جدول جو
جدول جو

معنی نشانه - جستجوی لغت در جدول جو

نشانه
نشان، نشانی، آماج، هدف، چیزی که در جایی قرار بدهند برای تیراندازی
نشانه کردن: هدف تیر قرار دادن، برای مثال کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد (سعدی - ۷۹)
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
فرهنگ فارسی عمید
نشانه(نِ نَ / نِ)
علامت. (ناظم الاطباء). آیت. (ترجمان القرآن). نشان. نمودار. دلیل. اماره. امارت. سمه:
قلم نشانۀ عقل است و تیغ مایۀ جور
یکی چو حنظل تلخ و یکی چو شهد شهی.
ناصرخسرو.
، آنچه که بعنوان نشانی و علامت و به قصد بازشناختن بر جائی نهند:
ای دل نهان ز غیر چه بوسی زمین دوست
لختی ز جان نشانه بر آن بوسه گاه نه.
طالب آملی (از آنندراج).
- نشانۀ فرسنگ، مراد میل فرسنگ است. (آنندراج) :
یکچند پای خود به رهت لنگ می کنم
همراهی نشانۀ فرسنگ می کنم.
یحیی کاشی (از آنندراج).
، هدف. آماج. بوته. غرض. برجاس. نشان:
گشاده برت باشد و دست راست
نشانه بنه ز آن نشان کت هواست.
فردوسی.
خدنگی بپیوست و بگشاد دست
نشانه به یک چوبه درهم شکست.
فردوسی.
نشانه نهادند در اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس.
فردوسی.
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان.
اسدی.
چنانکه سهم تو افتد سوی نشان عدو
نشانه را نزند تیر هیچ تیرانداز.
قطران.
چو تیر سخن را نهم پرّ حجّت
نشانه شود ناصبی پیش تیرم.
ناصرخسرو.
گویم چرا نشانۀ تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا.
ناصرخسرو.
بر دوستی عترت پیغمبر
کردندمان نشانۀ بیغاره.
ناصرخسرو.
تیر فرمانش بر نشانۀ قصد
سخت سوفار و تیزپیکان باد.
مسعودسعد.
این سخن بر دل قباد همچنان کارگر آمد کی تیرکی بر نشانه زنند و ساعتی نیک فروشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 87). و هر آینه آن کس که زشتی کار بشناسد اگرخویشتن در آن افکند نشانۀ تیر ملامت باشد. (کلیله ودمنه).
کجا دو تیر گشاید گه نشانه زدن
بود بحکم ز سوفار این نشانۀ آن.
سوزنی.
هرکه بر تو گشاد تیر سؤال
اگر اعمی بود اگر اعمش
به نشانه رسد درست و صواب
همچو از شست و قبضۀ آرش.
سوزنی.
نمی افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه.
نظامی.
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تیری نشانم بر نشانه.
نظامی.
مرد کز صید ناصبور افتد
تیر او از نشانه دور افتد.
نظامی.
خدنگ غمزه زدی بر نشانۀ دل من
خدنگ چون بنشان از نشانه بازآورد.
خاقانی.
تیرم همه برنشانه شد راست
هرچند کمان به چپ کشیدم.
خاقانی.
اگرچه غالبی از دشمن ضعیف بترس
که تیر آه سحر برنشانه می آید.
سعدی.
گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن
ور تیر طعنه بارد جان منش نشانه.
سعدی.
که ای تیر ملامت را نشانه.
حافظ.
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه.
شیخ بهائی.
هر چند به تیری نتوان زد دو نشانه.
صائب (آنندراج).
- تیر نشانه، تیری که راست رود بر نشانه خورد:
بس بگرانی روی گهی سوی مسجد
سوی خرابات همچو تیر نشانه.
ناصرخسرو.
، نشانی. خبر. اثر. نشان:
گریان همه اهل خانه او
از گم شدن نشانۀ او.
نظامی.
یا وصل ترا نشانه بایستی
یا درد مرا کرانه بایستی.
خاقانی.
با تو از دل نشانه یافته ام
خبر از دزد خانه یافته ام.
صائب (از آنندراج).
، نشانی. آدرس:
گفتی به طلب رسی به کوی ما
خود کوی ترا نشانه بایستی.
خاقانی.
من آن نیم که به قاصد دهم نشانۀ خویش
که سازدش ز پی مدعا بهانۀ خویش.
کمال خجندی (از آنندراج).
، سرمشق. مصداق. (یادداشت مؤلف) :
بکوشید تا رنج ها کم کنید
دل غمگنان شاد و خرم کنید
بر این گفتها برنشانه منم
سر راستی را بهانه منم.
فردوسی.
، نمونه. علامت: فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا، تا وی نشانه ای بود و تو به کدخدائی قیام کنی. (تاریخ بیهقی ص 398) ، علم. (ترجمان القرآن) (دهار). مشارٌبالبنان. انگشت نما. سرشناس. مشهور. شهره:
بباشی، اگر دل بدانش نشانی
به اندک زمانی به دانش نشانه.
ناصرخسرو.
نشانه کردم خود را به گونه گونه گناه
نشانۀ چه که بر جای تیر خذلانم.
سوزنی.
خداوندا بزرگانند پیش تخت تو حاضر
نشانه بوده در هر فضل و فتنه گشته در هر فن.
شهاب سمرقندی.
کم باش نشانه در هنر ز آنک
تیر فلکی نشانه جوی است.
عمیدالدین بلخی.
، حلیه. (ترجمان القرآن). نشان. زیور. رجوع به نشان شود، وصف. صفت. نعت. (یادداشت مؤلف) رجوع به نشان شود، تخمی از تخمهای مرغ خانگی که برنگیرند و بجای مانند تا مرغ جای تخم کردن گم نکند. (یادداشت مؤلف) ، قرطاس. (یادداشت مؤلف) ، عرضه. (یادداشت مؤلف) :
چون شب به نشانۀ خود آید
هر مرغ به خانه خود آید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نشانه
نمودار، دلیل، امارت، علامت
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
فرهنگ لغت هوشیار
نشانه((نِ نِ))
هدف، آماج، علامت، علامت مشخصی برای شناختن چیزی
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
فرهنگ فارسی معین
نشانه
علامت، آیه، آیت، آرم
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
فرهنگ واژه فارسی سره
نشانه
آماج، آیه، اثر، داغ، رگه، علامت، مارک، نشان، هدف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نشانه
لافتةً
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به عربی
نشانه
Indication
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به انگلیسی
نشانه
indication
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به فرانسوی
نشانه
اشارہ
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به اردو
نشانه
indicação
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به پرتغالی
نشانه
indicación
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
نشانه
wskazanie
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به لهستانی
نشانه
указание
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به روسی
نشانه
вказівка
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به اوکراینی
نشانه
aanwijzing
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به هلندی
نشانه
ข้อบ่งชี้
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به تایلندی
نشانه
indicazione
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
نشانه
סִימָן
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به عبری
نشانه
指示
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به ژاپنی
نشانه
指示
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به چینی
نشانه
dalili
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به سواحیلی
نشانه
표시
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به کره ای
نشانه
Hinweis
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به آلمانی
نشانه
indikasi
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
نشانه
ইঙ্গিত
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به بنگالی
نشانه
संकेत
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به هندی
نشانه
belirti
تصویری از نشانه
تصویر نشانه
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آشانه
تصویر آشانه
لانۀ پرندگان، جای زندگی و نشیمنگاه و محل تخمگذاری پرندگان، بتواز، وکنت، آشیانه، پدواز، آشیان، پتواز، وکر، تکند، پیواز، کابک، کابوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشینه
تصویر نشینه
نشیمن، جای نشستن، جایی که در آن پرندگان بنشینند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشانی
تصویر نشانی
آدرس، علامتی که میان دو نفر تعیین شده باشد، علامتی که با آن کسی یا چیزی را بشناسند، نام ونشان، علامت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنانه
تصویر شنانه
آبچکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشانه
تصویر خشانه
درشتی زبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشانه
تصویر آشانه
آشیانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشانی
تصویر نشانی
آدرس، آیه، آیت، محال، غیر ممکن
فرهنگ واژه فارسی سره