جدول جو
جدول جو

معنی نسکه - جستجوی لغت در جدول جو

نسکه
(غَزْوْ)
پرستیدن. پارسا گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نسک (ن / ن / ن ) . منسک. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نسک. (اقرب الموارد). نسوک. (المنجد). رجوع به نسک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نسخه
تصویر نسخه
صورتی از دارو که پزشک برای بیمار می نویسد تا از داروخانه بگیرد، نوشته ای که از روی نوشتۀ دیگر تهیه شود، نوشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسکه
تصویر مسکه
نوعی چربی که از شیر یا دوغ می گیرند، کره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسیه
تصویر نسیه
خرید و فروش چیزی به صورتی که پول آن بعداً پرداخت شود، به طور نسیه مثلاً آن لباس را نسیه خریدم
فرهنگ فارسی عمید
(مَ کَ)
اسم المره است از مصدر مسک. (از اقرب الموارد). رجوع به مسک شود، یک قطعه از مسک یعنی جلد و پوست. (از اقرب الموارد). رجوع به مسک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ / کِ)
به فارسی زبد است. (فهرست مخزن الادویه). چربی که از ماست گیرند. زبد. (مهذب الاسماء). زبده. (نصاب). مسگه (در تداول خراسان). کرۀ روغن. (لغت فرس اسدی). کرۀ روغنی باشد که از سر دوغی گیرند خواه از گاو و خواه از گوسفند. (اوبهی). روغن تازه و کره و چربی که از دوغ گیرند. (ناظم الاطباء). روغن از ماست گرفتۀ ناگداخته. بثنه. خلاص. زغبد. زقوم. سمن. سنوت. صحک. ضاحک. ضبیبه. طرم. نیمشک. (یادداشت مرحوم دهخدا) : پیغمبر صلی الله علیه و سلم ابوبکر را گفت من دوش به خواب دیدم که کسی قدحی مسکه بیاوردی و پیش من بنهادی و مرغی بیامدی چند خروس و منقار در آن قدح زدی. (ترجمه طبری بلعمی).
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو آن بدیدم گفتم
خه که بجز مسکه خور ندادت مادر.
منجیک.
هرۀ نرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی تلی مسکه.
حکاک.
آب آن چشمه سفیدتر از شیر است و سردتر از یخ و شیرینتر از عسل و نرم تر از مسکه و خوشبوتر از مشک. (قصص الانبیاء ص 196). گفت: مرا مغز استخوان و مسکه و انگبین مصفی به غذا دادی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 62). رؤوس آن اشیاع و وجوه آن اتباع از نایافت قوت و مسکۀ زندگانی مستغاث کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 26). شدت آن محنت بدان رسید که مادر بچۀ خود می خورد و برادر از گوشت برادر مسکۀ جان می ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 327).
کشک دار و زهک زرداب لبن جغرات ماست
چربه شیر و زبده مسکه دوغ کردی بار خر.
بسحاق اطعمه.
اثمار، تثمیر، مسکه برآوردن شیر. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اخثار، فسرانیدن مسکه را یعنی ناگداخته گذاشتن. (از منتهی الارب). استلاء، مسکه گداختن. (تاج المصادر بیهقی). الوقه، مسکه باخرمای تر ممزوج. تثمیر، مسکه برآوردن خیک ماست. توع، مسکه یا فله به پارۀ نان برگرفتن. جباب، کفک شیر شتر که به مسکه ماند. جحفه، پاره ای از روغن و مسکه. جلح، جنبانیدن مشک برای مسکه کشیدن. جمعله، بقدر یک جوز از عسل و مسکه و مانند آن. جهد، برآوردن همه مسکۀ شیر را. دلیک، طعامی است که از مسکه و شیر یا از مسکه و خرما ترتیب دهند. رخف، رخفه، رخیفه، مسکۀ تنک و نرم. (منتهی الارب). زبد، مسکه دادن. (دهار). زبد طهفه، مسکۀ تنک. زبد متخضرم، مسکۀ پراکنده که از سرما مجتمع نشود. طحرف، طحرفه، مسکۀ تنک. طرخف، طرخفه، مسکۀ هیچکاره. کفخه، مسکۀ گردآمدۀ سپید. لخف، مسکۀ تنک. لواخه، لیاخه، مسکۀ گداخته مع شیر. لوقه، مسکۀ با خرمای تر آمیخته. متهدکره، مسکۀ تنک که در تابستان بر آید. مجهود، شیر که مسکه از آن برآورده باشند. مخض، مسکه برآوردن شیر. (منتهی الارب). مطارحه، مسکه بر یکدیگر افکندن. (دهار). مهید، مسکۀ بی آمیغ. نخیجه، مسکه که در اطراف شیرزنه بچسبد. نهده، مسکۀ سطبر. نهید،مسکۀ تنک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ کَ)
آن که چون چنگ زند در چیزی باز خود را رها کردن نتواند ازوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مسک، مرد بخیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سُ کَ)
زفتی. (منتهی الارب). بخل، خیر و نیکوئی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
یک قطعه از مسک. (از اقرب الموارد). پاره ای از مسک. (منتهی الارب). رجوع به مسک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
واحد اسکتان است. ج، اسک، اسک، اسک. (منتهی الارب). رجوع باسکتان شود
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ کَ)
یکی حسک. یکی خار سه پهلو. یکی شکوهه. یکی خارخسک، یکی خار سه پهلوی آهنین یا از نی، ریختن در راه دشمن را، کینۀ سخت. دشمنی
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ)
ابن عتاب حبطی. از صعالیک عرب بود و سیستان را به غلبه بگرفت و عبدالرحمان بن حروی طائی را که حاکم سیستان از طرف امیرالمؤمنین بود بکشت. (حاشیۀ تاریخ سیستان ص 90، از فتوح بلاذری و کامل ابن اثیر). و در حق طائفۀ حبطی و حبطات گفته اند:
رایت الحمر من شرالمطایا
کما الحبطات شر بنی تمیم.
(البیان و التبیین جاحظ ج 3 ص 244). رجوع به حبطات شود
لغت نامه دهخدا
(حِ کَ)
به لغت مصری ستیناج است
لغت نامه دهخدا
(بَ کِ)
چه بسیار که. چندانکه:
بسکه بر گفته پشیمان بوده ام
بسکه بر ناگفته شادان بوده ام.
رودکی (از امثال و حکم دهخدا).
بسکه بزرگان جهان داده اند
خردسران را شرف جاودان.
خاقانی.
گلگون اشک بسکه دواند به هر طرف
آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم.
سلمان ساوجی.
بسکه اندر وی غریب عور رفت
صبحدم چون اختران در گور رفت.
مولوی.
بسکه بوسیدم امسال لب نازک او
از لبش جای سخن بوسه چکد از گفتار.
قاآنی (از فرهنگ ضیاء).
بسکه خاموش نشستم سخن از یادم رفت
بسکه ماندم بغریبی وطن از یادم رفت.
(امثال و حکم دهخدا).
- امثال:
بسکه گفتم زبان من فرسود. (امثال و حکم دهخدا).
بسکه گفتم زبانم مو برآورد. (امثال و حکم دهخدا).
- از بسکه، چندانکه. آنقدر که. ز بسکه، مخفف بسم اﷲ. (آنندراج) :
نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل
نگفته بسم، بالحمد چون کنی مبدا.
خاقانی.
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هم سه حرف و اﷲ چار.
خاقانی.
ورق چو کار فروبسته بازنگشاید
بهر کتاب که نامش چو بسم عنوان نیست.
حیاتی گیلانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَکْ کَ)
سرای درم زن. (مهذب الاسماء). ضرابخانه
لغت نامه دهخدا
تصویری از نلکه
تصویر نلکه
آمله، ازگیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوکه
تصویر نوکه
دهش، بوسه
فرهنگ لغت هوشیار
روغن ناگداخته چربیی که از شیر یا دوغ گیرند: اینک شما را کاک و مسکه می باید از بهر آن دانستم که آرزوانها در خود بکشتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسکه
تصویر ناسکه
زمین سبز، زمین بارانخورده
فرهنگ لغت هوشیار
حلقه زدن گروهی به جهت منع حیوانات شکاری ازخروج ازمحوطه ای معین تاشکارشاه یاامیران آسان باشدجرگه
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه نقد نباشد و بزمانه بعید وعده ادای آن کرده باشند، خرید و فروش و داد و ستدی که بهای آنرا نقد ندهند و به مهلت و فرصت ادا کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسیکه
تصویر نسیکه
نسیکه در فارسی برخی کرپانی، شمش زر شمش سیم
فرهنگ لغت هوشیار
نسمه در فارسی، دم (نفس)، روان (نفس)، آدمی، بنده، دم نفس، روح روان، انسان، بنده، عبد، جمع نسمنسمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسخه
تصویر نسخه
کتاب منقول، آنچه از آن باز نویسند، رونویسی از کتابی، رونوشت
فرهنگ لغت هوشیار
هرچینه ورده ازدیوارگلین که روی هم چینندعرق لاد: این چندنسپه است ک
فرهنگ لغت هوشیار
نسبت در فارسی هارفت همگر، خویشی خویشاوندی، پیوستگی پیوند، وابستگی به سنجش تااندازه ای نسبت بدیگران (دیگرها) : فلان نسبه آدم خوبی است، تاحدی. توضیح صحیح صورت فوق است و} نسبتا {غلط است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسکه
تصویر بسکه
چندانکه ظنقدر که یا از بسکه. چندانکه
فرهنگ لغت هوشیار
((نَ کَ یا کِ))
حلقه زدن گروهی به جهت منع حیوانات شکاری از خروج از محوطه ای معین تا شکار شاه یا امیران آسان باشد، جرگه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسپه
تصویر نسپه
((نِ پَ یا پِ))
هر چینه و رده از دیوار گلین که روی هم چینند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسخه
تصویر نسخه
((نُ خِ))
نوشته ای که از روی نوشته دیگر تهیه کنند، کاغذ حاوی دستورات پزشک، رونوشت، واحدی برای شمارش کتاب و رساله، جمع نسخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسمه
تصویر نسمه
((نَ مِ یا مَ))
دم، نفس، روح، روان، انسان، بنده، عبد، جمع نسم، نسمات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسیه
تصویر نسیه
((نِ یِ))
آن چه به وعده فروخته شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسکه
تصویر مسکه
((مَ کِ))
کره و چربی که از دوغ گیرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسخه
تصویر نسخه
روگرفت، نگارش، رونوشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نسیه
تصویر نسیه
پسادست
فرهنگ واژه فارسی سره