نسران. به صیغۀ تثنیه، نسر طایر و نسر واقع. (ناظم الاطباء). رجوع به نسر و نسر طائر و نسر واقع شود: اینت شهباز کز پی چو منی صید نسرین کرده ای نهمار. خاقانی. گفت کآن شهباز در نسرین گردون ننگرد بر کبوتر پر گشاید اینت پنداری خطا. خاقانی. نسرین را به خوشۀ پروین بپرورند تا من به خون دومرغ مسمن درآورم. خاقانی. تکیه گاه او بر فرق فرقدین است و سیرگاه او بر جناح نسرین. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446). نسرین پرنده پر گشاده طایر شده واقعایستاده. نظامی. رسیده مرتبت رفعت تو بر نسرین گذشته رائحۀ سیرت تو از نسرین. محمد عوفی. و نسرین مانند نسرین فلک زمین آرای گشته. (جهانگشای جوینی)
نسران. به صیغۀ تثنیه، نسر طایر و نسر واقع. (ناظم الاطباء). رجوع به نسر و نسر طائر و نسر واقع شود: اینت شهباز کز پی چو منی صید نسرین کرده ای نهمار. خاقانی. گفت کآن شهباز در نسرین گردون ننگرد بر کبوتر پر گشاید اینت پنداری خطا. خاقانی. نسرین را به خوشۀ پروین بپرورند تا من به خون دومرغ مسمن درآورم. خاقانی. تکیه گاه او بر فرق فرقدین است و سیرگاه او بر جناح نسرین. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446). نسرین پرنده پر گشاده طایر شده واقعایستاده. نظامی. رسیده مرتبت رفعت تو بر نسرین گذشته رائحۀ سیرت تو از نسرین. محمد عوفی. و نسرین مانند نسرین فلک زمین آرای گشته. (جهانگشای جوینی)
نام گلی است معروف و آن سفید و کوچک و صدبرگ می باشد وآن دو نوع است یکی را گل مشکین می گویند و دیگری را گل نسرین. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). از جنس گل سرخ است. (ناظم الاطباء). به عربی ورد الصینی خوانند. (برهان قاطع). نسترن گل. (ترجمه صیدنه). آن را مشکیجه نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). نسترن. (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (صحاح الفرس) (دهار). نستر. (فرهنگ نظام). نسترون. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام) (صحاح الفرس). گل بیدمشک باشد. (اوبهی). جلنسرین. گلنسرین. وردالذکر. گل نر. (یادداشت مؤلف). در عربی نسرین گویند. (از منتهی الارب). درخت نسرین بر دو نوع است، نوعی آنکه برگ آن کمتر و نرم تر باشد و آن در ولایت دیاربکر و شام بود و نوعی آنکه در ولایت عراق و فارس و خراسان و دیگر ولایات می باشد و آن را رنگ سفیدتر و برگ زیادتر بود و بوی آن خوشتر بود و درخت آن بزرگتر شود. (فلاحت نامه). گل سفیدی است کوچک و مضاعف و درخت او به قدر درخت گل سرخ، و بسیار خوشبو و او را گل مشکی و در بعض بلاد گل عنبری نامند، در دشت و کوه می باشد و در بلاد حاره تا اول اسد دوام می کند و عرق او بوی ندارد، چه از جهت لطافت آتش رفع آن می کند، معتدل الحراره و نزد بعضی در دوم گرم و خشک است و بوی او مقوی دل و دماغ و حواس و سائیدۀ او در لخلخه باعث خوشبوئی آن، و او مدر حیض و مسهل بلغم و سودا و منقی سینه و عطسه آرنده و مفتح سدۀ دماغی و محلل ریاح و موافق جگر، و جهت قولنج و غثیان و یرقان و فواق و ضماد او به جهت کلف و آثار و بدبوئی عرق و رفع بوی نوره و سقوط دانۀ بواسیر و منع اشتداد داءالفیل و با حنا جهت تقویت موی و قطور اوبا روغن زیتون جهت کرم گوش و ریاح آن و سنون و مضمضۀ او جهت درد دندان نافع و از یک درهم تا چهار درهم برگ او مسهل قوی و مداومت نیم مثقال تا یک مثقال اورا از اول حمل تا یک سال مانع سفید شدن موی دانسته اند و انطاکی به جهت این امر هر روز دو مثقال مربای شکری او را از کتاب تجربه بیان نموده و روغن او که به دستور روغن نرگس گیرند مسخن به اعتدال و مقوی دماغ وبالخاصیه رافع ذات الجنب بلغمی و سوداوی و قدر شربش تا یک وقیه است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) : آسمان خیمه زد از بیرم (و) دیبای کبود میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا. کسائی. سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا. کسائی. بنفشه و گل نسرین و سنبل اندر باغ به صلح باید بودن چو دوستان نه به کین. فرخی. همی کندبه گل سرخ بر بنفشه کمین همی ستاند سنبل ولایت نسرین. فرخی. چو بنشست چنان است که از نسرین تلی چو برخاست چنان است که از سرو نهالی. فرخی. بر برگ گل نسرین آن قطرۀ دیگر چون قطرۀ خوی بر زنخ لعبت فرخار. منوچهری. تا لاله و نسرین بود تا زهره و پروین بود تا جشن فروردین بود تا عیدهای اضحیه. منوچهری. ظاهرو باطن نارنج همین دان و ترنج هر دو ضد گل نسرین و خلاف عبهر هست این هر دو به زر اندر پنداری سیم هست آن هر دو به سیم اندر پنداری زر. لامعی. نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون کز عارضین نبشته چو نسرینم. ناصرخسرو. چونسرین بخندد شود چشم گل به خون سرخ چون چشم اسفندیار. ناصرخسرو. چون باغبان برون شد آورد خوی خوکان برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین. ناصرخسرو. موی چو نسرین شده ست زآن لب گلگون مرا اشک چو پروین شده ست زآن رخ مه وش مرا. عبدالواسع. ای دو لب تو بسد وی دو رخ تو نسرین نسرین تو در سنبل در بسد تو پروین. سوزنی. هستم ز دل و دیده ای به ز دل و دیده بیچارۀ آن بسد نظارۀ آن نسرین. سوزنی. بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش گشاده باد نسرین را بناگوش. نظامی. چو نسرین برگشاده ناخنی چند به نسرین برگ گل از لاله می کند. نظامی. رخش نسرین و بویش نیز نسرین لبش شیرین و نامش نیز شیرین. نظامی. آنکه قرارش نگرفتی و خواب تا گل و نسرین نفشاندی نخست. سعدی. دیده شکیبد ز تماشای باغ بی گل و نسرین به سر آرد دماغ. سعدی. ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام برفت رونق نسرین و باغ نسترنش. سعدی. می نماید عکس می در رنگ روی دلکشت همچو برگ ارغوان بر صفحۀ نسرین غریب. حافظ. ، در شعر، مشبه به بدن معشوق است. (از فرهنگ نظام)، کنایه از صورت معشوق: ای لعل تو پرده دار پروین وی زلف تو سایبان نسرین. خاقانی. فلک را کرد کحلی پوش پروین موصل کرد نیلوفر به نسرین. نظامی. - نسرین بدن، از اسمای معشوق صبیح است. (از آنندراج). نسرین بر. سیمین بدن. که بدنی چون گل نسرین سپید و لطیف دارد. از صفات معشوق است. - نسرین بر، نسرین بدن. لطیف اندام. نازک بدن. سیمین تن. از صفات معشوق است: غزل سرای شدم بر شکرلبی گل خد بنفشه زلفی و نسرین بری صنوبرقد. سوزنی. - نسرین بناگوش، سیمین بناگوش. که بناگوشی لطیف و سپید دارد. از صفات معشوق است: درود (از) صفحۀ گل سبزه را نسرین بناگوشی به آب تیغ شست آن بی مروت خط قرآن را. سالک (از آنندراج). - نسرین تن، نسرین بدن. نسرین بر. از صفات معشوق است. - نسرین رخ، سیمین رخ. سپیدروی. که صورتی سپید و لطیف دارد. از صفات معشوق است: خدمت نوبهار مجلس او فخر نسرین رخان فرخاری. ظهوری (از آنندراج). - نسرین روی، نسرین رخ. - نسرین زنخ،سیمین زنخ. از صفات معشوق است: نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون کز عارضین چو خوشۀ نسرینم. ناصرخسرو. - نسرین سرین، سیمین سرین. که سرینی سپید دارد. از صفات شاهدان و معشوقان است. - نسرین عذار، نسرین رخ. نسرین روی. از صفات معشوق است: گریبان نسرین عذاران چین رخ ماه رویان خاورزمین. ظهوری (از آنندراج)
نام گلی است معروف و آن سفید و کوچک و صدبرگ می باشد وآن دو نوع است یکی را گل مشکین می گویند و دیگری را گل نسرین. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). از جنس گل سرخ است. (ناظم الاطباء). به عربی ورد الصینی خوانند. (برهان قاطع). نسترن گل. (ترجمه صیدنه). آن را مشکیجه نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). نسترن. (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (صحاح الفرس) (دهار). نستر. (فرهنگ نظام). نسترون. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام) (صحاح الفرس). گل بیدمشک باشد. (اوبهی). جلنسرین. گلنسرین. وردالذکر. گل نر. (یادداشت مؤلف). در عربی نِسْرین گویند. (از منتهی الارب). درخت نسرین بر دو نوع است، نوعی آنکه برگ آن کمتر و نرم تر باشد و آن در ولایت دیاربکر و شام بود و نوعی آنکه در ولایت عراق و فارس و خراسان و دیگر ولایات می باشد و آن را رنگ سفیدتر و برگ زیادتر بود و بوی آن خوشتر بود و درخت آن بزرگتر شود. (فلاحت نامه). گل سفیدی است کوچک و مضاعف و درخت او به قدر درخت گل سرخ، و بسیار خوشبو و او را گل مشکی و در بعض بلاد گل عنبری نامند، در دشت و کوه می باشد و در بلاد حاره تا اول اسد دوام می کند و عرق او بوی ندارد، چه از جهت لطافت آتش رفع آن می کند، معتدل الحراره و نزد بعضی در دوم گرم و خشک است و بوی او مقوی دل و دماغ و حواس و سائیدۀ او در لخلخه باعث خوشبوئی آن، و او مدر حیض و مسهل بلغم و سودا و منقی سینه و عطسه آرنده و مفتح سدۀ دماغی و محلل ریاح و موافق جگر، و جهت قولنج و غثیان و یرقان و فواق و ضماد او به جهت کلف و آثار و بدبوئی عرق و رفع بوی نوره و سقوط دانۀ بواسیر و منع اشتداد داءالفیل و با حنا جهت تقویت موی و قطور اوبا روغن زیتون جهت کرم گوش و ریاح آن و سنون و مضمضۀ او جهت درد دندان نافع و از یک درهم تا چهار درهم برگ او مسهل قوی و مداومت نیم مثقال تا یک مثقال اورا از اول حمل تا یک سال مانع سفید شدن موی دانسته اند و انطاکی به جهت این امر هر روز دو مثقال مربای شکری او را از کتاب تجربه بیان نموده و روغن او که به دستور روغن نرگس گیرند مسخن به اعتدال و مقوی دماغ وبالخاصیه رافع ذات الجنب بلغمی و سوداوی و قدر شربش تا یک وقیه است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) : آسمان خیمه زد از بیرم (و) دیبای کبود میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا. کسائی. سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا. کسائی. بنفشه و گل نسرین و سنبل اندر باغ به صلح باید بودن چو دوستان نه به کین. فرخی. همی کندبه گل سرخ بر بنفشه کمین همی ستاند سنبل ولایت نسرین. فرخی. چو بنشست چنان است که از نسرین تلی چو برخاست چنان است که از سرو نهالی. فرخی. بر برگ گل نسرین آن قطرۀ دیگر چون قطرۀ خوی بر زنخ لعبت فرخار. منوچهری. تا لاله و نسرین بود تا زهره و پروین بود تا جشن فروردین بود تا عیدهای اضحیه. منوچهری. ظاهرو باطن نارنج همین دان و ترنج هر دو ضد گل نسرین و خلاف عبهر هست این هر دو به زر اندر پنداری سیم هست آن هر دو به سیم اندر پنداری زر. لامعی. نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون کز عارضین نبشته چو نسرینم. ناصرخسرو. چونسرین بخندد شود چشم گل به خون سرخ چون چشم اسفندیار. ناصرخسرو. چون باغبان برون شد آورد خوی خوکان برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین. ناصرخسرو. موی چو نسرین شده ست زآن لب گلگون مرا اشک چو پروین شده ست زآن رخ مه وش مرا. عبدالواسع. ای دو لب تو بسد وی دو رخ تو نسرین نسرین تو در سنبل در بسد تو پروین. سوزنی. هستم ز دل و دیده ای به ز دل و دیده بیچارۀ آن بسد نظارۀ آن نسرین. سوزنی. بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش گشاده باد نسرین را بناگوش. نظامی. چو نسرین برگشاده ناخنی چند به نسرین برگ گل از لاله می کند. نظامی. رخش نسرین و بویش نیز نسرین لبش شیرین و نامش نیز شیرین. نظامی. آنکه قرارش نگرفتی و خواب تا گل و نسرین نفشاندی نخست. سعدی. دیده شکیبد ز تماشای باغ بی گل و نسرین به سر آرد دماغ. سعدی. ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام برفت رونق نسرین و باغ نسترنش. سعدی. می نماید عکس می در رنگ روی دلکشت همچو برگ ارغوان بر صفحۀ نسرین غریب. حافظ. ، در شعر، مشبه به بدن معشوق است. (از فرهنگ نظام)، کنایه از صورت معشوق: ای لعل تو پرده دار پروین وی زلف تو سایبان نسرین. خاقانی. فلک را کرد کحلی پوش پروین موصل کرد نیلوفر به نسرین. نظامی. - نسرین بدن، از اسمای معشوق صبیح است. (از آنندراج). نسرین بر. سیمین بدن. که بدنی چون گل نسرین سپید و لطیف دارد. از صفات معشوق است. - نسرین بر، نسرین بدن. لطیف اندام. نازک بدن. سیمین تن. از صفات معشوق است: غزل سرای شدم بر شکرلبی گل خد بنفشه زلفی و نسرین بری صنوبرقد. سوزنی. - نسرین بناگوش، سیمین بناگوش. که بناگوشی لطیف و سپید دارد. از صفات معشوق است: درود (از) صفحۀ گل سبزه را نسرین بناگوشی به آب تیغ شست آن بی مروت خط قرآن را. سالک (از آنندراج). - نسرین تن، نسرین بدن. نسرین بر. از صفات معشوق است. - نسرین رخ، سیمین رخ. سپیدروی. که صورتی سپید و لطیف دارد. از صفات معشوق است: خدمت نوبهار مجلس او فخر نسرین رخان فرخاری. ظهوری (از آنندراج). - نسرین روی، نسرین رخ. - نسرین زنخ،سیمین زنخ. از صفات معشوق است: نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون کز عارضین چو خوشۀ نسرینم. ناصرخسرو. - نسرین سرین، سیمین سرین. که سرینی سپید دارد. از صفات شاهدان و معشوقان است. - نسرین عذار، نسرین رخ. نسرین روی. از صفات معشوق است: گریبان نسرین عذاران چین رخ ماه رویان خاورزمین. ظهوری (از آنندراج)
نام جزیره ای است در میان دریا که عنبر از آن جزیره می آورند. (از برهان قاطع) (از فرهنگ نظام) : حریر نامه بد ابریشم چین چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین. فخرالدین اسعد (از جهانگیری)
نام جزیره ای است در میان دریا که عنبر از آن جزیره می آورند. (از برهان قاطع) (از فرهنگ نظام) : حریر نامه بد ابریشم چین چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین. فخرالدین اسعد (از جهانگیری)
پارسی تازی گشته نسرین از گیاهان یکی ازگونه های نرگس است که دارای گلهای زرداست ودرجنگلهاونقاط مرطوب بحالت وحشی میرویدودرمازندران نیز فراوان است وازگلهای آن درعطرسازی استفاده میکنند. نسرین میتواندزمستان رازیر برف بسربرد نرگس زردگل عنبری گل مشکی، نامی است ازنامهای زنان
پارسی تازی گشته نسرین از گیاهان یکی ازگونه های نرگس است که دارای گلهای زرداست ودرجنگلهاونقاط مرطوب بحالت وحشی میرویدودرمازندران نیز فراوان است وازگلهای آن درعطرسازی استفاده میکنند. نسرین میتواندزمستان رازیر برف بسربرد نرگس زردگل عنبری گل مشکی، نامی است ازنامهای زنان
دهی است از دهستان طرف رود بخش نطنز شهرستان کاشان، در 21هزارگزی جنوب شرقی نطنز و یک هزارگزی جنوب شرقی راه نطنز به اردستان در دامنۀ معتدل هوائی واقع است و 180 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و ابریشم و پنبه و انار و انجیر، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان طرف رود بخش نطنز شهرستان کاشان، در 21هزارگزی جنوب شرقی نطنز و یک هزارگزی جنوب شرقی راه نطنز به اردستان در دامنۀ معتدل هوائی واقع است و 180 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و ابریشم و پنبه و انار و انجیر، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
نسرین. به صیغۀ تثنیه، نام دو ستاره است، یکی نسر طایر و دیگری نسر واقع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نسر و نسر طائر و نسر واقع شود
نسرین. به صیغۀ تثنیه، نام دو ستاره است، یکی نسر طایر و دیگری نسر واقع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نسر و نسر طائر و نسر واقع شود
دعای بد. (لغت فرس اسدی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). لعنت. بسور. پسور. سنه. غورا. یارند. پشول. پشور. دشنام. (از ناظم الاطباء). از: ن (نفی، سلب) + فرین (آفرین) ، ضد آفرین. مقابل آفرین درتمام معانی. لعن. لعنت. بوه. مرغوا. فریه. ذم. تقبیح. نکوهش. لعان. نفری. (یادداشت مؤلف) : اکنون که ترا تکلفی گویم پیداست بر آفرینم ار نفرین. دقیقی. فریدون شد و زو ره دین بماند به ضحاک بدبخت نفرین بماند. فردوسی. که نفرین بر این تخت و این تاج باد براین کشتن و شور و تاراج باد. فردوسی. پس از مرگ نفرین بود بر کسی که ز او نام زشتی بماند بسی. فردوسی. منه نو رهی کآن نه آیین بود که تاماند آن بر تو نفرین بود. اسدی. روز رخشان ز پی تیره شبان گوئی آفرین است روان بر اثر نفرین. ناصرخسرو. زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند. خاقانی. حصاری کاندر او عزاست و راحت ز بیرونش همه نفرین و خذلان. ناصرخسرو. نفرین مظلومان در تشویش کار... و تنکیس رایت دولت او مؤثر آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). نفرین بر دنیای فانی و روزگار غدار باد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 146). گهی دل را به نفرین یاد کردی ز دل چون بیدلان فریاد کردی. نظامی. هر که او بنهاد ناخوش سنتی سوی او نفرین رود هرساعتی. مولوی. چه خوش گفت شاه جهان کیقباد که نفرین بد بر زن نیک باد. سعدی. ، مصیبت. بلا. محنت. (یادداشت مؤلف) : بخواهد مگر ز اژدها کین من گر او بشنود درد و نفرین من. فردوسی. (یادداشت مؤلف از ص 2807 شاهنامۀ بروخیم). ، فغان. ناله و زاری. رجوع به شواهد ذیل معنی اول و رجوع به نفرین کردن شود، کراهت. نفرت، ملامت. گفتگوی به طور مذمت و استهزاء. رجوع به نفرین بردن شود، خوف. ترس، با انگشتان اشاره کردن به سوی روی کسی و یا به پشت سر آن و بددعائی، یا بلند کردن دستها را بجانب آسمان. (ناظم الاطباء). - به نفرین، ملعون. رجیم. گجسته. نفرین کرده. لعین. (یادداشت مؤلف). نفرین شده: هر آن خون که ریزی از این پس به کین تو باشی به نفرین مرا آفرین. فردوسی. بگو ای به نفرین شوریده بخت که بر تو نزیبد همی تاج و تخت. فردوسی. بدو گفت ای بزهمند به نفرین نه تو بادی و نه ویس و نه رامین. فخرالدین اسعد. ایستاده به خشم بر در اوی این به نفرین سیاه روخ چکاد. مرغزی (از فرهنگ اسدی). من آن نگویم اگر کس به رغم من گوید زهی سپاه به نفرین خهی طلیعۀ شوم. سوزنی. - به نفرین شدن، ملعون شدن. مورد نفرین و لعنت واقع شدن: به نفرین شد ارجاسب و ما بافرین که داند چنین جز جهان آفرین. فردوسی. - به نفرین کردن، ملعون کردن. مورد لعن و سرزنش و تقبیح قرار دادن. خوار و سرافکنده کردن: بترسم کآفتاب آسمانی همی در باختر گردد نهانی من از بدخواه او ناخواسته کین نکرده دشمنانش را به نفرین. فخرالدین اسعد. - به نفرین یازیدن، نفرین کردن. لعن کردن. دعای بد کردن: چو یزدان بود یار و فریادرس نیازد به نفرین ما هیچکس. فردوسی
دعای بد. (لغت فرس اسدی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). لعنت. بسور. پسور. سنه. غورا. یارند. پشول. پشور. دشنام. (از ناظم الاطباء). از: نَ (نفی، سلب) + فرین (آفرین) ، ضد آفرین. مقابل آفرین درتمام معانی. لعن. لعنت. بوه. مرغوا. فریه. ذم. تقبیح. نکوهش. لعان. نفری. (یادداشت مؤلف) : اکنون که ترا تکلفی گویم پیداست بر آفرینم ار نفرین. دقیقی. فریدون شد و زو ره دین بماند به ضحاک بدبخت نفرین بماند. فردوسی. که نفرین بر این تخت و این تاج باد براین کشتن و شور و تاراج باد. فردوسی. پس از مرگ نفرین بود بر کسی که ز او نام زشتی بماند بسی. فردوسی. منه نو رهی کآن نه آیین بود که تاماند آن بر تو نفرین بود. اسدی. روز رخشان ز پی تیره شبان گوئی آفرین است روان بر اثر نفرین. ناصرخسرو. زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند. خاقانی. حصاری کاندر او عزاست و راحت ز بیرونش همه نفرین و خذلان. ناصرخسرو. نفرین مظلومان در تشویش کار... و تنکیس رایت دولت او مؤثر آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). نفرین بر دنیای فانی و روزگار غدار باد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 146). گهی دل را به نفرین یاد کردی ز دل چون بیدلان فریاد کردی. نظامی. هر که او بنهاد ناخوش سنتی سوی او نفرین رود هرساعتی. مولوی. چه خوش گفت شاه جهان کیقباد که نفرین بد بر زن نیک باد. سعدی. ، مصیبت. بلا. محنت. (یادداشت مؤلف) : بخواهد مگر ز اژدها کین من گر او بشنود درد و نفرین من. فردوسی. (یادداشت مؤلف از ص 2807 شاهنامۀ بروخیم). ، فغان. ناله و زاری. رجوع به شواهد ذیل معنی اول و رجوع به نفرین کردن شود، کراهت. نفرت، ملامت. گفتگوی به طور مذمت و استهزاء. رجوع به نفرین بردن شود، خوف. ترس، با انگشتان اشاره کردن به سوی روی کسی و یا به پشت سر آن و بددعائی، یا بلند کردن دستها را بجانب آسمان. (ناظم الاطباء). - به نفرین، ملعون. رجیم. گجسته. نفرین کرده. لعین. (یادداشت مؤلف). نفرین شده: هر آن خون که ریزی از این پس به کین تو باشی به نفرین مرا آفرین. فردوسی. بگو ای به نفرین شوریده بخت که بر تو نزیبد همی تاج و تخت. فردوسی. بدو گفت ای بزهمند به نفرین نه تو بادی و نه ویس و نه رامین. فخرالدین اسعد. ایستاده به خشم بر در اوی این به نفرین سیاه روخ چکاد. مرغزی (از فرهنگ اسدی). من آن نگویم اگر کس به رغم من گوید زهی سپاه به نفرین خهی طلیعۀ شوم. سوزنی. - به نفرین شدن، ملعون شدن. مورد نفرین و لعنت واقع شدن: به نفرین شد ارجاسب و ما بافرین که داند چنین جز جهان آفرین. فردوسی. - به نفرین کردن، ملعون کردن. مورد لعن و سرزنش و تقبیح قرار دادن. خوار و سرافکنده کردن: بترسم کآفتاب آسمانی همی در باختر گردد نهانی من از بدخواه او ناخواسته کین نکرده دشمنانش را به نفرین. فخرالدین اسعد. - به نفرین یازیدن، نفرین کردن. لعن کردن. دعای بد کردن: چو یزدان بود یار و فریادرس نیازد به نفرین ما هیچکس. فردوسی
دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان، در 6 هزارگزی جنوب شرقی ابهر در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 1158 تن سکنه دارد، آبش از قنات و رود خانه ابهررود، محصولش غلات و کشمش و انگور و گردو و یونجه و میوه های صیفی، شغل مردمش زراعت و قالیچه بافی و جاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) دهی است از دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک در 48 هزارگزی شمال شرقی آستانه، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 455 تن سکنه دارد، آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و بنشن و پنبه و انگور، شغل مردمش زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان، در 6 هزارگزی جنوب شرقی ابهر در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 1158 تن سکنه دارد، آبش از قنات و رود خانه ابهررود، محصولش غلات و کشمش و انگور و گردو و یونجه و میوه های صیفی، شغل مردمش زراعت و قالیچه بافی و جاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) دهی است از دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک در 48 هزارگزی شمال شرقی آستانه، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 455 تن سکنه دارد، آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و بنشن و پنبه و انگور، شغل مردمش زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
مغول به خزانۀ محتوی جواهرات و زر سرخ که زیر نظر مستقیم سلطان وقت بوده است نارین می گفته اند، رشیدالدین فضل اﷲ آرد: در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت به دست مبارک در صندوق نهد چنانکه اگر تصرفی رود فی الحال معلوم گردد ... و پادشاه آن را قفل بزرگ زند ... یک کس از خزانه داران به اتفاق خواجه سرائی معین محافظت می کنند ... و هرآنچه زر سرخ بود و جامهای خاصی که در کارخانه ها بسازند، بر قاعده وزیر مفصل بنویسد و هم در عهدۀ آن دو شخص مذکور باشد و تا پادشاه اسلام پروانۀ مطلق نفرماید قطعاً هیچ از آن خرج نکنند، و هرآنچه زر سفیدو انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرائی دیگر را نصب فرموده ... تا آنچه از آن خرج رود وزیر پروانه می نویسد، و خزانۀ اول را نارین و دوم را بیدون می گویند، (تاریخ غازانی ص 332 و 333)
مغول به خزانۀ محتوی جواهرات و زر سرخ که زیر نظر مستقیم سلطان وقت بوده است نارین می گفته اند، رشیدالدین فضل اﷲ آرد: در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت به دست مبارک در صندوق نهد چنانکه اگر تصرفی رود فی الحال معلوم گردد ... و پادشاه آن را قفل بزرگ زند ... یک کس از خزانه داران به اتفاق خواجه سرائی معین محافظت می کنند ... و هرآنچه زر سرخ بود و جامهای خاصی که در کارخانه ها بسازند، بر قاعده وزیر مفصل بنویسد و هم در عهدۀ آن دو شخص مذکور باشد و تا پادشاه اسلام پروانۀ مطلق نفرماید قطعاً هیچ از آن خرج نکنند، و هرآنچه زر سفیدو انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرائی دیگر را نصب فرموده ... تا آنچه از آن خرج رود وزیر پروانه می نویسد، و خزانۀ اول را نارین و دوم را بیدون می گویند، (تاریخ غازانی ص 332 و 333)
شهرستانی است به شام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). این شهر در طول 39 درجه و 20 دقیقه و عرض 35 درجه و 20 دقیقه و ارتفاع 78 درجه در اقلیم چهارم واقع است و صاحب زنج گوید: طول قنسرین 33 درجه و عرض آن 3413 درجه است. در کوهستان آن مشهد است که گویند قبر صالح پیغمبر است و در آن جاهای پای شتر (ناقۀ صالح) نیز وجود دارد و درست آن است که قبر صالح در شیوۀ یمن است. قنسرین به دست ابوعبیدۀ جراح به سال 17 ق. گشوده شد. رجوع به معجم البلدان شود
شهرستانی است به شام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). این شهر در طول 39 درجه و 20 دقیقه و عرض 35 درجه و 20 دقیقه و ارتفاع 78 درجه در اقلیم چهارم واقع است و صاحب زنج گوید: طول قنسرین 33 درجه و عرض آن 3413 درجه است. در کوهستان آن مشهد است که گویند قبر صالح پیغمبر است و در آن جاهای پای شتر (ناقۀ صالح) نیز وجود دارد و درست آن است که قبر صالح در شیوۀ یمن است. قنسرین به دست ابوعبیدۀ جراح به سال 17 ق. گشوده شد. رجوع به معجم البلدان شود
تثنیه نور دوشید خورشید و ماهتاب تثنیه نور: دو نور دو روشنایی، نور آفتاب و نور ماه. یا نورین نیرین. دو نور تابنده (معمولا بدو دوست نیک که باهم باشند خطاب شود)
تثنیه نور دوشید خورشید و ماهتاب تثنیه نور: دو نور دو روشنایی، نور آفتاب و نور ماه. یا نورین نیرین. دو نور تابنده (معمولا بدو دوست نیک که باهم باشند خطاب شود)
مغولی گنج گوهر گنج شاهی خزانه جواهر و زر سرخ که مستقیما تحت نظر سلطان بوده: (درین وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هر آنچ مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد چنانکه اگر تصرفی رود فی الحال معلوم گردد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامه ها بود که پیوسته خرج کند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرموده... خزانه اول را نارین و دوم را بیدون میگفتند)
مغولی گنج گوهر گنج شاهی خزانه جواهر و زر سرخ که مستقیما تحت نظر سلطان بوده: (درین وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هر آنچ مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد چنانکه اگر تصرفی رود فی الحال معلوم گردد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامه ها بود که پیوسته خرج کند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرموده... خزانه اول را نارین و دوم را بیدون میگفتند)