرخی.
سخن اگرچه دراز شود از نکته و نادره ای خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ص 237). این قصه های دراز از نوادری و نکته ای و عبرتی خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ص 190).
از بدان بد شوی ز نیکان نیک
داند این نکته آنکه هشیار است.
ناصرخسرو.
بشنو این نکته را که سخت نکوست
مار به دشمنت که نادان دوست.
سنائی.
اکنون نکته ای چند از سخنان منصور ایراد کرده آید. (کلیله و دمنه).
نکتۀ او دانه و ارواح است مرغ
دانه زی مرغان صحرائی فرست.
خاقانی.
نکتۀ دوشیزۀ من حرز روح است از صفت
خاطر آبستن من نور عقل است از صفا.
خاقانی.
مالک الملک سخن خاقانیم کز گنج نطق
دخل صد خاقان بود یک نکتۀ غرای من.
خاقانی.
نکتۀ حکمتش ثمره ای از شاخۀ طوبی و بذلۀ سخنش شکوفه ای از روضۀ خلد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 247).
نکته نگه دار ببین چون بود
نکته که سنجیده و موزون بود.
نظامی.
زیرکان راه عیش می رفتند
نکته های لطیف می گفتند.
نظامی.
ور سخن کش یابم آن دم زن به مزد
می گریزد نکته ها از دل چو دزد.
مولوی.
غفلت و بی دردیت فکر آورد
در خیالت نکتۀ بکر آورد.
مولوی.
سخن های لطیف می گوید و نکته های غریب از او می شنوند. (گلستان). گفت این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی. (گلستان).
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل
هرکس شنید گفتا ﷲ درﱡ قائل.
حافظ.
یزدان به نبی گفته که در عسر بود یسر
وین نکته بر نفس سلیم است مسلم.
قاآنی.
، ایراد. رجوع به نکته گیر و نکته گیری شود:
هرچه عاشق کند خدا کرده ست
نکته بر عاشقان خطا باشد.
شیخ العارفین (ازآنندراج).
- نکته گرفتن، ایرادگرفتن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). اعتراض کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
بدان عارض کز او چشم آب گیرد
ز تری نکته بر مهتاب گیرد.
نظامی.
نکته گیری به کار نکته شگفت
بر حدیثی هزار نکته گرفت.
نظامی.
گر بر سر نفس خود امیری مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری مردی.
پوریای ولی.
صوفی چو تو رسم رهروان می دانی
بر مردم رند نکته بسیار مگیر.
حافظ.
سپیده دم که صبا بوی لطف جان گیرد
چمن ز لطف هوا نکته بر جنان گیرد.
حافظ.
، شرط. صفت. دقیقه. رمز:
بجز شکردهنی نکته هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی.
حافظ.
هزار نکتۀ باریکتر ز مو اینجاست
نه هرکه سر بتراشد قلندری داند.
حافظ.
، کنایه. اشاره. رمز. سرّ. سخن سربسته:
یک نکته هم از باب شتر لایق حال است
تا بنده بر آن نکته حکایت به سر آرد.
اثیر اخسیکتی.
آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفته ای
کآتش دهم به روح طبیعی به جای نان.
خاقانی.
بشنو این نکته که خاقانی گفت
کاو به میزان سخن یک درم است.
خاقانی.
به هر نکته که خسرو ساز می داد
جوابش هم به نکته بازمی داد.
نظامی.
به یک اندیشه راه بنمائی
به یکی نکته کار بگشائی.
نظامی.
در این نکته ای هست اگر بشنوی.
سعدی.
، نشانی راگویند که به زدن سر انگشت یا سر چوب بر زمین پدید آید. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(نُ تَ / تِ)
قسمی از یراق اسب. آهنی از لگام که در دهان اسب ومانند آن افتد. افسار بدون دهنه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نصره
تصویر نصره
نصرت در فارسی یاری، پیروزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخته
تصویر نخته
آهنی ازلگام که دردهان اسب و غیره افتدافساربدون دهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصمه
تصویر نصمه
بت
فرهنگ لغت هوشیار
خرچنگ سنبی، فرموک دکچی رشته ای را گویند که چون تخم بر دوک پیچیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده نیمه نصفت در تازی داد مندی نیمه: نان را دو نصفه کرد. گیلاس خود را نصفه نوشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصبه
تصویر نصبه
ستون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکته
تصویر نکته
جمله لطیفی که در شخص تاثیر کند و مایه انبساط شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکته
تصویر نکته
((نُ ت ِ))
نقطه، مفهوم لطیف و دقیقی که با دقت و تأمل دریافت شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نصفه
تصویر نصفه
((نِ فِ))
نیمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخته
تصویر نخته
((نُ تَ یا تِ))
آهنی از لگام که در دهان اسب و غیره افتد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نکته
تصویر نکته
پارسی است
فرهنگ واژه فارسی سره
مساله، مضمون، مطلب، دقیقه، لطیفه، رمز، سر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نصف، نیم، نیمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غذایی که خوب نپخته باشد، نارس، کال
فرهنگ گویش مازندرانی
نام ارتفاعی در راستوپی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی