ممکن است، احتمال دارد، باشد که، برای مثال غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل / شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد (حافظ - ۳۳۰) . در اصل فعل سوم شخص مفرد مضارع از مصدر شایستن است
ممکن است، احتمال دارد، باشد که، برای مِثال غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل / شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد (حافظ - ۳۳۰) . در اصل فعل سوم شخص مفرد مضارع از مصدر شایستن است
گویا. ممکن است. محتملاً. احتمالا. تواند بودن. ظاهراً. لعل. (از یادداشت مؤلف) ، سوم شخص مفرد مضارع از شایستن یا شاییدن. و شاید در اصل شاید بودن و شاید بدن و شاید بود، بوده است و بعدها جزء دوم را حذف کرده اند. (از فرهنگ فارسی معین) : یکروز بر آن حصار بلندتر شراب میخوردیم و ما در پیش وی نشسته بودیم و مطربان میزدند از دور گردی پیدا آمد امیر گفت... آن چه شاید بود. همه گفتند نتوانیم دانست. (تاریخ بیهقی). او را گفتند... چنین حالی ظاهر شده است. هیچ دانی که این چه شاید بود. (راحه الصدور). - شاید بود، عسی. (ترجمان القرآن). - ، امکان: پس شاید بود اقسام هستی جوهرها سه است، عقل و نفس و جسم. (دانشنامۀ علایی الهیات ص 116). و رجوع به شایستن شود. - ، ممکن الوجود. مقابل واجب الوجود: اما کلی و جزئی بودن. بقوت بودن و بفعل بودن. و شاید بود بودن. (دانشنامۀ علایی ص 7 چ معین). و رجوع به شایستن شود. - شاید و نشاید، شایسته است و شایسته نیست. در تقویم ها که در بعض ایام یا ساعات انجام دادن بعض امور را روا می دانند وبعض امور را نمی دانند با لفظ شاید و نشاید از این دو تعبیر میکنند. رجوع به شایستن شود
گویا. ممکن است. محتملاً. احتمالا. تواند بودن. ظاهراً. لعل. (از یادداشت مؤلف) ، سوم شخص مفرد مضارع از شایستن یا شاییدن. و شاید در اصل شاید بودن و شاید بُدَن و شاید بود، بوده است و بعدها جزء دوم را حذف کرده اند. (از فرهنگ فارسی معین) : یکروز بر آن حصار بلندتر شراب میخوردیم و ما در پیش وی نشسته بودیم و مطربان میزدند از دور گردی پیدا آمد امیر گفت... آن چه شاید بود. همه گفتند نتوانیم دانست. (تاریخ بیهقی). او را گفتند... چنین حالی ظاهر شده است. هیچ دانی که این چه شاید بود. (راحه الصدور). - شایَد بود، عسی. (ترجمان القرآن). - ، امکان: پس شاید بود اقسام هستی جوهرها سه است، عقل و نفس و جسم. (دانشنامۀ علایی الهیات ص 116). و رجوع به شایستن شود. - ، ممکن الوجود. مقابل واجب الوجود: اما کلی و جزئی بودن. بقوت بودن و بفعل بودن. و شاید بود بودن. (دانشنامۀ علایی ص 7 چ معین). و رجوع به شایستن شود. - شاید و نشاید، شایسته است و شایسته نیست. در تقویم ها که در بعض ایام یا ساعات انجام دادن بعض امور را روا می دانند وبعض امور را نمی دانند با لفظ شاید و نشاید از این دو تعبیر میکنند. رجوع به شایستن شود
بلندی آواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بلند کردن آواز. (شرح قاموس از حاشیۀ برهان). رفعالصوت. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد) ، شعر در جواب خوانده شده. (منتهی الارب). شعر در جواب شعر خوانده شده. (ناظم الاطباء). شعری که در جواب با هم خوانده باشند. (شرح قاموس از حاشیۀ برهان). شعر متناشد بین قوم. (متن اللغه) (اقرب الموارد). نشیده. انشود. (المنجد). ج، نشائد
بلندی آواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بلند کردن آواز. (شرح قاموس از حاشیۀ برهان). رفعالصوت. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد) ، شعر در جواب خوانده شده. (منتهی الارب). شعر در جواب شعر خوانده شده. (ناظم الاطباء). شعری که در جواب با هم خوانده باشند. (شرح قاموس از حاشیۀ برهان). شعر متناشد بین قوم. (متن اللغه) (اقرب الموارد). نشیده. انشود. (المنجد). ج، نشائد
آواز. (یادداشت مؤلف) : نوای قمری و طوطی که بارودست می بر سر نشید بلبل و صلصل، قفانبک و من ذکری. منوچهری. تو کم از مرغی مباش اندر نشید بین ایدی خلف عصفوری بدید؟ مولوی. ، شعر. (دهار) (مهذب الاسماء). شعر. سرود. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چامه. (یادداشت مؤلف) : سوزنی پیر ثناگوی تو است چون کند مدح تو انشا و نشید. سوزنی. جان سخنوران را مرشد نشید من به بهر چنین نشیدی منشد رشید بهتر. خاقانی. می خواند نشید از سر هوش هر کس که شنید گشت مدهوش. نظامی. آواز نشید برکشیدی بیخود شده سو به سو دویدی. نظامی. می خواند نشید مهربانی بر شوق ستارۀ یمانی. نظامی. ، خوانندگی. (آنندراج) (برهان قاطع). آوازخواندگی. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). شعر خواندن و آواز بلند کردن. (غیاث اللغات) : چون به گور آن ولی نعمت رسید گشت گریان زار و آمد در نشید. مولوی
آواز. (یادداشت مؤلف) : نوای قمری و طوطی که بارودست می بر سر نشید بلبل و صلصل، قفانبک و من ذکری. منوچهری. تو کم از مرغی مباش اندر نشید بین ایدی خلف عصفوری بدید؟ مولوی. ، شعر. (دهار) (مهذب الاسماء). شعر. سرود. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چامه. (یادداشت مؤلف) : سوزنی پیر ثناگوی تو است چون کند مدح تو انشا و نشید. سوزنی. جان سخنوران را مرشد نشید من به بهر چنین نشیدی منشد رشید بهتر. خاقانی. می خواند نشید از سر هوش هر کس که شنید گشت مدهوش. نظامی. آواز نشید برکشیدی بیخود شده سو به سو دویدی. نظامی. می خواند نشید مهربانی بر شوق ستارۀ یمانی. نظامی. ، خوانندگی. (آنندراج) (برهان قاطع). آوازخواندگی. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). شعر خواندن و آواز بلند کردن. (غیاث اللغات) : چون به گور آن ولی نعمت رسید گشت گریان زار و آمد در نشید. مولوی
مضارع) نشاید. شایسته نیست: بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد، پسر را گفت نباید این سخن را با کسی در میان نهادن. (گلستان) .، در بعضی مقامات، افادۀ معنی مبادا کند که در طریق حزم و احتیاط و اندیشه استعمال کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). مبادا! نکند که !: نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش بازآمدن. بوشکور. چه گوئی چه باید کنون ساختن نباید که آرد یکی تاختن. فردوسی. نباید که یزدان چو خواندت پیش روان تو شرم آرد از کار خویش. فردوسی. نباید که یابد شما را زبون به کار آورد مرد دانا فسون. فردوسی. نباید که ناگه شود پادشاه یکی برکشد سوی کیوان کلاه. شمسی (یوسف و زلیخا ص 54). چو تشنه شود پیش آرید آب نباید که آزاردش رنج و تاب. شمسی (یوسف و زلیخا). نباید که امشب شبیخون کنند به کین از شما دشت پرخون کنند. اسدی. و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را و روز آدینه بود، امیر را آگاه کردند، گفت نباید بونصر حال می آرد تابا من به سفر نیاید. (تاریخ بیهقی). گفتم: این در خرمی همی گوید، نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ بیهقی). باشد که دشمنان تأویل دیگرگونه کنند و نباید که در غیبت وی آنجا خللی افتد. (تاریخ بیهقی). به میدان مکن در شجاعت سبق به مجلس مکن در سخاوت سرف نباید که خوانند این را جنون نباید که دانند آن را تلف. مسعودسعد. همه شب درهوس همی باشم که نباید که عهد بگذارد. مسعودسعد. و هیچکس (دانۀ انگور را اول بار که مردمان رز بدانستند) در دهان نیارست نهادن، از آن همی ترسیدند که نباید که زهر باشد و هلاک شوند. (نوروزنامه). ومن ترسیدم که اگر مسهل دهم نباید که قوت به اسهال وفا نکند. (چهارمقالۀ نظامی). و همی ترسم که نباید که یکبارگی قوت ساقط گردد. (چهارمقالۀ نظامی). که گر دلم به سر شانۀ تو خسته شود نبایدت که تو را نیز خسته گردد تن. سوزنی. توانگری به سخن داشتم به مالم داد که تا نباید مداح را گدا دیدن. سوزنی. چنگ در حشیش حطام دنیا زده اند که نباید اگر دست از این بداریم در چاه غم و اندهان فروشویم. (کتاب المعارف). نباید که ما را شود کار سست سبو ناید از آب دایم درست. نظامی (از آنندراج). نباید که آن آتش آید به تاب که ننشیند آنگه به دریای آب. نظامی (از آنندراج). اراقیت گفت ای عم او بدعهد و بی وفا و بدقول است، نباید که تو را رنجی رساند. (اسکندرنامۀ خطی). صواب نباشد ایشان را به خراسان راه دادن که خیلی بسیارند و ساز و عدت دارند، نبایدکه از ایشان فسادی آید که آن را در نتوان یافت. (راحهالصدور). پیش از آنکه سلطان جهان قزل ارسلان از ما انتقام بکشد ما او را بکشیم، چه نباید که او را اندیشه باشد که ما را بردارد. (راحهالصدور). اندیشد که اگر توقفی کند... نباید که چشم زخمی رسد. (ترجمه تاریخ یمینی). اکنون اگر پای اندرنهم نباید قوت ساقط شود و در خدمت پادشاه از پایۀ خود انحطاط یابم. (جهانگشای جوینی). اما خواجه قصۀ ابوالحسن فرات و جنابیان را در کتاب یاد می کند و چنین حادثه ای فراموش می سازد که نباید گردی بر چهرۀ آل ابوسفیان نشیند. (نقض الفضائح ص 65). خفیه می گفتند سرها این بدان که نباید که خدا دریابد آن. مولوی. اعتمادش نیست بر سلطان خویش که نباید طامعی آید به پیش. مولوی. در پیش چون بندگان در ره شود تا نباید زو کسی آگه شود. مولوی. چندین جفا بروی مپسند، نباید که فردای قیامت به از تو باشد. (گلستان). نباید که چون صبح گردد سپید گزندت رسد یا شوی ناامید. سعدی
مضارع) نشاید. شایسته نیست: بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد، پسر را گفت نباید این سخن را با کسی در میان نهادن. (گلستان) .، در بعضی مقامات، افادۀ معنی مبادا کند که در طریق حزم و احتیاط و اندیشه استعمال کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). مبادا! نکند که !: نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانْش بازآمدن. بوشکور. چه گوئی چه باید کنون ساختن نباید که آرد یکی تاختن. فردوسی. نباید که یزدان چو خوانَدْت پیش روان تو شرم آرد از کار خویش. فردوسی. نباید که یابد شما را زبون به کار آورد مرد دانا فسون. فردوسی. نباید که ناگه شود پادشاه یکی برکشد سوی کیوان کلاه. شمسی (یوسف و زلیخا ص 54). چو تشنه شود پیش آرید آب نباید که آزاردش رنج و تاب. شمسی (یوسف و زلیخا). نباید که امشب شبیخون کنند به کین از شما دشت پرخون کنند. اسدی. و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را و روز آدینه بود، امیر را آگاه کردند، گفت نباید بونصر حال می آرد تابا من به سفر نیاید. (تاریخ بیهقی). گفتم: این در خرمی همی گوید، نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ بیهقی). باشد که دشمنان تأویل دیگرگونه کنند و نباید که در غیبت وی آنجا خللی افتد. (تاریخ بیهقی). به میدان مکن در شجاعت سبق به مجلس مکن در سخاوت سرف نباید که خوانند این را جنون نباید که دانند آن را تلف. مسعودسعد. همه شب درهوس همی باشم که نباید که عهد بگذارد. مسعودسعد. و هیچکس (دانۀ انگور را اول بار که مردمان رز بدانستند) در دهان نیارست نهادن، از آن همی ترسیدند که نباید که زهر باشد و هلاک شوند. (نوروزنامه). ومن ترسیدم که اگر مسهل دهم نباید که قوت به اسهال وفا نکند. (چهارمقالۀ نظامی). و همی ترسم که نباید که یکبارگی قوت ساقط گردد. (چهارمقالۀ نظامی). که گر دلم به سر شانۀ تو خسته شود نبایدت که تو را نیز خسته گردد تن. سوزنی. توانگری به سخن داشتم به مالم داد که تا نباید مداح را گدا دیدن. سوزنی. چنگ در حشیش حطام دنیا زده اند که نباید اگر دست از این بداریم در چاه غم و اندهان فروشویم. (کتاب المعارف). نباید که ما را شود کار سست سبو ناید از آب دایم درست. نظامی (از آنندراج). نباید که آن آتش آید به تاب که ننشیند آنگه به دریای آب. نظامی (از آنندراج). اراقیت گفت ای عم او بدعهد و بی وفا و بدقول است، نباید که تو را رنجی رساند. (اسکندرنامۀ خطی). صواب نباشد ایشان را به خراسان راه دادن که خیلی بسیارند و ساز و عدت دارند، نبایدکه از ایشان فسادی آید که آن را در نتوان یافت. (راحهالصدور). پیش از آنکه سلطان جهان قزل ارسلان از ما انتقام بکشد ما او را بکشیم، چه نباید که او را اندیشه باشد که ما را بردارد. (راحهالصدور). اندیشد که اگر توقفی کند... نباید که چشم زخمی رسد. (ترجمه تاریخ یمینی). اکنون اگر پای اندرنهم نباید قوت ساقط شود و در خدمت پادشاه از پایۀ خود انحطاط یابم. (جهانگشای جوینی). اما خواجه قصۀ ابوالحسن فرات و جنابیان را در کتاب یاد می کند و چنین حادثه ای فراموش می سازد که نباید گردی بر چهرۀ آل ابوسفیان نشیند. (نقض الفضائح ص 65). خفیه می گفتند سِرها این بدان که نباید که خدا دریابد آن. مولوی. اعتمادش نیست بر سلطان خویش که نباید طامعی آید به پیش. مولوی. در پیَش چون بندگان در ره شود تا نباید زو کسی آگه شود. مولوی. چندین جفا بروی مپسند، نباید که فردای قیامت به از تو باشد. (گلستان). نباید که چون صبح گردد سپید گزندت رسد یا شوی ناامید. سعدی
این واژه در برهان و هفت قلزم و آنندراج پارسی دانسته شده و نشید آمده است آوای بلند، سرود ترانه بالا بردن صوت، شعری که برای یکدیگر خوانند، نظم و نثری که بدان ترنم کنند، سرود: میخواند نشید مهربانی بر شوق ستاره یمانی. (نظامی گنجینه گنجوی. ص 358) یا نشید عرب. از اقسام چهارده گانه اصناف تصانیف که بوسیله قدما در اشعار عرب انشاد شده است و آن چنان باشد که دو بیت عربی را به نثر نغمات ادا کرده اند و دو بیت دیگر را به نظم نغمات
این واژه در برهان و هفت قلزم و آنندراج پارسی دانسته شده و نشید آمده است آوای بلند، سرود ترانه بالا بردن صوت، شعری که برای یکدیگر خوانند، نظم و نثری که بدان ترنم کنند، سرود: میخواند نشید مهربانی بر شوق ستاره یمانی. (نظامی گنجینه گنجوی. ص 358) یا نشید عرب. از اقسام چهارده گانه اصناف تصانیف که بوسیله قدما در اشعار عرب انشاد شده است و آن چنان باشد که دو بیت عربی را به نثر نغمات ادا کرده اند و دو بیت دیگر را به نظم نغمات