جدول جو
جدول جو

معنی نسپه - جستجوی لغت در جدول جو

نسپه
(نِ پُهْ)
هر چینه و رده و مرتبه را گویند از دیوار گلین که بر بالای هم گذارند. (از برهان قاطع) (آنندراج). چینه. (از انجمن آرا). رده ای از دیوار گل چنانچه گویند دیوار چند نسپه است، و آن را لاد و دای نیز خوانند و به عربی عرق گویند. (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ نظام) (از حاشیۀ برهان قاطع). نسبه. چینه. ردۀ خشتهای دیوار. (ناظم الاطباء). اندود باشد و آن را دیوار گل نیز گویند. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
نسپه
هرچینه ورده ازدیوارگلین که روی هم چینندعرق لاد: این چندنسپه است ک
فرهنگ لغت هوشیار
نسپه
((نِ پَ یا پِ))
هر چینه و رده از دیوار گلین که روی هم چینند
تصویری از نسپه
تصویر نسپه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نسیه
تصویر نسیه
خرید و فروش چیزی به صورتی که پول آن بعداً پرداخت شود، به طور نسیه مثلاً آن لباس را نسیه خریدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسخه
تصویر نسخه
صورتی از دارو که پزشک برای بیمار می نویسد تا از داروخانه بگیرد، نوشته ای که از روی نوشتۀ دیگر تهیه شود، نوشته
فرهنگ فارسی عمید
(غَزْوْ)
پرستیدن. پارسا گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نسک (ن / ن / ن ) . منسک. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نسک. (اقرب الموارد). نسوک. (المنجد). رجوع به نسک شود
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ)
از قراء نخشب است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
در اساطیر یونان، ربه النوع درجۀ دوم برای رودها و چشمه ها و جنگلهاو کوهسارها. (فرهنگ فرانسه به فارسی سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(نِسِ)
دهی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوۀ شهرستان سنندج، در 7هزارگزی جنوب پاوه و یک هزارگزی مغرب راه پاوه به روانسر، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 150 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه شیرچشمه، محصولش غلات و توتون و گردو و عسل و میوه ها، شغل اهالی زراعت و گله داری و کرایه کشی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
یک بار وزیدن باد. (ناظم الاطباء). رجوع به نسم شود
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ مَ)
دم روح. (منتهی الارب) (آنندراج). نفس. دم. نفس روح. (المنجد) (اقرب الموارد). ج، نسم، نسمات، انسان، یا هر جنبنده ای که جان داشته باشد. (از المنجد) (از اقرب الموارد). ج، نسم، نسمات، مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تن. (دهار). کس. تن. مردم. نفس. (یادداشت مؤلف) ، مملوک، مرد باشد یا زن. (منتهی الارب) (آنندراج). مملوک اعم از مرد یا زن. (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، تاسه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ربو. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد). تنگی نفس. فی الحدیث: تنکبوا الغبار فان منه النسمه. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نِ عَ)
پاره ای از نوار و تنگ ستور که از دوال پهن سازند. (از ناظم الاطباء). پاره ای از نسع. (منتهی الارب) (از المنجد). رجوع به نسع شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُ / نِ فَ / نَ سَ فَ)
سنگ پای خوار یا سنگ سیاه سوخته. و الصواب بالشین (نشفه) أو لغتان. (منتهی الارب). سنگ پای. سنگ سیاه سوخته ای که بدان کف پای را پاک کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، نسف، نسف، نسف، نساف
لغت نامه دهخدا
(اِ پَهْ)
مخفف اسپاه. لشکر. عسکر. سپاه. قشون:
حمله بردند اسپه جسمانیان
جانب قلعه و دز روحانیان.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(نُ خَ / خِ)
کتاب. (آنندراج) (از فرهنگ نظام) :
نسخۀ رخ همه عجم و نقطه است از خط اشک
زو معمای غم من به فکر بگشایید.
خاقانی.
در محبت همه لخت دل شق می شمرم
نسخه بسیار عزیز است ورق می شمرم !
رایج (از آنندراج).
رجوع به نسخه و نسخت شود، کتابی که از روی آن نویسند. (ناظم الاطباء). آنچه از آن بازنویسند. (دهار). اصلی که از آن رونویس کنند، نوشتۀ اشعار که تعزیه خوان در دست دارد و گاه خواندن تعزیه چون فراموش کند بدان رجوع کند. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
نسخه اش را گم کرده است.
، نوشته شده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات از کشف اللغات) ، کتاب و هر نوشته که از روی کتاب و یا نوشتۀ دیگری نوشته شده باشد. (فرهنگ نظام). رونویسی از کتابی. رونویس. رونوشت. (یادداشت مؤلف) :
بیاورد پس دفتر خواسته
همان نسخۀ گنج آراسته.
فردوسی.
، سیاهه. صورت. ریز، کاغذپاره که بر آن اسماء و ترتیب ادویه نوشته به بیمار دهند. (آنندراج). نام دواها که طبیب برای درمان بیمار بر کاغذپاره ای بنویسد. (فرهنگ نظام). یادداشتی که پزشک روی آن نام دواها و دستور معالجه را نویسد. دستور دوای طبیبی مریض را. نسخۀ طبیب. صفه. دستور ادویه و مقدار آن که طبیبی بیماری را نویسد. (یادداشت مؤلف) :
نسخۀ دارو ز طبیبان طلب.
خواجو.
روی نکو معالجۀ عمر کوته است
این نسخه از بیاض مسیحا نوشته ایم.
نظیری (از آنندراج).
، بر بعضی ادویات که برای دفع مرض برگزینند نیز اطلاق کنند. (آنندراج) ، نوشتن. (آنندراج از صراح). رجوع به نسخه کردن شود
لغت نامه دهخدا
(نُ خَ)
کتابی که از آن نقل کنند. (منتهی الارب). کتابی که از وی نقل کنند واز روی آن نویسند. (ناظم الاطباء). کتاب منقول. (معجم متن اللغه). ج، نسخ. رجوع به نسخت و نسخه شود
لغت نامه دهخدا
(نُ سَیْ یَ)
تصغیر نسوه. زنان کوچک. ج، نسیات. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَسْ یَ)
مهلت. (آنندراج). نسیت. نسیه. رجوع به نسیه و نسیئه شود
لغت نامه دهخدا
(نَسْ / نِسْ یَ / یِ)
آنچه نقد نباشد و به زمانۀ بعید وعده ادای آن کرده باشند. (غیاث اللغات) (ازآنندراج). خلاف نقد. (السامی). پسادست. (لغات فرهنگستان). نسیه، بر وزن فدیه، که مقابل نقد باشد در اصل نسیئه است (به همزۀ آخر و بر وزن لطیفه) ولی در نظم و نثر فارسی نیز مطابق تلفظ معمول استعمال می شود. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز). خریدی که (ادای) پولش به هنگام دیگر گذاشته شود. (فرهنگ خطی). کالی. ادانه. (یادداشت مؤلف). خریدوفروش و دادوستدی که بهای آن را نقد ندهند و به مهلت و فرصت ادا کنند. پادست. پستادست. پسادست. (ناظم الاطباء) :
و امروز اینجا همی نیارد هرگز
عاجل نقدش دهد به نسیۀ آجل.
ناصرخسرو.
به نسیه مده نقد اگرچند نیز
به خرما بود وعده و نقد خار.
ناصرخسرو.
پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد.
خیام.
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است.
خیام.
نسیه بر نام روزگار تو بس
زآنکه نقد از خزانه می نرسد.
خاقانی.
به نقد امشب چو با هم سازگاریم
نظر بر نسیۀ فردا چه داریم.
نظامی.
حساب نسیه های کژ میندیش
چو زآن حلوای نقد آن مرد درویش.
نظامی.
تو مگر خود مردصوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 1 بیت 134).
، وام، مهلت. فرصت. درنگی. (ناظم الاطباء).
- به نسیه خریدن،: من نیز اسبی به دست آورده بودم و به نسیه بخریده و با یاران به هم افتادیم. (تاریخ بیهقی ص 641).
- امثال:
امروز نقد فردا نسیه.
سرکۀ نقد به از حلوای نسیه.
نسیه آخر به دعوا رسید.
نقد را از نسیه خیزد نیستی
لغت نامه دهخدا
(اَ پَ / پِ)
مرکب از اسپ + -ه، پسوند نسبت: دواسپه، با دو اسپ، دارای دو اسب. سه اسپه، با سه اسپ. رجوع به فهرست شاهنامۀ ولف شود
لغت نامه دهخدا
(نِسْ / نُسْ وَ)
زنان. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 99) (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (از بحر الجواهر). جمع واژۀ مراءه است از غیر لفظش. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (بحر الجواهر). نساء. نسوان. نسون. نسنین. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ پِ)
موضعی در جنوب اصفهان
لغت نامه دهخدا
آنچه نقد نباشد و بزمانه بعید وعده ادای آن کرده باشند، خرید و فروش و داد و ستدی که بهای آنرا نقد ندهند و به مهلت و فرصت ادا کنند
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیبهایی چون دو اسپه (با در اسپ به وسیله دو اسپ) و سه اسپه (با سه اسپ به وسیله سه اسپ) بکار میرود. سپاه لشکر عسکر قشون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناپه
تصویر ناپه
فرانسوی سفره زبانزد زمین شناسی خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نپسه
تصویر نپسه
نبسه نبس
فرهنگ لغت هوشیار
نسمه در فارسی، دم (نفس)، روان (نفس)، آدمی، بنده، دم نفس، روح روان، انسان، بنده، عبد، جمع نسمنسمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسخه
تصویر نسخه
کتاب منقول، آنچه از آن باز نویسند، رونویسی از کتابی، رونوشت
فرهنگ لغت هوشیار
نسبت در فارسی هارفت همگر، خویشی خویشاوندی، پیوستگی پیوند، وابستگی به سنجش تااندازه ای نسبت بدیگران (دیگرها) : فلان نسبه آدم خوبی است، تاحدی. توضیح صحیح صورت فوق است و} نسبتا {غلط است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپه
تصویر اسپه
((اِ پَ))
سپاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسیه
تصویر نسیه
((نِ یِ))
آن چه به وعده فروخته شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسمه
تصویر نسمه
((نَ مِ یا مَ))
دم، نفس، روح، روان، انسان، بنده، عبد، جمع نسم، نسمات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسخه
تصویر نسخه
((نُ خِ))
نوشته ای که از روی نوشته دیگر تهیه کنند، کاغذ حاوی دستورات پزشک، رونوشت، واحدی برای شمارش کتاب و رساله، جمع نسخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسخه
تصویر نسخه
روگرفت، نگارش، رونوشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نسیه
تصویر نسیه
پسادست
فرهنگ واژه فارسی سره