نام گلی است معروف و آن سفید و کوچک و صدبرگ می باشد وآن دو نوع است یکی را گل مشکین می گویند و دیگری را گل نسرین. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). از جنس گل سرخ است. (ناظم الاطباء). به عربی ورد الصینی خوانند. (برهان قاطع). نسترن گل. (ترجمه صیدنه). آن را مشکیجه نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). نسترن. (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (صحاح الفرس) (دهار). نستر. (فرهنگ نظام). نسترون. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام) (صحاح الفرس). گل بیدمشک باشد. (اوبهی). جلنسرین. گلنسرین. وردالذکر. گل نر. (یادداشت مؤلف). در عربی نسرین گویند. (از منتهی الارب). درخت نسرین بر دو نوع است، نوعی آنکه برگ آن کمتر و نرم تر باشد و آن در ولایت دیاربکر و شام بود و نوعی آنکه در ولایت عراق و فارس و خراسان و دیگر ولایات می باشد و آن را رنگ سفیدتر و برگ زیادتر بود و بوی آن خوشتر بود و درخت آن بزرگتر شود. (فلاحت نامه). گل سفیدی است کوچک و مضاعف و درخت او به قدر درخت گل سرخ، و بسیار خوشبو و او را گل مشکی و در بعض بلاد گل عنبری نامند، در دشت و کوه می باشد و در بلاد حاره تا اول اسد دوام می کند و عرق او بوی ندارد، چه از جهت لطافت آتش رفع آن می کند، معتدل الحراره و نزد بعضی در دوم گرم و خشک است و بوی او مقوی دل و دماغ و حواس و سائیدۀ او در لخلخه باعث خوشبوئی آن، و او مدر حیض و مسهل بلغم و سودا و منقی سینه و عطسه آرنده و مفتح سدۀ دماغی و محلل ریاح و موافق جگر، و جهت قولنج و غثیان و یرقان و فواق و ضماد او به جهت کلف و آثار و بدبوئی عرق و رفع بوی نوره و سقوط دانۀ بواسیر و منع اشتداد داءالفیل و با حنا جهت تقویت موی و قطور اوبا روغن زیتون جهت کرم گوش و ریاح آن و سنون و مضمضۀ او جهت درد دندان نافع و از یک درهم تا چهار درهم برگ او مسهل قوی و مداومت نیم مثقال تا یک مثقال اورا از اول حمل تا یک سال مانع سفید شدن موی دانسته اند و انطاکی به جهت این امر هر روز دو مثقال مربای شکری او را از کتاب تجربه بیان نموده و روغن او که به دستور روغن نرگس گیرند مسخن به اعتدال و مقوی دماغ وبالخاصیه رافع ذات الجنب بلغمی و سوداوی و قدر شربش تا یک وقیه است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) : آسمان خیمه زد از بیرم (و) دیبای کبود میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا. کسائی. سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا. کسائی. بنفشه و گل نسرین و سنبل اندر باغ به صلح باید بودن چو دوستان نه به کین. فرخی. همی کندبه گل سرخ بر بنفشه کمین همی ستاند سنبل ولایت نسرین. فرخی. چو بنشست چنان است که از نسرین تلی چو برخاست چنان است که از سرو نهالی. فرخی. بر برگ گل نسرین آن قطرۀ دیگر چون قطرۀ خوی بر زنخ لعبت فرخار. منوچهری. تا لاله و نسرین بود تا زهره و پروین بود تا جشن فروردین بود تا عیدهای اضحیه. منوچهری. ظاهرو باطن نارنج همین دان و ترنج هر دو ضد گل نسرین و خلاف عبهر هست این هر دو به زر اندر پنداری سیم هست آن هر دو به سیم اندر پنداری زر. لامعی. نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون کز عارضین نبشته چو نسرینم. ناصرخسرو. چونسرین بخندد شود چشم گل به خون سرخ چون چشم اسفندیار. ناصرخسرو. چون باغبان برون شد آورد خوی خوکان برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین. ناصرخسرو. موی چو نسرین شده ست زآن لب گلگون مرا اشک چو پروین شده ست زآن رخ مه وش مرا. عبدالواسع. ای دو لب تو بسد وی دو رخ تو نسرین نسرین تو در سنبل در بسد تو پروین. سوزنی. هستم ز دل و دیده ای به ز دل و دیده بیچارۀ آن بسد نظارۀ آن نسرین. سوزنی. بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش گشاده باد نسرین را بناگوش. نظامی. چو نسرین برگشاده ناخنی چند به نسرین برگ گل از لاله می کند. نظامی. رخش نسرین و بویش نیز نسرین لبش شیرین و نامش نیز شیرین. نظامی. آنکه قرارش نگرفتی و خواب تا گل و نسرین نفشاندی نخست. سعدی. دیده شکیبد ز تماشای باغ بی گل و نسرین به سر آرد دماغ. سعدی. ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام برفت رونق نسرین و باغ نسترنش. سعدی. می نماید عکس می در رنگ روی دلکشت همچو برگ ارغوان بر صفحۀ نسرین غریب. حافظ. ، در شعر، مشبه به بدن معشوق است. (از فرهنگ نظام)، کنایه از صورت معشوق: ای لعل تو پرده دار پروین وی زلف تو سایبان نسرین. خاقانی. فلک را کرد کحلی پوش پروین موصل کرد نیلوفر به نسرین. نظامی. - نسرین بدن، از اسمای معشوق صبیح است. (از آنندراج). نسرین بر. سیمین بدن. که بدنی چون گل نسرین سپید و لطیف دارد. از صفات معشوق است. - نسرین بر، نسرین بدن. لطیف اندام. نازک بدن. سیمین تن. از صفات معشوق است: غزل سرای شدم بر شکرلبی گل خد بنفشه زلفی و نسرین بری صنوبرقد. سوزنی. - نسرین بناگوش، سیمین بناگوش. که بناگوشی لطیف و سپید دارد. از صفات معشوق است: درود (از) صفحۀ گل سبزه را نسرین بناگوشی به آب تیغ شست آن بی مروت خط قرآن را. سالک (از آنندراج). - نسرین تن، نسرین بدن. نسرین بر. از صفات معشوق است. - نسرین رخ، سیمین رخ. سپیدروی. که صورتی سپید و لطیف دارد. از صفات معشوق است: خدمت نوبهار مجلس او فخر نسرین رخان فرخاری. ظهوری (از آنندراج). - نسرین روی، نسرین رخ. - نسرین زنخ،سیمین زنخ. از صفات معشوق است: نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون کز عارضین چو خوشۀ نسرینم. ناصرخسرو. - نسرین سرین، سیمین سرین. که سرینی سپید دارد. از صفات شاهدان و معشوقان است. - نسرین عذار، نسرین رخ. نسرین روی. از صفات معشوق است: گریبان نسرین عذاران چین رخ ماه رویان خاورزمین. ظهوری (از آنندراج)
نام گلی است معروف و آن سفید و کوچک و صدبرگ می باشد وآن دو نوع است یکی را گل مشکین می گویند و دیگری را گل نسرین. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). از جنس گل سرخ است. (ناظم الاطباء). به عربی ورد الصینی خوانند. (برهان قاطع). نسترن گل. (ترجمه صیدنه). آن را مشکیجه نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). نسترن. (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (صحاح الفرس) (دهار). نستر. (فرهنگ نظام). نسترون. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام) (صحاح الفرس). گل بیدمشک باشد. (اوبهی). جلنسرین. گلنسرین. وردالذکر. گل نر. (یادداشت مؤلف). در عربی نِسْرین گویند. (از منتهی الارب). درخت نسرین بر دو نوع است، نوعی آنکه برگ آن کمتر و نرم تر باشد و آن در ولایت دیاربکر و شام بود و نوعی آنکه در ولایت عراق و فارس و خراسان و دیگر ولایات می باشد و آن را رنگ سفیدتر و برگ زیادتر بود و بوی آن خوشتر بود و درخت آن بزرگتر شود. (فلاحت نامه). گل سفیدی است کوچک و مضاعف و درخت او به قدر درخت گل سرخ، و بسیار خوشبو و او را گل مشکی و در بعض بلاد گل عنبری نامند، در دشت و کوه می باشد و در بلاد حاره تا اول اسد دوام می کند و عرق او بوی ندارد، چه از جهت لطافت آتش رفع آن می کند، معتدل الحراره و نزد بعضی در دوم گرم و خشک است و بوی او مقوی دل و دماغ و حواس و سائیدۀ او در لخلخه باعث خوشبوئی آن، و او مدر حیض و مسهل بلغم و سودا و منقی سینه و عطسه آرنده و مفتح سدۀ دماغی و محلل ریاح و موافق جگر، و جهت قولنج و غثیان و یرقان و فواق و ضماد او به جهت کلف و آثار و بدبوئی عرق و رفع بوی نوره و سقوط دانۀ بواسیر و منع اشتداد داءالفیل و با حنا جهت تقویت موی و قطور اوبا روغن زیتون جهت کرم گوش و ریاح آن و سنون و مضمضۀ او جهت درد دندان نافع و از یک درهم تا چهار درهم برگ او مسهل قوی و مداومت نیم مثقال تا یک مثقال اورا از اول حمل تا یک سال مانع سفید شدن موی دانسته اند و انطاکی به جهت این امر هر روز دو مثقال مربای شکری او را از کتاب تجربه بیان نموده و روغن او که به دستور روغن نرگس گیرند مسخن به اعتدال و مقوی دماغ وبالخاصیه رافع ذات الجنب بلغمی و سوداوی و قدر شربش تا یک وقیه است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) : آسمان خیمه زد از بیرم (و) دیبای کبود میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا. کسائی. سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا. کسائی. بنفشه و گل نسرین و سنبل اندر باغ به صلح باید بودن چو دوستان نه به کین. فرخی. همی کندبه گل سرخ بر بنفشه کمین همی ستاند سنبل ولایت نسرین. فرخی. چو بنشست چنان است که از نسرین تلی چو برخاست چنان است که از سرو نهالی. فرخی. بر برگ گل نسرین آن قطرۀ دیگر چون قطرۀ خوی بر زنخ لعبت فرخار. منوچهری. تا لاله و نسرین بود تا زهره و پروین بود تا جشن فروردین بود تا عیدهای اضحیه. منوچهری. ظاهرو باطن نارنج همین دان و ترنج هر دو ضد گل نسرین و خلاف عبهر هست این هر دو به زر اندر پنداری سیم هست آن هر دو به سیم اندر پنداری زر. لامعی. نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون کز عارضین نبشته چو نسرینم. ناصرخسرو. چونسرین بخندد شود چشم گل به خون سرخ چون چشم اسفندیار. ناصرخسرو. چون باغبان برون شد آورد خوی خوکان برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین. ناصرخسرو. موی چو نسرین شده ست زآن لب گلگون مرا اشک چو پروین شده ست زآن رخ مه وش مرا. عبدالواسع. ای دو لب تو بسد وی دو رخ تو نسرین نسرین تو در سنبل در بسد تو پروین. سوزنی. هستم ز دل و دیده ای به ز دل و دیده بیچارۀ آن بسد نظارۀ آن نسرین. سوزنی. بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش گشاده باد نسرین را بناگوش. نظامی. چو نسرین برگشاده ناخنی چند به نسرین برگ گل از لاله می کند. نظامی. رخش نسرین و بویش نیز نسرین لبش شیرین و نامش نیز شیرین. نظامی. آنکه قرارش نگرفتی و خواب تا گل و نسرین نفشاندی نخست. سعدی. دیده شکیبد ز تماشای باغ بی گل و نسرین به سر آرد دماغ. سعدی. ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام برفت رونق نسرین و باغ نسترنش. سعدی. می نماید عکس می در رنگ روی دلکشت همچو برگ ارغوان بر صفحۀ نسرین غریب. حافظ. ، در شعر، مشبه به بدن معشوق است. (از فرهنگ نظام)، کنایه از صورت معشوق: ای لعل تو پرده دار پروین وی زلف تو سایبان نسرین. خاقانی. فلک را کرد کحلی پوش پروین موصل کرد نیلوفر به نسرین. نظامی. - نسرین بدن، از اسمای معشوق صبیح است. (از آنندراج). نسرین بر. سیمین بدن. که بدنی چون گل نسرین سپید و لطیف دارد. از صفات معشوق است. - نسرین بر، نسرین بدن. لطیف اندام. نازک بدن. سیمین تن. از صفات معشوق است: غزل سرای شدم بر شکرلبی گل خد بنفشه زلفی و نسرین بری صنوبرقد. سوزنی. - نسرین بناگوش، سیمین بناگوش. که بناگوشی لطیف و سپید دارد. از صفات معشوق است: درود (از) صفحۀ گل سبزه را نسرین بناگوشی به آب تیغ شست آن بی مروت خط قرآن را. سالک (از آنندراج). - نسرین تن، نسرین بدن. نسرین بر. از صفات معشوق است. - نسرین رخ، سیمین رخ. سپیدروی. که صورتی سپید و لطیف دارد. از صفات معشوق است: خدمت نوبهار مجلس او فخر نسرین رخان فرخاری. ظهوری (از آنندراج). - نسرین روی، نسرین رخ. - نسرین زنخ،سیمین زنخ. از صفات معشوق است: نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون کز عارضین چو خوشۀ نسرینم. ناصرخسرو. - نسرین سرین، سیمین سرین. که سرینی سپید دارد. از صفات شاهدان و معشوقان است. - نسرین عذار، نسرین رخ. نسرین روی. از صفات معشوق است: گریبان نسرین عذاران چین رخ ماه رویان خاورزمین. ظهوری (از آنندراج)
نسران. به صیغۀ تثنیه، نسر طایر و نسر واقع. (ناظم الاطباء). رجوع به نسر و نسر طائر و نسر واقع شود: اینت شهباز کز پی چو منی صید نسرین کرده ای نهمار. خاقانی. گفت کآن شهباز در نسرین گردون ننگرد بر کبوتر پر گشاید اینت پنداری خطا. خاقانی. نسرین را به خوشۀ پروین بپرورند تا من به خون دومرغ مسمن درآورم. خاقانی. تکیه گاه او بر فرق فرقدین است و سیرگاه او بر جناح نسرین. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446). نسرین پرنده پر گشاده طایر شده واقعایستاده. نظامی. رسیده مرتبت رفعت تو بر نسرین گذشته رائحۀ سیرت تو از نسرین. محمد عوفی. و نسرین مانند نسرین فلک زمین آرای گشته. (جهانگشای جوینی)
نسران. به صیغۀ تثنیه، نسر طایر و نسر واقع. (ناظم الاطباء). رجوع به نسر و نسر طائر و نسر واقع شود: اینت شهباز کز پی چو منی صید نسرین کرده ای نهمار. خاقانی. گفت کآن شهباز در نسرین گردون ننگرد بر کبوتر پر گشاید اینت پنداری خطا. خاقانی. نسرین را به خوشۀ پروین بپرورند تا من به خون دومرغ مسمن درآورم. خاقانی. تکیه گاه او بر فرق فرقدین است و سیرگاه او بر جناح نسرین. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446). نسرین پرنده پر گشاده طایر شده واقعایستاده. نظامی. رسیده مرتبت رفعت تو بر نسرین گذشته رائحۀ سیرت تو از نسرین. محمد عوفی. و نسرین مانند نسرین فلک زمین آرای گشته. (جهانگشای جوینی)
نام جزیره ای است در میان دریا که عنبر از آن جزیره می آورند. (از برهان قاطع) (از فرهنگ نظام) : حریر نامه بد ابریشم چین چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین. فخرالدین اسعد (از جهانگیری)
نام جزیره ای است در میان دریا که عنبر از آن جزیره می آورند. (از برهان قاطع) (از فرهنگ نظام) : حریر نامه بد ابریشم چین چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین. فخرالدین اسعد (از جهانگیری)
منسوب به پسر، نرینه در فرزند آدمی: چنین گویند که در این ایام حمزه آذرک در سبزوار زیادت از سی هزار مرد و کودک پسرینه بکشت. (تاریخ بیهق). اطفال پسرینه را جمله خارجیان بکشتند. (تاریخ بیهق). و آنچ پسرینه بودند از فرزندان سلطان هرچند خرد بودند بکشتند. (جهانگشای جوینی)
منسوب به پسر، نرینه در فرزند آدمی: چنین گویند که در این ایام حمزه آذرک در سبزوار زیادت از سی هزار مرد و کودک پسرینه بکشت. (تاریخ بیهق). اطفال پسرینه را جمله خارجیان بکشتند. (تاریخ بیهق). و آنچ پسرینه بودند از فرزندان سلطان هرچند خرد بودند بکشتند. (جهانگشای جوینی)
نر. مقابل مادینه. (آنندراج). مذکر. (مهذب الاسماء). نوع مذکر از هرحیوان. (ناظم الاطباء). از قسم نر. از جنس نر. ذکر. مذکر. مقابل مادینه: با خدای عزوجل نذر کرده بود و گفته بود که اگر مرا فرزندی نرینه باشد آن را قربان گردانم. (ترجمه طبری بلعمی). پس نمرود کسان را برگماشت تا هر زنی که بچه در شکم پدید آمدی چون نرینه بودی آن فرزند را بکشتندی تا به مادر ابراهیم رسید. (ترجمه طبری بلعمی). به ترکستان شد به طلب خون سیاوش پدر خویش و هر نرینه یافت اندر ترکستان همی کشت. (تاریخ سیستان). از تبار مردآویز وشمگیر کس نمانده است نرینه. (تاریخ بیهقی ص 345). و فرزندان اوبیشتر نرینه باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن روز آدم را... صدوبیست فرزند نرینه بود. (مجمل التواریخ). روزی با ملک در حرم نشسته بود به جائی که ممکن نبود که هیچ نرینه ای آنجا توانستی رسید. (چهارمقاله). به چندین نذر و قربانش خداوند نرینه داد فرزندی چه فرزند. نظامی. درویشی راهمه عمر فرزند نبود، گفت اگر خدای عزوجل مرا فرزندی نرینه دهد... (گلستان) ، گوسپند نر. مقابل مادینه
نر. مقابل مادینه. (آنندراج). مذکر. (مهذب الاسماء). نوع مذکر از هرحیوان. (ناظم الاطباء). از قسم نر. از جنس نر. ذَکَر. مذکر. مقابل مادینه: با خدای عزوجل نذر کرده بود و گفته بود که اگر مرا فرزندی نرینه باشد آن را قربان گردانم. (ترجمه طبری بلعمی). پس نمرود کسان را برگماشت تا هر زنی که بچه در شکم پدید آمدی چون نرینه بودی آن فرزند را بکشتندی تا به مادر ابراهیم رسید. (ترجمه طبری بلعمی). به ترکستان شد به طلب خون سیاوش پدر خویش و هر نرینه یافت اندر ترکستان همی کشت. (تاریخ سیستان). از تبار مردآویز وشمگیر کس نمانده است نرینه. (تاریخ بیهقی ص 345). و فرزندان اوبیشتر نرینه باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن روز آدم را... صدوبیست فرزند نرینه بود. (مجمل التواریخ). روزی با ملک در حرم نشسته بود به جائی که ممکن نبود که هیچ نرینه ای آنجا توانستی رسید. (چهارمقاله). به چندین نذر و قربانش خداوند نرینه داد فرزندی چه فرزند. نظامی. درویشی راهمه عمر فرزند نبود، گفت اگر خدای عزوجل مرا فرزندی نرینه دهد... (گلستان) ، گوسپند نر. مقابل مادینه
دستبند دست برنجن، دسته کارد شمشیر طنبود عود و غیره، مکتوبی که بدست خود نویسد دستخط، فرمان پادشاه توقیع حکم، امضا، آنچه که در پایان کتاب الحاق کنند مانند نام خود تاریخ اتمام و غیره
دستبند دست برنجن، دسته کارد شمشیر طنبود عود و غیره، مکتوبی که بدست خود نویسد دستخط، فرمان پادشاه توقیع حکم، امضا، آنچه که در پایان کتاب الحاق کنند مانند نام خود تاریخ اتمام و غیره
پارسی تازی گشته نسرین از گیاهان یکی ازگونه های نرگس است که دارای گلهای زرداست ودرجنگلهاونقاط مرطوب بحالت وحشی میرویدودرمازندران نیز فراوان است وازگلهای آن درعطرسازی استفاده میکنند. نسرین میتواندزمستان رازیر برف بسربرد نرگس زردگل عنبری گل مشکی، نامی است ازنامهای زنان
پارسی تازی گشته نسرین از گیاهان یکی ازگونه های نرگس است که دارای گلهای زرداست ودرجنگلهاونقاط مرطوب بحالت وحشی میرویدودرمازندران نیز فراوان است وازگلهای آن درعطرسازی استفاده میکنند. نسرین میتواندزمستان رازیر برف بسربرد نرگس زردگل عنبری گل مشکی، نامی است ازنامهای زنان