که شنودنی نیست. که ازدر شنودن نیست. که قابل شنودن نیست. که آن را نباید شنود. که نمی توان شنودش: دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی کز گفت وگوی هرزه شود عقل تارومار. عطار
که شنودنی نیست. که ازدر شنودن نیست. که قابل شنودن نیست. که آن را نباید شنود. که نمی توان شنودش: دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی کز گفت وگوی هرزه شود عقل تارومار. عطار
نالایق از شنیده شدن. (ناظم الاطباء). که قابل شنیدن نیست. که شنیدن را نشاید: از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی گویم شنیده ام سخن ناشنیده را. صائب. ، که آن را نتوان شنید. که شنیدن آن ممکن نباشد
نالایق از شنیده شدن. (ناظم الاطباء). که قابل شنیدن نیست. که شنیدن را نشاید: از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی گویم شنیده ام سخن ناشنیده را. صائب. ، که آن را نتوان شنید. که شنیدن آن ممکن نباشد
ممتنع. محال. که قابل بودن نیست. که وجودپذیر نیست. که ممکن الوجود نیست. نشدنی: مپندار، کاین کار نابودنیست نساید کسی کو نفرسودنیست. فردوسی. به نابودنیها ندارد امید نگوید که بار آورد شاخ بید. فردوسی. بپیچی دل از هر چه نابودنی است ببخشای آن را که بخشودنی است. فردوسی. ایا مرد بدبخت بیدادگر به نابودنی برگمانی مبر. فردوسی. نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عز و جل. (منتخب قابوسنامه ص 8). گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کار نابودنی است. (مجمل التواریخ)
ممتنع. محال. که قابل بودن نیست. که وجودپذیر نیست. که ممکن الوجود نیست. نشدنی: مپندار، کاین کار نابودنیست نساید کسی کو نفرسودنیست. فردوسی. به نابودنیها ندارد امید نگوید که بار آورد شاخ بید. فردوسی. بپیچی دل از هر چه نابودنی است ببخشای آن را که بخشودنی است. فردوسی. ایا مرد بدبخت بیدادگر به نابودنی برگمانی مبر. فردوسی. نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عز و جل. (منتخب قابوسنامه ص 8). گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کار نابودنی است. (مجمل التواریخ)
آنکه وجود پذیر نیست ممتنع الوجود: (نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت. .)، نشدنی: (گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کارنابودنی است
آنکه وجود پذیر نیست ممتنع الوجود: (نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت. .)، نشدنی: (گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کارنابودنی است