شکفتن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شگفتن، شگفته شدن، شکفته شدن، اشگفیدن، شکفیدن
شِکُفتَن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شِگُفتَن، شِگُفتِه شُدَن، شِکُفتِه شُدَن، اِشگِفیدَن، شِکُفیدَن
واشده. گشاده. (ناظم الاطباء). گل کرده. گل بازکرده. شکوفان. (یادداشت مؤلف) : ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی. خسروی. باد برآمد به شاخ سیب شکفته بر سر میخواره برگ گل بفتالید. عماره. ای به حری و به آزادگی از خلق پدید چون گلستان شکفته ز سیه شورستان. فرخی. مگر درخت شکفته گناه آدم کرد که از لباس چو آدم همی شود عریان. فرخی. دو لب چو نار کفیده دو برگ سوسن سرخ دو رخ چو نار شکفته دو برگ لالۀ لال. عنصری. آن سوسن سپید شکفته به باغ در یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر. منوچهری. به مهر اندر چو دو روشن چراغیم به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم. (ویس ورامین). اگر شکل خلقش پدید آیدی شکفته یکی گلستان باشدی. (از کلیله و دمنه). اگرچه نیابدریاض شکفته نماند صبا عادت مشکباری. رضی نیشابوری. ای دوست گل شکفته را بادی بس. ؟ (از نفثه المصدور). شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده. (گلستان). - شکفته بهار، شکوفۀ بازشده. (هفت پیکر ص 261) : لعبتی دید چون شکفته بهار نازنینی چو صدهزار نگار. نظامی. - شکفته شدن، بازشدن گل و شکوفه. (یادداشت مؤلف) : تفتق، شکفته شدن گل. (المصادر زوزنی) : شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست. حافظ. - ، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. (یادداشت مؤلف). - تازه شکفته، نوشکفته. گل یا شکوفه ای که تازه باز شده باشد: رویش میان حلۀ سبز اندرون پدید چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید. عماره. - ناشکفته، که شکفته نشده باشد. رجوع به مادۀ ناشکفته شود. - نوشکفته، که تازه باز شده باشد. (یادداشت مؤلف) : ای گل خندان نوشکفته نگهدار خاطر بلبل که نوبهار نماند. سعدی. رجوع به مادۀ نوشکفته در جای خود شود، خندان. (ناظم الاطباء) : با من چه بود شکفته باشی گه گه گاهی باشی چو گوشت با کارد تبه. فرخی. چو روی خوبان احباب او شکفته بطبع چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان. فرخی. شکفته باش جهان را شکفته گر خواهی که بر گشاده دلان چرخ روی خندان است. صائب تبریزی. - شکفته داشتن، شاد و خندان داشتن: خود را شکفته دار به هر حالتی که هست خونی که می خوری به دل روزگار کن. صائب تبریزی. - شکفته روی، که روی شکفته و خندان داشته باشد. متبسم. (یادداشت مؤلف) : گاهی چو لاله ام ز وصالت شکفته روی گاهی چو نرگسم ز فراقت فکنده سر. عبدالواسع جبلی. ، تر وتازه و شاداب. ضد پژمرده. (ناظم الاطباء). ناضر. تازه. (یادداشت مؤلف) : دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمی. خاقانی. ، پرورش یافته. (ناظم الاطباء) ، نیک روشن شده. خوب گرفته (آتش). (یادداشت مؤلف) : فسرده دیدم چون اختر شکفته لبش دلم بسوخت چو بر اخگر شکفته کباب. مختاری غزنوی. ، بازشده. (یادداشت مؤلف). جاری شده: همه دیده پرخون و رخ پرسرشک سرشکش روان برشکفته سرشک. عنصری (از لغت نامۀ اسدی ص 266). ، شکافته. دو نیم شده: هیچ موی شکفته از بالا زارتر زآن میان لاغر نیست. عنصری
واشده. گشاده. (ناظم الاطباء). گل کرده. گل بازکرده. شکوفان. (یادداشت مؤلف) : ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی. خسروی. باد برآمد به شاخ سیب شکفته بر سر میخواره برگ گل بفتالید. عماره. ای به حری و به آزادگی از خلق پدید چون گلستان شکفته ز سیه شورستان. فرخی. مگر درخت شکفته گناه آدم کرد که از لباس چو آدم همی شود عریان. فرخی. دو لب چو نار کفیده دو برگ سوسن سرخ دو رخ چو نار شکفته دو برگ لالۀ لال. عنصری. آن سوسن سپید شکفته به باغ در یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر. منوچهری. به مهر اندر چو دو روشن چراغیم به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم. (ویس ورامین). اگر شکل خلقش پدید آیدی شکفته یکی گلستان باشدی. (از کلیله و دمنه). اگرچه نیابدریاض شکفته نماند صبا عادت مشکباری. رضی نیشابوری. ای دوست گل شکفته را بادی بس. ؟ (از نفثه المصدور). شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده. (گلستان). - شکفته بهار، شکوفۀ بازشده. (هفت پیکر ص 261) : لعبتی دید چون شکفته بهار نازنینی چو صدهزار نگار. نظامی. - شکفته شدن، بازشدن گل و شکوفه. (یادداشت مؤلف) : تفتق، شکفته شدن گل. (المصادر زوزنی) : شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست. حافظ. - ، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. (یادداشت مؤلف). - تازه شکفته، نوشکفته. گل یا شکوفه ای که تازه باز شده باشد: رویش میان حلۀ سبز اندرون پدید چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید. عماره. - ناشکفته، که شکفته نشده باشد. رجوع به مادۀ ناشکفته شود. - نوشکفته، که تازه باز شده باشد. (یادداشت مؤلف) : ای گل خندان نوشکفته نگهدار خاطر بلبل که نوبهار نماند. سعدی. رجوع به مادۀ نوشکفته در جای خود شود، خندان. (ناظم الاطباء) : با من چه بود شکفته باشی گه گه گاهی باشی چو گوشت با کارد تبه. فرخی. چو روی خوبان احباب او شکفته بطبع چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان. فرخی. شکفته باش جهان را شکفته گر خواهی که بر گشاده دلان چرخ روی خندان است. صائب تبریزی. - شکفته داشتن، شاد و خندان داشتن: خود را شکفته دار به هر حالتی که هست خونی که می خوری به دل روزگار کن. صائب تبریزی. - شکفته روی، که روی شکفته و خندان داشته باشد. متبسم. (یادداشت مؤلف) : گاهی چو لاله ام ز وصالت شکفته روی گاهی چو نرگسم ز فراقت فکنده سر. عبدالواسع جبلی. ، تر وتازه و شاداب. ضد پژمرده. (ناظم الاطباء). ناضر. تازه. (یادداشت مؤلف) : دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمی. خاقانی. ، پرورش یافته. (ناظم الاطباء) ، نیک روشن شده. خوب گرفته (آتش). (یادداشت مؤلف) : فسرده دیدم چون اختر شکفته لبش دلم بسوخت چو بر اخگر شکفته کباب. مختاری غزنوی. ، بازشده. (یادداشت مؤلف). جاری شده: همه دیده پرخون و رخ پرسرشک سرشکش روان برشکفته سرشک. عنصری (از لغت نامۀ اسدی ص 266). ، شکافته. دو نیم شده: هیچ موی شکفته از بالا زارتر زآن میان لاغر نیست. عنصری
تازه شکفته شده. گل یا غنچه ای که به تازگی باز شده و در کمال طراوت و شادابی است: روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد روی من چون شنبلید پژمریده در چمن. منوچهری. که آن نوشکفته گل نورسید همی گشت از باد چون شنبلید. ؟ (از لغت اسدی). ای گل خندان نوشکفته نگه دار خاطر بلبل که نوبهار نماند. سعدی
تازه شکفته شده. گل یا غنچه ای که به تازگی باز شده و در کمال طراوت و شادابی است: روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد روی من چون شنبلید پژمریده در چمن. منوچهری. که آن نوشکفته گل نورسید همی گشت از باد چون شنبلید. ؟ (از لغت اسدی). ای گل خندان نوشکفته نگه دار خاطر بلبل که نوبهار نماند. سعدی
بازنشده. نشکفته. شکفته ناشده. مقابل شکفته. رجوع به شکفته شود: از غنچۀ ناشکفته مستورتری وز نرگس نیم خفته مخمورتری. مسعودسعد. بس غنچۀ ناشکفته بر خاک بریخت. خیام. هنوزم غنچۀ گل ناشکفته ست هنوزم در دریائی نسفته ست. نظامی. چون غنچۀ ناشکفته با او می زد نفسی نهفته با او. نظامی. داری زپی چشم بد ای در خوشاب یک نرگس ناشکفته در زیر نقاب. کمال اسماعیل
بازنشده. نشکفته. شکفته ناشده. مقابل شکفته. رجوع به شکفته شود: از غنچۀ ناشکفته مستورتری وز نرگس نیم خفته مخمورتری. مسعودسعد. بس غنچۀ ناشکفته بر خاک بریخت. خیام. هنوزم غنچۀ گل ناشکفته ست هنوزم در دریائی نسفته ست. نظامی. چون غنچۀ ناشکفته با او می زد نفسی نهفته با او. نظامی. داری زپی چشم بد ای در خوشاب یک نرگس ناشکفته در زیر نقاب. کمال اسماعیل
پریشان پریشان حال شوریده مضطرب، مختل بی نظم بی نسق دچارهرج و مرج درهم و برهم، متفرق پراکنده، خشمگین غضبناک مقابل آهسته، بهیجان آمده آتشی، رنجیده سرگردان، کاسد بی رونق
پریشان پریشان حال شوریده مضطرب، مختل بی نظم بی نسق دچارهرج و مرج درهم و برهم، متفرق پراکنده، خشمگین غضبناک مقابل آهسته، بهیجان آمده آتشی، رنجیده سرگردان، کاسد بی رونق