جدول جو
جدول جو

معنی نشاصی - جستجوی لغت در جدول جو

نشاصی
(نَ صی ی)
فرس نشاصی، اسب بلنداطراف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشرف الاقطار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نواصی
تصویر نواصی
جمع واژۀ ناصیه، پیشانی، موی پیش سر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشانی
تصویر نشانی
آدرس، علامتی که میان دو نفر تعیین شده باشد، علامتی که با آن کسی یا چیزی را بشناسند، نام ونشان، علامت
فرهنگ فارسی عمید
(نُ وا)
جمع واژۀ نشوی. (یادداشت مؤلف). رجوع به نشوی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
رجوع به نشاص شود
لغت نامه دهخدا
اسم فاعل ازشصوّ، (اقرب الموارد)، مرد پای دروا شده، (منتهی الارب)، و فی المثل: ’اذا ارجحن شاصیاً فارفع یداً’، ای اذا سقط و رفع رجلیه فاکفف عنه، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
عباس (میرزا...) هزارجریبی مازندرانی، متخلص به نشاطی. از ده سرخ دامغان و از شاعران قرن سیزدهم است. به روایت هدایت از مداحان محمدشاه قاجار بوده، به هجاگوئی و مرثیه سرائی رغبتی داشته و ’قطعات در مدح و هجا گفته، طبع خوبی داشته،... سالهاست که نظیر وی شاعر طامع سخنوری دیده نگردیده’. وی به سال 1262 هجری قمری درگذشت. او راست:
دو یار مگو دو مار دارم
دو خانه مگو دو غار دارم
دو زن نه، دو اژدهای خونخوار
خسبیده به هر کنار دارم
دیوند و به سان آدم از دیو
زین هر دو سر فرار دارم
ممکن نبود فرار کز ریش
اندر کفشان فسار دارم.
#
ز آسمان یارب چه حجت بر زمین آورده اند
کاین همه روی زمین زیر نگین آورده اند
خلق گشتند از چه آب و از چه گل کز روی کبر
نام خود را قهرمان ماء و طین آورده اند
برق گشتند و زدند آتش به جان خشک و تر
نی به خرمن رحم و نی بر خوشه چین آورده اند
بر خر مردم نه پالان ماند و نه تنگ و نه جل
تا که اسب دولت اندر زیر زین آورده اند.
(از مجمعالفصحا چ مصفا ج 6 ص 1604).
و رجوع به مجلۀ یادگار سال پنجم شمارۀ اول و دوم ص 141 و فرهنگ سخنوران ص 602 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
شادمان. خوشحال، آن که به عیش و عشرت می گذراند. (ناظم الاطباء) ، تیزدل. (السامی)
لغت نامه دهخدا
(نَ قا)
شکار که حلقۀ رسن در گلوی وی افتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- امثال:
شکارچی به شریکش گوید: لی النشاقی و لک العلاقی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
علامتی که تمیز دهد چیزی را از دیگر چیزها. نشانه و علامتی که بدان چیزی یا کسی یا جائی را بازشناسند: اکنون دو راه... پدید کرده می آید و آن را نشانی هاست که بدان نشانی ها بتوان دانست نیکو و زشت. (تاریخ بیهقی ص 96). گفت حق تعالی بنده ای دوست گرفته، گفت آن چه نشانی دارد. (قصص الانبیاء ص 53).
گفت جوحی را پدر ابله مشو
گفت ای بابا نشانیها شنو
این نشانی ها که گفت او یک به یک
خانه ما راست بی تردید و شک.
مولوی.
، آنچه دلالت بریادداشت کند و آنچه یادآرد. (ناظم الاطباء). علامت. علامتی که تذکار امری را برجای نهند. نشانه: چون برخاست (از خواب) از کسان پرسید که مرا چه افتاد دوش گفتند ندانیم تو به شب اندر خاستی مدهوش و موزه پوشیدی و برفتی تا سحرگاه پس یاد آمدش که نشانی در موزه نهاده بوده بازجست و بیافت. (مجمل التواریخ)، علامتی و رمزی که بین دو کس باشد:
باز نشانی فرست تا برساند
باقی این خط مرا بغیر تعنف.
سوزنی.
، علامت مخصوص که بر روی گذرنامه ها یا شناسنامه ها گذاشته می شود و نشانی را بیشتر از رنگ مو یا چشم یا اثرهای بریدگی یا زخم در چهره معین می کنند. (از لغات فرهنگستان). صفت بارز و علامت مشخص هیأت و قیافۀ هرکس، قرینه. امارت. (لغات فرهنگستان). اماره. (یادداشت مؤلف).
- نشانی ها، قرائن و امارات. (لغات فرهنگستان).
، نشانه. نشان. دلیل. حجت. علامت. آیت:
افسر به دست خویش پدر بر سرت نهد
و این را نشانی آنکه تو زیبای افسری.
فرخی.
پس آنکه مردنی است می میراند و آن دیگر را می گذارد تا وقت موعود دررسد و در این علامتها ونشانی هاست از برای جمعی که اهل فکر و اندیشه اند. (تاریخ بیهقی ص 307).
این نشانی ها ترا بر وعده ایزد گواست
چرخ گردان این نشانیها برای ما کند.
ناصرخسرو.
، وصف و رسم و حد و عنوان کسی یا چیزی. صفت. وصف. نعت. نشان. نشانه. علامت. (یادداشت مؤلف) :
هرچ آورد به دست همه بهرۀ تو است
و این اندر او نشانی کلب معلم است.
سوزنی.
هرگز نشان ز چشمۀ کوثر شنیده ای
کو را نشانی از دهن بی نشان تست.
سعدی.
، نشان. سراغ. آدرس. (یادداشت مؤلف)، ردّ. اثر. علامت. نشان و علامتی که بر وجود چیزی یا کسی دلالت کند:
تن خسته و کشته چندی کشید
ز بهرام جائی نشانی ندید.
فردوسی.
نشانی ز پیروز خسرو بجست
بیاورد بیگانه مردی درست.
فردوسی.
گر نیست یخین چون که چو خورشید برآید
هرچند که جویند نیابند نشانیش.
ناصرخسرو.
- نشانی به آنکه، نشانی بر آنکه، به علامت و قرینۀ آن که:
آخر گیتی است نشانی بر آنک
دفتر دلها ز وفا پاک شد.
خاقانی.
- نشانی به آن نشان یا نشانی به آن نشانی، به آن علامت و قرینه و دلیل و امارت:
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز برکنارۀ لعلت نشان ماست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
علی احمد مهر کن دهلوی (مولانا...) از پارسی گویان و صوفیان هند است. و به روایت مؤلف روز روشن ’در عهد محمد اکبر پادشاه در (سلک) منشیان شاهی کار می کرد و به عهد جهانگیری... بر مناصب علیا عروج نمود، میان او و فیضی فیاضی مطارحه و مناظره می ماند و در فن مهرکنی وی و پدرش نادره کار بودند’ وفات او را به اختلاف روایات بین سالهای 1018 تا 1025 هجری قمری نوشته اند. او راست:
دوست آن است کو معایب دوست
همچو آئینه رو برو گوید
نه که چون شانه با هزار زبان
پشت سر رفته مو به مو گوید.
مرا هر شب چو دزدان خواب گرد چشم تر گردد
دلم را با غمت بیدار بیند زود برگردد.
(از تذکرۀ حسینی ص 347) (مجمعالفصحا، ج 4 ص 150) (ریاض العارفین ص 155) (نگارستان سخن ص 121) (مقالات الشعراء ص 711) (روز روشن ص 820) (فرهنگ سخنوران ص 602) (قاموس الاعلام ج 6)
جلالی زاده مصطفی چلبی از شاعران عثمانی است و به سال 974 هجری قمری درگذشته است. رجوع به قاموس الاعلام ج 6 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ئی ی)
نشاسته فروش. نشاسته ساز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جمع واژۀ ناصیه. رجوع به ناصیه شود، اشراف مردم. (آنندراج) : نواصی قوم، اشراف قوم، مقابل اذناب قوم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ صی ی / شُ صی ی)
اسب درازهیکل توانای نجیب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شناص شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ابر بلندبرآمده یا ابر برهم نشسته. (منتهی الارب) (آنندراج). ابر بلند که پاره ای از آن بر فراز پاره ای دیگر باشد. (از اقرب الموارد). نشاص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، نشص، نشائص، دختر جوان هم سن. (منتهی الارب) (آنندراج). دختران جوان هم سن. (ناظم الاطباء). اتراب. (از اقرب الموارد) ، هموار. برابر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مساوی. (ناظم الاطباء). مستوی. (از اقرب الموارد). گویند: رأیت نشاص خیل و ابل، اذا کانت مستویه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نواصی
تصویر نواصی
جمع ناصیه، موی پیش سر، پیشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشاص
تصویر نشاص
ابر بلند، لشکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشاطی
تصویر نشاطی
شادمان، خوشحال، تیزدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشانی
تصویر نشانی
نشانه و علامتی که بدان چیزی یا کسی یا جائی را باز شناسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواصی
تصویر نواصی
((نَ))
جمع ناصیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشانی
تصویر نشانی
((نِ))
علامتی که با آن کسی یا چیزی یا جایی را بشناسند، آدرس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشانی
تصویر نشانی
آدرس، آیه، آیت، محال، غیر ممکن
فرهنگ واژه فارسی سره
آدرس، نشان، اثر، یادگار
فرهنگ واژه مترادف متضاد