جدول جو
جدول جو

معنی نشتا - جستجوی لغت در جدول جو

نشتا(نَ)
نام یکی از دهستانهای شهرستان شهسوار است. این دهستان محدود است از شمال به دریای خزر، از مغرب به دهستان زوار از مشرق به دهستان لنکا و از جنوب به سلسله جبال البرز، هوای قسمت جلگه ای دهستان مرطوب معتدل و هوای قسمت جنوبی آن که کوهستان است سرد است. آب قراء دهستان از رود خانه آزادرود که از کوههای ییلاقی جنوب جاری است تأمین می شود، محصول عمده دهستان برنج است این دهستان 24 آبادی کوچک و بزرگ و جمعاً در حدود 480 تن سکنه دارد، مرکزش نشتارود است و قراء مهم آن عبارت است از: فقیه آباد، پل سرا، توبن، سی بن، معلم کو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
نشتا
ناشتا، از توابع عباس آباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گشتا
تصویر گشتا
(دخترانه)
بهشت، جنت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیتا
تصویر نیتا
(دخترانه)
نام مستعار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نشتر
تصویر نشتر
نیشتر، ابزار نوک تیز که با آن رگ می زنند، وسیلۀ رگ زدن، نیسو، نیشو، کلک، مبضع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشتا
تصویر گشتا
بهشت، جایی که نیکوکاران پس از مردن همیشه در آنجا خواهند بود، قدس، رضوان، خلدستان، سرای جاوید، باغ بهشت، سبزباغ، دارالسّلام، مینو، جنّت، علّیین، نعیم، فردوس، دارالقرار، خلد، باغ ارم، باغ خلد، دارالسّرور، دارالخلد، دار قرار، دارالنّعیم، اعلا علّیین، ارم، فردوس اعلابرای مثال ز آنکه گشتای خوبکاران راست / جمله عقبی حلال خواران راست (سنائی - لغت نامه - گشتا)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناشتا
تصویر ناشتا
شخص گرسنه که از بامداد چیزی نخورده باشد، گرسنه، غذانخورده
ناشتا شکستن: کنایه از غذایی اندک در بامداد خوردن، ناشتایی خوردن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شِ)
طنبور شش تار، مانند سه تا که طنبور سه تار را گویند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از برهان). طنبورۀ شش تار را گویند. (فرهنگ جهانگیری). شش تار. قسمی از ذوی الاوتار. (یادداشت مؤلف) :
چیست چندین طمطراق البته در دیر مغان
با نزاری با نوای زیر شش تا می خوریم.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
، (اصطلاح قمار) شش بجول. (از انجمن آرا) (از آنندراج). قاب بازی با شش قاب. (یادداشت مؤلف). رجوع به شش قاب و شش پژول شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
بهشت را گویند و بعربی جنت خوانند. (برهان) (آنندراج) :
زآنکه گشتای خوب کاران راست
جمله عقبی حلال خواران است.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سرماجای. مشتاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). خانه زمستانی. (مهذب الاسماء). و رجوع به مشتاه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هشت تا. هشت واحد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ / اُ)
عجله. شتاب. (برهان). اشتاب
لغت نامه دهخدا
(شْ /شِ)
ناهار را گویند که از بامداد باز چیزی نخوردن است. (برهان قاطع). به معنی نهار که از دیرگاه چیزی نخورده باشد و آن را ناشتاب نیز گویند. (انجمن آرا). کسی که از صبح چیزی نخورده باشد. (فرهنگ نظام). گرسنه بودن یعنی نهار ماندن که از بامداد چیزی نخورده باشد. (غیاث اللغات). رائق. علی الریق. ناهار. آب دهن. خف: با یک دسته کاسنی هفت روز بخورندناشتا جگر و زهره را بشوید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
دل گرسنه درآمد بر خوان کائنات
چون شبهتی بدید برون رفت ناشتا.
خاقانی.
جان از درون به فاقه و تن از برون به برگ
دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا.
خاقانی.
سوگند هم به خاک عزیزش که خورده نیست
زین به نواله ای دهن ناشتای خاک.
خاقانی.
محروم آن گرسنه که بر خوان پادشا
عمری نشسته باشد و گویند ناشتاست.
کمال اسماعیل.
کودکان ناشتا پدر مدیون
مخور این نان و آش، خون خور خون.
اوحدی (جام جم ص 223).
مخور ناشتا تا توانی شراب
اگر باید انگشت زد بر تراب.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ کَ دَ)
گیلکی: نیشتن، در اراک (سلطان آباد) : نشتن به معنی نشستن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مخفف نشستن. (برهان قاطع) (آنندراج) ، ماندن. اقامت کردن. (از ناظم الاطباء).
- نشتن چون خاک، کنایه از نشستن با کمال حلم و آرام و همواری باشد و کنایه از خوار و زار و سرافکنده نشستن هم هست. (از برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِ تَ)
نیشتر، کردی: نشتر، گیلکی: نیشتر، معرب آن: نشتر، آلتی فلزی سرتیز که برای فروکردن در گوشت به کار برند تا خون و ریم بیرون آید. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مخفف نیشتر است به معنی آلت فصد کردن. (غیاث اللغات) (از آنندراج) (از برهان قاطع). نیشتر. نیش. ابزاری که بدان فصد می کنند. (ناظم الاطباء). مفصد. تیغ. تیغ فصاد. مبضع. رایشه. مبطه. (یادداشت مؤلف) :
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
مهرۀ ناچخ بکوبد مهره های گردنان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین.
منوچهری.
نباتهاش تو گفتی که کژدمانندی
گره گره شده و خارها بر او نشتر.
عنصری.
ای گشته نوک کلک سخنگویت
در دیدۀ مخالف دین نشتر.
ناصرخسرو.
یکی برگ او بیرم و شاخ بسد
یکی برگ او کژدم و شاخ نشتر.
ناصرخسرو.
بر سر رگهای بازوی رباب
نشتر راحت رسان آخر کجاست.
خاقانی.
قطره ای خون نماند در رگ دل
نشتر غمزۀ قزل چه خوری.
خاقانی.
ماهی و جوزا زیورت وز رشک زیور در برت
از غمزۀ چون نشترت مه خون جوزا ریخته.
خاقانی.
ریحان هر سفالی بی کژدمی نبینم
جلاب هر طبیبی بی نشتری ندارم.
خاقانی.
چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من
گفتی اندر بن مویم سر نشتر می شد.
سعدی.
چو بر خود نداری روا نشتری
مکش تیغ بر گردن دیگری.
امیرخسرو.
به عرق مرده مزن از برای خون نشتر.
قاآنی.
- امثال:
نشترش بزنی خونش درنمی آید.
، نیش:
چون خانه زنبور شد این خسته دل من
و آن غمزۀ غماز تو چون نشتر زنبور.
لامعی.
اسد از سهم ناخنان ریزد
عقرب از بیم نشتر اندازد.
خاقانی.
، سک. (یادداشت مؤلف). سیخونک:
پرخاش مکن سخن بیاموز
از من چه رمی چو خر ز نشتر.
ناصرخسرو.
، دندان ناب. نیشتر. نیش. (یادداشت مؤلف). رجوع به ناب به معنی دندان پیشین شود
لغت نامه دهخدا
(نَشْ)
آلوی بری، نام میوۀترش مزۀ دیگری است. (از ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نشت آب. رجوع به نشت آب شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
خشک. کشته. (یادداشت مؤلف). رجوع به کشته شود.
- پنیر کشتا، پنیری چرب که آن را به قالبهای بزرگ در مازندران خشک کنند و سپس بکار برند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
جمع نشاه، نو پیدایی ها خان ها خوان ها جمع نشات (نشاه)، نو پیداشدن، زنده شدن، پرورش یافتن، نو پیدایی، زندگی، پرورش، جهان عالمجمع نشات، هر مرتبه از مراتب اشیا اعم از مراتب عالیه یا دانیه هریک از مراتب انتقالی تکاملی اشیا: نشات دنیا نشات برزخ نشات آخرت نشات هیولی و غیره. یا نشات روح. غیبت اضافی است و حکم آن مخصوص به باطن ایمان است. یا نشات سر. غیبت حقیقی نفس است و حکم آن مختص بمقام احسان است
فرهنگ لغت هوشیار
بهشت: زانکه گشتای خوب کاران راست جمله عقبی حلال خواران راست. (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشتا
تصویر مشتا
بنگرید به مشتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتا
تصویر اشتا
عجله، شتاب
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی فلزی سرتیز که برای فرود کردن در گوشت بکار برند تا خون و ریم بیرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
مستقر شدن جاندار بر روی کفل و سرین خود در جایی جلوس کردن مقابل برخاستن ایستادن، جلوس کردن بر تخت سلطنت و امارت: ابو العباس المعتضد بالله... بامیری نشست و آن روز که پدر مرد معتضد محبوس بود چون بنشست اول چیزی آن فرمود، جلوس کردن در خانه یا محل کار برای دیدار دوستان و آشنایان درایام عید و غیره، سوار شدن (بر اسب استر پیل و غیره) : مسعود. . شب را بر ماده پیلی تیز رو نشسته با لشکری جریده روی نهاد، جا گرفتن چیزی در چیزی (همچون تیر بر نشانه)، منزل کردن اقامت کردن، بمستراح رفتن تخلیه: و بیمار هر روز پنجاه شصت بار می نشست، ماندن: تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی یک نکته ات بگویم خود را مبین که رستی. (حافظ. 302)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناشتا
تصویر ناشتا
بمعنی نهار که از دیرگاه چیزی نخورده باشد و آنرا ناشتاب نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناشتا
تصویر ناشتا
گرسنه، کسی که از صبح غذا نخورده باشد، صبحانه نخورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گشتا
تصویر گشتا
((گُ))
بهشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشتر
تصویر نشتر
((نِ تَ))
آلت نوک تیزی که با آن رگ می زدند، نیشتر، نیشو، نیسو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناشتا
تصویر ناشتا
صبحانه
فرهنگ واژه فارسی سره
صبحانه نخورده، گرسنه، روزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدر، نیش، نیشتر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انجیشتا
فرهنگ گویش مازندرانی
پس آب
فرهنگ گویش مازندرانی
اشتها
فرهنگ گویش مازندرانی
نان کوچک تنوری، غش و ضعف در اثر تنبیه شدید
فرهنگ گویش مازندرانی