هانری. (1859- 1941 میلادی) روانشناس فرانسوی. والدین وی یهودی و انگلیسی بودند. هانری پس از پایان تحصیلات متوسطه برای انتخاب رشتۀ اختصاصی مدتی دچار تردید بود و نمی دانست میان ادبیات و علوم کدام را انتخاب کند. درین زمان ملیت فرانسوی را پذیرفت و وارد دانشسرای عالی فرانسه شد، و پس از پایان تحصیلات به تدریس فلسفه پرداخت. در سال 1918 میلادی برگسون به عضویت آکادمی فرانسه انتخاب شد. از آن به بعد، از پیشۀ استادی دست کشید و بکار سیاست و امور بین المللی پرداخت، و با سمت ریاست هیئتی به ایالات متحدۀ آمریکا رفت. پس از جنگ اول جهانی، به ریاست کمیتۀ همکاری دانشوران برگزیده شد. در سال 1927 میلادی جایزۀ نوبل به او عطا شد. اندیشۀ عمیق او و کتابهای گوناگون که درباره نظارت بدیع فلسفی خود نوشته به او شهرت جهانی داده است. از آثار اوست: ماده وحافظه، تکامل اخلاق، دو منبع اخلاق و دین. تولد و درگذشت او در پاریس بوده است. (از فرهنگ فارسی معین)
هانری. (1859- 1941 میلادی) روانشناس فرانسوی. والدین وی یهودی و انگلیسی بودند. هانری پس از پایان تحصیلات متوسطه برای انتخاب رشتۀ اختصاصی مدتی دچار تردید بود و نمی دانست میان ادبیات و علوم کدام را انتخاب کند. درین زمان ملیت فرانسوی را پذیرفت و وارد دانشسرای عالی فرانسه شد، و پس از پایان تحصیلات به تدریس فلسفه پرداخت. در سال 1918 میلادی برگسون به عضویت آکادمی فرانسه انتخاب شد. از آن به بعد، از پیشۀ استادی دست کشید و بکار سیاست و امور بین المللی پرداخت، و با سمت ریاست هیئتی به ایالات متحدۀ آمریکا رفت. پس از جنگ اول جهانی، به ریاست کمیتۀ همکاری دانشوران برگزیده شد. در سال 1927 میلادی جایزۀ نوبل به او عطا شد. اندیشۀ عمیق او و کتابهای گوناگون که درباره نظارت بدیع فلسفی خود نوشته به او شهرت جهانی داده است. از آثار اوست: ماده وحافظه، تکامل اخلاق، دو منبع اخلاق و دین. تولد و درگذشت او در پاریس بوده است. (از فرهنگ فارسی معین)
شبه قلیایی که آنرااز جوزالقی استخراج کنند. کریستالهای آن استوانه ای شکل و بی رنگ و بی مزه است و از سمهای مهلک محسوب میگردد و در طب مورد استعمال دارد. (فرهنگ فارسی معین) ، حاصلخیز. مغل. دایر. کشت خیز: سیرت او تخم گشت و نعمت او آب خاطر مداح او زمین برومند. رودکی. زمین برومند و جای نشست پرستنده و مردم زیردست. فردوسی. بر این دشت من گورسانی کنم برومند را شورسانی کنم. فردوسی. بسی بی پدر کرد فرزند را بسی کرد ویران برومند را. فردوسی. بدو گفت زن هست وهم بیش از این درم، هم برومند باغ و زمین. فردوسی. مه نو درآمد بچرخ هنر زمین شد برومند و کان پرگهر. اسدی. آبهای روان و مزارع برومند. (سندبادنامه ص 64). أرض زکیه، زمین برومند. (مهذب الاسماء). - نابرومند، غیردایر: وگر نابرومند جایی بود وگر ملک بی پرّوپایی بود. فردوسی. ، با خیر و برکت. نتیجه بخش. ثمربخش: شاد شدیم گفتیم الحمدﷲ که سفر برومند و طالب به مطلوب رسید که چنین شخصی (خضر علیه السلام) به استقبال ما آمد. (تذکرهالاولیاء عطار)، برخوردار و کامیاب. (برهان) (ناظم الاطباء). برخوردار. (شرفنامۀ منیری). بهره مند. صاحب بهره: هیچ خردمند را ندید بگیتی کز خبک عشق او نبود برومند. آغاجی. - برومند شدن، برخوردار شدن: به چه تقریب کسی از تو برومند شود نه بزاری نه بزور و نه بزر می آیی. صائب. ، باردار. آبستن. بارور. حامل: از آن ماهش امید فرزند بود که خورشیدچهره برومند بود. فردوسی. چو همجفت آن بت شدی در نهفت از آن پس برومند گشتی ز جفت. اسدی. ، توانگر و خوشبخت و خشنود. (از ناظم الاطباء) بارور. قرین سعادت. مثمر. کامروا. کامیاب: مباداجهان بی چنین شهریار برومند بادا ورا روزگار. فردوسی. که جاوید بادا چنین روزگار برومند بادا چنین شهریار. فردوسی. نگه کرد کسری برومند یافت بهر خانه ای چند فرزند یافت. فردوسی. زبان هرکه او باشدبرومند شود گویا به تسبیح خداوند. نظامی. به تعلیم دانش تنومند باد به دانش پژوهی برومند باد. نظامی. درین آوارگی ناید برومند که سازم با مراد شاه پیوند. نظامی. - برومند شدن، کامیار شدن. قرین سعادت شدن. کامروا شدن: گردل نهی ای پسر برین پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. بدین زرین حصار آن شد برومند که ازخود برگرفت این آهنین بند. نظامی. ، باقوت. (ناظم الاطباء). قوی. - جوان یل و برومند، در این معنی به نظر می رسد که مرکب از بر به معنی تن و اندام و سینه، و ’مند’ باشد
شبه قلیایی که آنرااز جوزالقی استخراج کنند. کریستالهای آن استوانه ای شکل و بی رنگ و بی مزه است و از سمهای مهلک محسوب میگردد و در طب مورد استعمال دارد. (فرهنگ فارسی معین) ، حاصلخیز. مغل. دایر. کشت خیز: سیرت او تخم گشت و نعمت او آب خاطر مداح او زمین برومند. رودکی. زمین برومند و جای نشست پرستنده و مردم زیردست. فردوسی. بر این دشت من گورسانی کنم برومند را شورسانی کنم. فردوسی. بسی بی پدر کرد فرزند را بسی کرد ویران برومند را. فردوسی. بدو گفت زن هست وهم بیش از این درم، هم برومند باغ و زمین. فردوسی. مه نو درآمد بچرخ هنر زمین شد برومند و کان پرگهر. اسدی. آبهای روان و مزارع برومند. (سندبادنامه ص 64). أرض زکیه، زمین برومند. (مهذب الاسماء). - نابرومند، غیردایر: وگر نابرومند جایی بود وگر ملک بی پرّوپایی بود. فردوسی. ، با خیر و برکت. نتیجه بخش. ثمربخش: شاد شدیم گفتیم الحمدﷲ که سفر برومند و طالب به مطلوب رسید که چنین شخصی (خضر علیه السلام) به استقبال ما آمد. (تذکرهالاولیاء عطار)، برخوردار و کامیاب. (برهان) (ناظم الاطباء). برخوردار. (شرفنامۀ منیری). بهره مند. صاحب بهره: هیچ خردمند را ندید بگیتی کز خبک عشق او نبود برومند. آغاجی. - برومند شدن، برخوردار شدن: به چه تقریب کسی از تو برومند شود نه بزاری نه بزور و نه بزر می آیی. صائب. ، باردار. آبستن. بارور. حامل: از آن ماهش امید فرزند بود که خورشیدچهره برومند بود. فردوسی. چو همجفت آن بت شدی در نهفت از آن پس برومند گشتی ز جفت. اسدی. ، توانگر و خوشبخت و خشنود. (از ناظم الاطباء) بارور. قرین سعادت. مثمر. کامروا. کامیاب: مباداجهان بی چنین شهریار برومند بادا ورا روزگار. فردوسی. که جاوید بادا چنین روزگار برومند بادا چنین شهریار. فردوسی. نگه کرد کسری برومند یافت بهر خانه ای چند فرزند یافت. فردوسی. زبان هرکه او باشدبرومند شود گویا به تسبیح خداوند. نظامی. به تعلیم دانش تنومند باد به دانش پژوهی برومند باد. نظامی. درین آوارگی ناید برومند که سازم با مراد شاه پیوند. نظامی. - برومند شدن، کامیار شدن. قرین سعادت شدن. کامروا شدن: گردل نهی ای پسر برین پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. بدین زرین حصار آن شد برومند که ازخود برگرفت این آهنین بند. نظامی. ، باقوت. (ناظم الاطباء). قوی. - جوان یل و برومند، در این معنی به نظر می رسد که مرکب از بر به معنی تن و اندام و سینه، و ’مند’ باشد
دهی جزء دهستان دودانگۀ بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع در 30 هزارگزی جنوب خاور ضیأآباد و 12 هزارگزی راه عمومی. موقع جغرافیایی آن جلگه ای. هوای آن معتدل است و 184 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه خررود و محصول آن غلات، مختصر میوه جات، و شغل اهالی زراعت و کاردستی آنان گلیم بافی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی جزء دهستان دودانگۀ بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع در 30 هزارگزی جنوب خاور ضیأآباد و 12 هزارگزی راه عمومی. موقع جغرافیایی آن جلگه ای. هوای آن معتدل است و 184 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه خررود و محصول آن غلات، مختصر میوه جات، و شغل اهالی زراعت و کاردستی آنان گلیم بافی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
آن باشد که کسان حاکم از هر گلۀ گوسفند و گاوو ایلخی اسب یک گوسفند و یک گاو و یک اسب انتخاب و گزین کرده بگیرند. (برهان) (جهانگیری). عمده از مواشی که برای حاکم انتخاب کنند. (آنندراج) : اندر آن میدان که راند فوج دشمن چون رمه تیغ او از گلۀ بدخواه خواهد سرگزین. ذوالفقار علی شیروانی
آن باشد که کسان حاکم از هر گلۀ گوسفند و گاوو ایلخی اسب یک گوسفند و یک گاو و یک اسب انتخاب و گزین کرده بگیرند. (برهان) (جهانگیری). عمده از مواشی که برای حاکم انتخاب کنند. (آنندراج) : اندر آن میدان که راند فوج دشمن چون رمه تیغ او از گلۀ بدخواه خواهد سرگزین. ذوالفقار علی شیروانی
درجزین. گویند نام شهر کوچکی است در اقلیم اعلم که یکی از نواحی همدان است و بین همدان و زنجان واقع شده و شهرکی بزرگ و آباد و منزه از منکرات است. (از معجم البلدان). قصبه ای است از توابع همدان و در قدیم شهری بوده اکنون خراب است قدری از آن باقی مانده بعضی علما و وزرا از آنجا برخاسته اند. (انجمن آرا) (آنندراج) : خاقانی از عراق سوی درگزین گذشت هرچند در دل آرزوی درگزین نداشت. خاقانی. رجوع به درجزین شود
درجزین. گویند نام شهر کوچکی است در اقلیم اعلم که یکی از نواحی همدان است و بین همدان و زنجان واقع شده و شهرکی بزرگ و آباد و منزه از منکرات است. (از معجم البلدان). قصبه ای است از توابع همدان و در قدیم شهری بوده اکنون خراب است قدری از آن باقی مانده بعضی علما و وزرا از آنجا برخاسته اند. (انجمن آرا) (آنندراج) : خاقانی از عراق سوی درگزین گذشت هرچند در دل آرزوی درگزین نداشت. خاقانی. رجوع به درجزین شود
خرمای نیکو و جید. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی است از خرما. (مهذب الاسماء). نوعی از خرمای نیکو. (ناظم الاطباء). نوعی خرما است و آن بهترین خرماهاست. (از اقرب الموارد). و نیز رجوع به اقرب الموارد شود
خرمای نیکو و جید. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی است از خرما. (مهذب الاسماء). نوعی از خرمای نیکو. (ناظم الاطباء). نوعی خرما است و آن بهترین خرماهاست. (از اقرب الموارد). و نیز رجوع به اقرب الموارد شود
گلدانی که در آن پیازنرگس نهاده باشند. (ناظم الاطباء). نرجسدان. (مهذب الاسماء). معبهر. (دهار). گلدان نرگس. گلدان خاص پیاز نرگس از فلز یا بلور یا سفال. گلدانی که در آن گل نرگس از شاخ بریده نهند. (یادداشت مؤلف) : بر شاخ نار بشکفۀ سرخ شاخ نار چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر. منوچهری. امیر (مسعود) فرمود درمجلس جام زرین با صراحی های پرشراب و نقلدانها و نرگسدانها راست کردند. (تاریخ بیهقی ص 224). گردبرگرد آن درختان... نرگسدانها نهاد. (تاریخ بیهقی ص 403). گردبرگرد این نرگسدانهای سیم طبق زرین نهاد. (تاریخ بیهقی ص 403). هر زمان از بیم ناراﷲ ز نرگسدان چشم کوثری بر روی و موی چون سمن بگریستی. خاقانی. منهم از گل به گلین رطل خورم گلگون می کم برم جام زر ایمه که نه نرگسدانم. خاقانی. هرکجا آن شاخ نرگس بشکفد گلرخانش دیده نرگسدان کنند. حافظ. ، جائی که نرگس میروید. (ناظم الاطباء)
گلدانی که در آن پیازنرگس نهاده باشند. (ناظم الاطباء). نرجسدان. (مهذب الاسماء). معبهر. (دهار). گلدان نرگس. گلدان خاص پیاز نرگس از فلز یا بلور یا سفال. گلدانی که در آن گل نرگس از شاخ بریده نهند. (یادداشت مؤلف) : بر شاخ نار بشکفۀ سرخ شاخ نار چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر. منوچهری. امیر (مسعود) فرمود درمجلس جام زرین با صراحی های پرشراب و نقلدانها و نرگسدانها راست کردند. (تاریخ بیهقی ص 224). گردبرگرد آن درختان... نرگسدانها نهاد. (تاریخ بیهقی ص 403). گردبرگرد این نرگسدانهای سیم طبق زرین نهاد. (تاریخ بیهقی ص 403). هر زمان از بیم ناراﷲ ز نرگسدان چشم کوثری بر روی و موی چون سمن بگریستی. خاقانی. منهم از گل به گلین رطل خورم گلگون می کم برم جام زر ایمه که نه نرگسدانم. خاقانی. هرکجا آن شاخ نرگس بشکفد گلرخانش دیده نرگسدان کنند. حافظ. ، جائی که نرگس میروید. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در32هزارگزی شمال ضیأآباد و 18هزارگزی راه عمومی در منطقۀ کوهستانی سردسیری، با 525 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصولش غلات دیمی، سیب زمینی، یونجه، لبنیات، انواع میوه جات و شغل مردمش زراعت، گله داری، قالی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در32هزارگزی شمال ضیأآباد و 18هزارگزی راه عمومی در منطقۀ کوهستانی سردسیری، با 525 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصولش غلات دیمی، سیب زمینی، یونجه، لبنیات، انواع میوه جات و شغل مردمش زراعت، گله داری، قالی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان ایوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد، در 6 هزارگزی شمال غربی جوی زر و 2 هزارگزی جنوب راه شاه آباد به ایلام، در دشت سردسیری واقع است و 750 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه کنگیر، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات و توتون و برنج، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ایوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد، در 6 هزارگزی شمال غربی جوی زر و 2 هزارگزی جنوب راه شاه آباد به ایلام، در دشت سردسیری واقع است و 750 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه کنگیر، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات و توتون و برنج، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
منسوب به نرگس. (ناظم الاطباء). چون نرگس. مانند نرگس، جنسی از جامه باشد که پوشند، نوعی از طعام که خورند. (برهان قاطع). نوعی طعام است و ظاهر این است که از خاگینه بود، زردی و سفیدی آن را به نرگس تشبیه کرده اند. (انجمن آرا) (از آنندراج). نام خورشتی است که با تخم مرغ زده و پیاز خوردکرده در روغن سرخ کرده می شود و گاهی اسفناج هم ریخته می شود که از جهت شباهت اجزای آن به نرگس چنان نامیده شده. (فرهنگ نظام). بورانی اسفناج که بر روی آن تخم مرغ شکنند و به مجموع ماننده شود به کاسه و گلبرگ های نرگس. گل در چمن. (یادداشت مؤلف). - قلیۀ نرگسی، آن چنان باشد که بیضه های مرغ را جوش داده پوست دور کرده در قیمه می پیچیده می پزند و به وقت خوردن هر بیضه را از کارد دو نیم کرده می نهند، زردی و سفیدی آن مشابه به گل نرگس می نماید. (غیاث اللغات) : و قلیۀ نرگسی که در وی گوشت و گندنا و نخود و باقلی بود و زردۀ خایه برافکنند بهترین غذائی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، قسمی از پلاو. (غیاث اللغات). نوعی از پلاو. (آنندراج) : دهد از نرگسی پلاو چون یاد بود از نظم نرگسی دلشاد. یحیی کاشی (از آنندراج) (از فرهنگ نظام). رشته پولاو چو پا بر سر این سفره نهد نرگسی در قدمش سیم و زر آرد به نثار. بسحاق اطعمه. ، اشاره کردن به چشم از عالم چشمک زدن و به معنی طنز کردن. (غیاث اللغات). به معنی زبان برآوردن محبوبان از روی عشوه و ناز و طرب و طنز و طعن و کنایه از ایما و اشاره. (فرهنگ نظام) (از آنندراج) : به هنگام تکلم نرگسی های تو را نازم که آری همچو برگ گل زبان را از دهن بیرون. باقر کاشی (از فرهنگ نظام). شمعت که سراپای زبان آمده است از دست زبان خود به جان آمده است چون شاهد شوخ در میان آمده است چشمک زن و نرگسی زنان آمده است. باقر کاشی (از فرهنگ نظام). از آن سر ز بزم چمن وازده که نرگس بر او نرگسی ها زده. ملاطغرا (از فرهنگ نظام). در بغل نرگسی زنان شجره آن نهال سیه دلی ثمره. شفائی (از فرهنگ نظام). یادآن شوخی که چشمک بر نگاهش می زدم نرگسی بر گوشۀ چشم سیاهش می زدم. ناظم هروی (از آنندراج)
منسوب به نرگس. (ناظم الاطباء). چون نرگس. مانند نرگس، جنسی از جامه باشد که پوشند، نوعی از طعام که خورند. (برهان قاطع). نوعی طعام است و ظاهر این است که از خاگینه بود، زردی و سفیدی آن را به نرگس تشبیه کرده اند. (انجمن آرا) (از آنندراج). نام خورشتی است که با تخم مرغ زده و پیاز خوردکرده در روغن سرخ کرده می شود و گاهی اسفناج هم ریخته می شود که از جهت شباهت اجزای آن به نرگس چنان نامیده شده. (فرهنگ نظام). بورانی اسفناج که بر روی آن تخم مرغ شکنند و به مجموع ماننده شود به کاسه و گلبرگ های نرگس. گل در چمن. (یادداشت مؤلف). - قلیۀ نرگسی، آن چنان باشد که بیضه های مرغ را جوش داده پوست دور کرده در قیمه می پیچیده می پزند و به وقت خوردن هر بیضه را از کارد دو نیم کرده می نهند، زردی و سفیدی آن مشابه به گل نرگس می نماید. (غیاث اللغات) : و قلیۀ نرگسی که در وی گوشت و گندنا و نخود و باقلی بود و زردۀ خایه برافکنند بهترین غذائی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، قسمی از پلاو. (غیاث اللغات). نوعی از پلاو. (آنندراج) : دهد از نرگسی پلاو چون یاد بود از نظم نرگسی دلشاد. یحیی کاشی (از آنندراج) (از فرهنگ نظام). رشته پولاو چو پا بر سر این سفره نهد نرگسی در قدمش سیم و زر آرد به نثار. بسحاق اطعمه. ، اشاره کردن به چشم از عالم چشمک زدن و به معنی طنز کردن. (غیاث اللغات). به معنی زبان برآوردن محبوبان از روی عشوه و ناز و طرب و طنز و طعن و کنایه از ایما و اشاره. (فرهنگ نظام) (از آنندراج) : به هنگام تکلم نرگسی های تو را نازم که آری همچو برگ گل زبان را از دهن بیرون. باقر کاشی (از فرهنگ نظام). شمعت که سراپای ْ زبان آمده است از دست زبان خود به جان آمده است چون شاهد شوخ در میان آمده است چشمک زن و نرگسی زنان آمده است. باقر کاشی (از فرهنگ نظام). از آن سر ز بزم چمن وازده که نرگس بر او نرگسی ها زده. ملاطغرا (از فرهنگ نظام). در بغل نرگسی زنان شجره آن نهال سیه دلی ثمره. شفائی (از فرهنگ نظام). یادآن شوخی که چشمک بر نگاهش می زدم نرگسی بر گوشۀ چشم سیاهش می زدم. ناظم هروی (از آنندراج)
دهی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، در 125هزارگزی جنوب شرقی مسکون و 10هزارگزی مشرق راه سبزواران به کروک، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و250 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، در 125هزارگزی جنوب شرقی مسکون و 10هزارگزی مشرق راه سبزواران به کروک، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و250 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)