نشان، نشانی، آماج، هدف، چیزی که در جایی قرار بدهند برای تیراندازی نشانه کردن: هدف تیر قرار دادن، برای مثال کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد (سعدی - ۷۹)
نشان، نشانی، آماج، هدف، چیزی که در جایی قرار بدهند برای تیراندازی نشانه کردن: هدف تیر قرار دادن، برای مِثال کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد (سعدی - ۷۹)
عطسه، خارج شدن هوای ریه با شدت و صدا از راه بینی و دهان بر اثر تحریک شدن مخاط بینی، ستوسر، شنوسه، برای مثال دماغ خشک او اشنوشۀ تر / چو آرد گوش گردون را کند کر (سراج الدین راجی - مجمع الفرس - اشنوشه)
عَطسه، خارج شدن هوای ریه با شدت و صدا از راه بینی و دهان بر اثر تحریک شدن مخاط بینی، سَتوسَر، شَنوسه، برای مِثال دَماغ خشک او اشنوشۀ تر / چو آرد گوش گردون را کند کر (سراج الدین راجی - مجمع الفرس - اشنوشه)
کلیچه و نان سفید. (یادداشت مؤلف از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). اما در همه فرهنگها بهنانه و پهنانه را به این معنی آورده اند. (یادداشت مؤلف) : چو بنهاد آن تل سوسن به پیش من چنان بودم که پیش گرسنه بنهی ترید چرب و نهنانه. بوشکور (حفان)
کلیچه و نان سفید. (یادداشت مؤلف از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). اما در همه فرهنگها بهنانه و پهنانه را به این معنی آورده اند. (یادداشت مؤلف) : چو بنهاد آن تل سوسن به پیش من چنان بودم که پیش گرسنه بنهی ترید چرب و نهنانه. بوشکور (حفان)
نشانیده. که نشانده شده است، منصوب. برگماریده. گماشته: حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس به قلعۀ کرک برد... و به کوتوال آنجا سپرد که نشاندۀ عبدوس بود. (تاریخ بیهقی). - دست نشانده. ، مغروس. کاشته شده: درختی است این خود نشانده به دست کجا بار او خون و برگش کبست. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1). سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید عنبر فشانده گردسمن زار بنگرید. سعدی. ، نصب شده. (از ناظم الاطباء). مرصع. جای داده شده
نشانیده. که نشانده شده است، منصوب. برگماریده. گماشته: حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس به قلعۀ کرک برد... و به کوتوال آنجا سپرد که نشاندۀ عبدوس بود. (تاریخ بیهقی). - دست نشانده. ، مغروس. کاشته شده: درختی است این خود نشانده به دست کجا بار او خون و برگش کبست. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1). سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید عنبر فشانده گردسمن زار بنگرید. سعدی. ، نصب شده. (از ناظم الاطباء). مرصع. جای داده شده
نشناختن. بجا نیاوردن. مقابل شناختن. - به نشناخت، ناشناخته. بی آنکه بشناسد و بداند. متنکراً. نادانسته: به نشناخت بانگی بر او زد بلند بر او حمله ای برد و او را فکند. نظامی
نشناختن. بجا نیاوردن. مقابل شناختن. - به نشناخت، ناشناخته. بی آنکه بشناسد و بداند. متنکراً. نادانسته: به نشناخت بانگی بر او زد بلند بر او حمله ای برد و او را فکند. نظامی
به نشستن وا داشته، جلوس داده (بر تخت)، جا داده مقیم ساخته، زنی روسپی که او را بخانه آورده نفقه او را متعهد شوند و از ادامه عمل بد باز دارند واز او متمتع گردند بدون ازدواج، کاشته، بر پاداشته افراشته، نهاده، خاموش کرده (آتش)، دفع کرده آرام کرده (درد و غیره)
به نشستن وا داشته، جلوس داده (بر تخت)، جا داده مقیم ساخته، زنی روسپی که او را بخانه آورده نفقه او را متعهد شوند و از ادامه عمل بد باز دارند واز او متمتع گردند بدون ازدواج، کاشته، بر پاداشته افراشته، نهاده، خاموش کرده (آتش)، دفع کرده آرام کرده (درد و غیره)
به نشستن واداشته، جلوس داده، جا داده، مقیم ساخته، زنی روسپی که او را به خانه آورده نفقه او را متعهد شوند و از ادامه عمل بد بازدارند و از او متمتع گردند بدون ازدواج، کاشته، برپا داشته، نهاده
به نشستن واداشته، جلوس داده، جا داده، مقیم ساخته، زنی روسپی که او را به خانه آورده نفقه او را متعهد شوند و از ادامه عمل بد بازدارند و از او متمتع گردند بدون ازدواج، کاشته، برپا داشته، نهاده