جدول جو
جدول جو

معنی نردشیر - جستجوی لغت در جدول جو

نردشیر(نَ دَ / نَ)
نرد. (منتهی الارب). رجوع به نرد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اردشیر
تصویر اردشیر
(پسرانه)
شیر زیبا، آنکه حکومت مقدس دارد، شهریاری مقدس، پادشاهی مقدس، از شخصیتهای شاهنامه، نام مؤسس سلسله ساسانی اردشیر بابکان بنیانگذار سلسله ساسانیان، ، فرزند ساسان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گردگیر
تصویر گردگیر
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از پسران افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سردسیر
تصویر سردسیر
مقابل گرمسیر، سرزمینی که هوای آن سرد باشد، ییلاق، جای سرد، بسیار سرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردشگر
تصویر گردشگر
کسی که به منظور سیاحت و شناخت مکانی به آنجا سفر می کند، جهانگرد، توریست، گیتی خرام، گیتی نورد، جهان نورد، سیّاح، رهگیر، سائح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردگیر
تصویر گردگیر
شجاع، دلیر
فرهنگ فارسی عمید
کسی که مقالات و اخبار روزنامه یا مجله زیر نظر او تهیه و تنظیم شود و بعد از صاحب امتیاز و مدیر دارای اختیارات برای اداره کردن امور روزنامه و حک و اصلاح مطالب آن باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردگیر
تصویر گردگیر
آنکه یا آنچه گرد و غبار چیزی را بگیرد، گردگیرنده
فرهنگ فارسی عمید
(نَرْ رِ / نَ)
نره شیر. شیر نر:
ندانی ای به عقل اندر خر گنجه به نادانی
که با نرشیر برناید سترون گاو ترخانی.
غضایری.
، کنایه از دلاور و دلیر و پردل و پهلوان و قوی پنجه
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شهریست به کرمان معرب به اردشیر. همان جواشیر است. (جهانگشای جوینی ج 3 ص 149). گواشیر بردسیر. و اهل کرمان آنرا گواشیر گویند. (تاج العروس) ، جای فروختن غلام و کنیز.
- برده کردن، بنده کردن. به بندگی گرفتن.
- برده گرفتن، برده کردن. اسیر گرفتن. بنده گرفتن.
- برده گشتن، اسیر شدن. بنده شدن:
برده گشتند یکسر این ضعفا
و آن دو صیاد هریکی نخاس.
ناصرخسرو.
، اسیر. (آنندراج). بردج. (منتهی الارب). اسیر مطلقا خواه دختر و خواه پسر. (برهان).
- برده بردن، اسیر کردن. (آنندراج).
- برده کردن، اسارت. اسیر کردن.
، دایه. (غیاث اللغات). و نیز رجوع به بردگی شود
دهی است از دهستان چنارود بخش آخوره شهرستان فریدن سکنۀ آن 280 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
ملک اردشیر، آخرین ملوک شبانکاره که در 742 هجری قمری بحکومت رسیده و در سال 756 امیر مبارزالدین (مؤسس سلسلۀ آل مظفر) بخاک شبانکاره لشکر کشیده و شاه قطب الدین محمود پسر خود را بدفع ملک اردشیر فرستاد و او در این سال تمام خاک شبانکاره و ایگ را مسخر ساخته ملک اردشیر را منهزم کرد و سلسلۀ ملوک شبانکاره با فرار او منقرض گردید. (تاریخ مغول صص 399- 400- 420)
حسام الدوله بن نماور (نام آورد) بن بیستون. بیست و پنجمین از اسپهبدان پادوسبان. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 145). و رجوع به اسپندار اردشیر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
کسی را گویند که در قوت و شجاعت بی تهور و جبن باشد. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) :
چو دیدش بدانگونه وی را دلیر
همیخواند ازین پس ورا اردشیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
حریرۀ آرد گندم
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
مرکب است از لفظ ارد بالفتح که به معنی خشم و قهر است یا ازلفظ ارد بضم که به معنی مانند و نظیر است. (غیاث اللغات). و معنی ترکیبی اردشیر، شیر خشمناک است. (منتهی الارب) (برهان قاطع). اسد غضبان. و این وجه اشتقاق صحیح نیست چه این کلمه در پارسی باستان ارته خشثره و در پهلوی ارتخشیره است مرکب از دو جزء: ارته (ارد، اشا) به معنی مقدس و متدین و درستکار و خشثره (شهر، شهریاری) و کلمه مرکب به معنی شهریاری مقدس و کسی که حکومت مقدس دارد، باشد و آن نام بسیاری از ایرانیان باستان است.
لغت نامه دهخدا
(کُ قِ)
دیرکرده شیر هم گویند. حصنی است در مفازه میان قم و ری. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ترسو بی جرات: دلاور شد آن مردم نا دلیر گوزن اندر آمد ببالین شیر. (شا) مقابل دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردگیر
تصویر گردگیر
آنکه گرد و غبار چیزی را بگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اردشیر
تصویر اردشیر
کسیکه در شجاعت و قدرت و نیرومندی بی تهور وبی باک باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردبیر
تصویر سردبیر
کسی که اخبار روزنامه ها زیر نظر او تهیه میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردسیر
تصویر سردسیر
جایی که سرد باشد ییلاق مقابل گرمسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر شیر
تصویر پر شیر
که شیر بسیار دهد: گوسفند پر شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردسیر
تصویر سردسیر
((سَ))
ییلاق، جای سرد
فرهنگ فارسی معین
((سَ. دَ))
شخصی که مقالات و اخبار روزنامه یا مجله زیر نظر او تهیه و تنظیم شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نقدگیر
تصویر نقدگیر
رشوه گیر، رشوت خوار، طالب دنیا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردشگر
تصویر گردشگر
((~. گَ))
کسی که برای گردش و تماشای دیدنی ها به جایی سفر کند، سیاح، توریست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردشگر
تصویر گردشگر
توریست، سیاح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گردشگر
تصویر گردشگر
Tourist
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از گردشگر
تصویر گردشگر
touriste
دیکشنری فارسی به فرانسوی
از قبال ساکن در کردکوی
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از گردشگر
تصویر گردشگر
turista
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از گردشگر
تصویر گردشگر
Tourist
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از گردشگر
تصویر گردشگر
turysta
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از گردشگر
تصویر گردشگر
турист
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از گردشگر
تصویر گردشگر
турист
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از گردشگر
تصویر گردشگر
turista
دیکشنری فارسی به اسپانیایی